next page

fehrest page

back page

زيرك و هوشمند نبودن
امام (عليه السلام) بدليل اينكه بر حق بود، هدفش رضاى الهى و سياست او صاف و روشن و مستقيم بود و از ابزار و وسائل ناصحيح و روشهاى آلوده و پست، استفاده نمى كرد. با آنكه به آنها نيز آشنا بود. ولى پيروزى را با جور و ستم بدست نمى آورند و در طرف مقابل معاويه از ارتكاب هر كار قبيح و زشتى كه مصلحت او بود و او را به حكومت و سلطنت مى رسانى، خوددارى نمى كرد. از اين رو امام (عليه السلام) متهم بود كه هوشمندى و زيركى و تجربه كافى ندارد. امام (عليه السلام) در پاسخ اين اتهام مى فرمايد:
((بخدا سوگند معاويه از من هوشمندتر نيست لكن او نابكار و حيله باز و گناه كار است. اگر ناخوشايندى و نامطلوبى نابكارى نبود، من هوشمندترين مردم بودم اما هرگونه نابكارى گناه است و هر گناه كفر، و هر نابكار را درفشى است كه روز رستاخيز با آن شناخته مى گردد. بخدا سوگند كه فريب نيرنگ او در من تاثير نمى كند و در برابر شدايد، ضعف و ناتوانى نشان مى دهم))(408)
و در جاى ديگرى از وفاء صحبت مى كند و اين كه كسى كه به آخرت و بازگشت بخدا باور دارد، نيرنگ نمى زند و نيرنگ باز، ايمان حقيقى ندارد و از سياست مكر و نيرنگ دشمن كه جاهل، آن را ذوق سياسى و تدبير نيكو مى داند، خبر مى دهد و مى گويد كه انسان با تجربه و آگاه از اين وسائل و حيله ها اطلاع دارد ولى براى امتثال از اوامر الهى، آنها را بكار نمى گيرد و كسى كه نسبت به اوامر و نواهى الهى تقيدى ندارد، از اين روشها استفاده مى كند.
((اى مردم وفا تواءم و همراه با راستى است و هيچ سپرى را حفظ كننده تر و نگاهدارنده تر از آن نمى شناسم. كسى كه به چگونگى بازگشت بخدا آگاه باشد، نيرنگ نمى بازد ما در روزگارى به سر مى بريم كه مردم آن بيشتر، مكارى را زيركى مى پندارند و نادانان آن مكاران را چاره انديشان با تدبير مى انگارند.
اين نيرنگ بازان، كه رحمت پروردگار از آنان دور باد، چه سود مى برند؟ آنان كه به تحولات و تقلبات امور آگاهند، چهره حيله گرى و نزديك شدن به آن را مخالف فرمان خدا و نهى از او ميدانند، پس با همه توانائى كه به حيله گرى دارند، دانسته و دل آگاه، آن را ترك مى كنند و آنان كه در نطاق دين از هيچ گناهى باك ندارند، مجال حيله بازى را غنيمت مى شمارند))(409)
دروغ و كفر
با وجود تاريخ درخشان اميرالمؤمنين (عليه السلام) و جهاد او در راه خدا و علم وسيع او به معارف اسلام و قرآن و فداكاريها و اخلاص و صدق و راستى او، به آن حضرت (عليه السلام) اتهاماتى زدند كه مناسب يك مسلمان عادى نيز نيست، چه برسد به امام مسلمين و اميرالمؤمنين (عليه السلام).
امام (عليه السلام) در خطبه اى كه اهل عراق را در آن سرزنش مى كند، فرموده است:
((... به من خبر داده اند كه گفته ايد على دروغ مى گويد. خدا شما را از خير و رحمت خود دور گرداند. من به چه كسى دروغ بسته ام؟ به خدا؟ حال آنكه من نخستين كس بودم كه به او ايمان آوردم. آيا به پيامبر او؟ در حالى كه من اولين كسى بودم كه پيامبرى او را گواهى كردم. بخدا چنين نيست كه مى گوئى بلكه اين سخنانى را كه مى گويم همه را از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرا مى گرفتم و شما حاضر نبوديد و اگر هم مى بوديد اهليت ادراك آن را نداشتيد. مادر به مرگ شما بنشيند، اگر نفوس قابل و مردم عاقل مى يافتم پيمانه ادراكش را بدون مزد و بها لبريز مى ساختم و خبر اين گفتار را به هنگام خود خواهيد شنيد))(410)
ابن ميثم بحرانى در شرح سخن امام كه فرمود، سخنانى است كه شما بر آن حاضر نبوديد... مى گويد امام (عليه السلام) مى خواست منشاء ادعاى فاسد آنان را بيان كند و آن اين كه سخنان حضرت (عليه السلام) كه از امور آينده و امثال آن خبر مى دهد، بالاتر از عقول ضعيف مردم است (411) و آنها اهل فهم اسرار آن نيستند. ابن ابى الحديد مى گويد كه بعضى از منافقين در بين اصحاب آن حضرت (عليه السلام) وقتى كه امام (عليه السلام) از حوادث آينده خبر مى داد، او را تكذيب مى كردند. همانطور كه منافقين در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به كذب متهم مى كردند.(412)
خوارج مفاهيم را وارونه مى فهميدند. آنان كسانى بودند كه امام (عليه السلام) را وادار به پذيرش تحكيم نمودند و هنگامى كه امام (عليه السلام) پيمان نامه امضا كرد و مهلت تعيين نمود و به عراق برگشتند، خود را خطا كار دانسته و توبه كردند و از امام نيز خواستند كه توبه كند. زيرا امضاء آن پيمان را خطا و كفر مى دانستند و همه جا شعار لا حكم الا لله سردادند امام (عليه السلام) فرمودند:
((طوفان بلا بر شما باد و جنبنده ايى از شما باقى مباد. آيا پس از آنكه بخدا ايمان آوردم و در ركاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جهاد كردم، به كفر خود گواهى دهم؟ اگر چنين كنم كه از راه راست بازگشته ام و از هدايت شدگان نخواهم بود. پس از اين بدترين راه كه در آن پا نهاده ايد، باز گرديد و به جاى پاى گذشتگان خود پاى گذاريد. اما بدانيد كه پس از من خوارى فراوانى خواهيد كشيد و با تيغ برنده و شمشير استبدادى كه ستمگران در ميان شما خواهند نهاد، روبرو خواهيد شد.))(413) و چنين نيز شد.
در روايت تاريخ طبرى چنين آمده است:
((طوفان بلا بر شما باد و كسى از شما نماند، آيا پس از ايمان به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و هجرت با او و جهاد در راه خدا بر كفر خود گواهى دهم؟ در اين صورت گمراه شده و از هدايت يافتگان نخواهم بود))(414)
تعاليم نظامى
خلع سلاح متجاوزين
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به كارگزاران خود و مسئولين خراج توصيه ها و سفارشاتى مى نمودند و از جمله احترام اموال شهرنشينان و ساكنان دولت اسلامى، مسلمان و معاهد و خلع سلاح و وسائل معاهدين كه بر ضد مسلمين و دولت بكار مى رود و براى دولت اسلامى خطر محسوب مى شود.
((... و به مال هيچكس، چه نمازگزار و يا هم پيمان، دست خود را آلوده نكنيد مگر آنكه اسب يا سلاحى باشد كه با آن بر اهل اسلام بتازيد زيرا شايسته نيست كه مسلمان، اسب و سلاح را در دست دشمنان اسلام رها گزارد تا به آن بر اسلاميان شوكت فروشند))(415 )
پيروزى اسلام به كم و زياد بودن جمعيت نيست.
اين سخنان را امام (عليه السلام) وقتى كه عمربن خطاب براى جنگ با فارس با او مشورت كرد، فرمود:
((يارى دادن به اين كار يا واگذاشتن آن، به انبوهى سپاه يا اندك بودن آن نيست. اين كار دين خداست كه خدا آن را پشتيبانى فرمود و لشكر حق است كه آن را آماده ساخت و نيرو داد تا رسيد به آنجا كه رسيد و طلوع كرد آنجا كه طلوع كرد و ما بر وعده خدايتعالى دل نهاده ايم و خدا وعده خود را تحقق بخشيده و سپاهش را پيروز مى كند و كار قيام كننده به امر اسلام (خليفه) همانند كار رشته و ريسمان است نسبت به مهره ها كه مهره ها را جمع كرده و به هم پيوند مى دهد. اگر رشته بگسلد، مهره ها جدا شده و پراكنده گردد. و ديگر هرگز به تمامى جمع نمى شود. عرب، امروز اگر چه اندكند اما از نظر اسلام و ايمان بسيارند و به سبب اتحاد و اجتماعشان، عزيزند... اما اينكه درباره عدد آنها گفتى، در روزگار گذشته (زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) ما به اتكاء كثرت سپاه نمى جنگيديم بلكه به معاونت و يارى پروردگار نبرد مى كرديم))(416)
نهى از مبالغه در توان دشمن
بعضى از كسانى كه تحمل شدائد و سختيها را ندارند، براى توجيه تدابير غلط و ضعف و كوتاهى خود به مبالغه در مورد توان دشمن و بزرگ نمائى او و زياد نشان دادن مقدار سپاه دشمن و برترى شرائط او نسبت به خود مى پردازند. همين مطلب براى عبيدالله بن عباس نماينده امام بر ولايت صنعاء و سعيدبن عمران والى الجند پيش آمد. وقتيكه معاويه جنگ غارات را بر عليه دولت اسلامى براه انداخت، كسانى كه قتل عثمان را بزرگ مى شمردند و صدقات خود را نمى دادند، جراءت يافته و اظهار مخالفت كردند، اين دو فرماندار بجاى آنكه مخالفتها را برطرف و آشفتگى ها را با روشهاى صلح آميز يا تهديد و زور حل كنند، به اميرالمؤمنين (عليه السلام) نامه اى پيرامون اوضاع آنجا نوشتند و در مورد توان و نيروى گروه سركش و طرفداران معاويه در منطقه خود مبالغه كردند و گفتند: پيروان عثمان بر ما شوريده و مى گويند كار معاويه محكم شده و اكثر مردم به سوى او رفته اند و ما گروهى از پيروان اميرالمؤمنين (عليه السلام) و كسانى كه در اطاعت از او هستن را به سوى آنان حركت داديم. اينكار آنان را خشمگين و تحريك كرد و براى برخورد با ما بسيج و آماده شدند و از هر وسيله اى بر عليه ما استفاده كردند و گروهى بى طرف كه مى خواستند حق واجب الهى را ادا نكنند نيز، آنان را يارى كردند در حالى كه ما حقى را از آنان منع نكرديم و جز حق از آنان چيزى نخواستيم، شيطان بر آنها چيره شد و ما در خير و خوبى هستيم و آنان در شر و بدى و چيزى جز انتظار امر مولايمان اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه خدا عزتش را پايدار بدارد و در همه كارهايش صلاح را مقدر او گرداند، ما را از درگير شدن با آنان باز نمى دارد.))(417)
نامه اين دو نفر صورت واقعى اوضاع سياسى و اجتماعى يمن را نشان نمى دهد و در آن مبالغه هائى انجام شده كه دليل بر تدبير و تصرف غلط آنان است. وقتى كه نامه آن دو به امام (عليه السلام) رسيد حرت (عليه السلام) ناراحت و عصبانى شده و به آن دو نوشتند:
((نامه شما دو نفر كه در آن شورش اين سركشان را گفته بوديد، به من رسيد شما كار كوچك آنان را بزرگ و تعداد كم آنان را فراوان جلوه داده ايد. من مى دانم كه بزدلى و ترس شما و نظرات پراكنده و سوى تدبيرتان باعث شده كه آنان را كه از شما غافل نبوده اند، فاسد كند و كسانى را كه از برخورد شما مى ترسيدند، جراءت و جسارت بخشيد. وقتى كه سفير من به شما رسيد بطرف آن قوم حركت كنيد و نامه مرا بر آنان بخوانيد و آنان را به تقوا و بهره و سهم خويش دعوت كنيد. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را سپاس گفته و از آنان مى پذيريم و اگر با ما جنگيدند از خدا كمك گرفته و همه را به دور خواهم افكند كه خدا خائنين را دوست ندارد))(418)
اميرالمؤمنين (عليه السلام) از اوضاع يمن (صنعاء و الجند) پرسيده بودند و براى اين حركت مردم عذرى نمى ديدند و لذا نامه اى با عنوان ((به كسانى كه دشمنى كرده و نيرنگ زده ايد از اهل الجند و صنعاء)) براى آنان فرستاده و دستور دادند كه متفرق و منصرف شوند و آنان را به تقوى و فرمانبرى دعوت كرده و آنان را بخشيدند و همچنين آنان را تهديد كردند كه اگر بر تمرد و عصيان خود بدون دليل اصرار كنند، سپاهى قوى بسوى آنان گسيل خواهند داشت.
نهى از سر و صدا
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در چندين مورد از بلند كردن صدا و فرياد و هياهو نهى كردند. زيرا هياهو دليل ترس و خوف است و آرامش و سكوت گواه شجاعت و قهرمانى است و اينكه دليلى ندارد مثل اصحاب جمل سر و صدا كرده و زياد صحبت كنند و وعده و وعيد داده يا تهديد كنند.
ولى مثل امام (عليه السلام) همانند سيل پس از نزول باران آنچه را انجام مى دهد، مى گويد و آنچه را انجام نمى دهد نمى گويد. امام (عليه السلام) در اين زمينه فرموده است:
((... همانا كه بسان رعد خروشيدند و بسان برق درخشيدند با اين همه ترسيدند و گريختند. اما ما نمى خروشيم مگر كه بر دشمن بتازيم و سيل وار نمى جنبيم مگر كه بباريم))(419)
مبارزه مسلحانه
همه زندگى على (عليه السلام) مبارزه و درگيرى است و به مردم مى آموزد كه حق را بايد با زور گرفت و بدون بها، حق را به كسى نمى دهند ((حق جز با جديت و كوشش بدست نمى آيد))(420) و كسى كه تاريخ را ورق مى زند اين مطلب را به خوبى در مى يابد و در همه جوامع و امتها چنين است. و از اين رو اميرالمؤمنين (عليه السلام) اصحاب خود را توبيخ و سرزنش مى كند كه چرا براى گرفتن حق خود و دفع ظلم از خودشان از زور استفاده نمى كنند و براى برپائى عدل و احقاق حق تلاش نمى كنند.
و اين مطلب در جنگهاى سه گانه او روشن است. در جنگ جمل امام (عليه السلام) با آنان گفتگو و مناره و مباحثه كرد تا برگردند ولى آنها به گمان اينكه پيروز مى شوند نپذيرفتند و هنگامى كه امام (عليه السلام) از زور و شمشير استفاده كردند، همگى به خاك افتاده و فرار نموده يا اسير شدند. و در جنگ نهروان نيز همينطور بود.
و در صفين نيز شيوه امام (عليه السلام) در بكارگيرى نيروى مسلح و جديت و زور براى رسيدن به حقوقشان، روشن است و اگر از آن حضرت (عليه السلام) نا فرمانى نمى كردند در حق مسلمين تاخير نمى شد و حق آنان در زير خباثت و پليدى و كينه امويان و مزدوران آنان پايمال نمى گرديد.
جنگ صفين با تلاش براى دستيابى به آب شروع شد. چونكه سپاه معاويه بر ساحل فرات اردو زده و از رسيدن آب به سپاه امام (عليه السلام) جلوگيرى مى كردند و هنگامى كه سفيرانى براى آزاد شدن آب به نزد آنان رفتند، نپذيرفتند. امام (عليه السلام) صبر كرده و سپس از سپاه خود خواستند كه با زور آب را از آنان بگيرند و فرمودند:
((از شما مى خواهند كه جنگ را به آنان بچشانيد پس يا به خوارى اقرار كنيد و به پستى معترف باشيد (يعنى چون آب فرات را بر شما بسته اند سر جنگ دارند و مى خواهند با آنان جنگ را آغاز كنند و آنان با بستن آب، شما را از حقوق تان و نياز ضروريتان منع كرده اند. پس يا به ذلت اعتراف كنيد و از حقوقتان بگذريد و آبى را كه غصب و غارت شده رها كنيد و از منزلت و جايگاه خود عقب نشينى نمائيد و يا آن كه با استفاده از شمشير و زور به حقتان برسيد) يا شمشيرهاى خود را با خون آبيارى كنيد تا خود نيز سيراب گرديد. اينك اگر مغلوب باشيد، زندگى شما مرگ است و اگر بميريد ولى غالب باشيد، مرگ شما زندگى است. بدانيد كه معاويه گروهى اندك از گمراهان را به كارزار كشيده و چنان واقعيت را از آنان پنهان داشته است كه گلوگاه خود را هدف تير مرگ ساخته اند.))(421)
معاويه گروهى از مردم را فريفته و آنان را در خدمت خود گرفته به گونه اى كه در راه او فداكار يمى كنند. پس از فشارى كه سپاه امام (عليه السلام) با شمشير بر دشمن آوردند، سپاه معاويه مجبور به عقب نشينى شد و اهل عراق مالك آب شدند ولى آن حضرت (عليه السلام) آب را بر آنان نبست و اجازه داد تا از آن استفاده كنند.
در صفحات قبل آمد كه معاويه و يارانش جز زبان زور را نمى فهميدند و فقط هنگامى كه شمشير بر سر آنان بود تسليم مى شدند. امام (عليه السلام) در اين مورد فرمودند:
((اينان بدون ضربه هاى نيزه كه بدنشان را سوراخ كند و نسيم از آن بگذرد از توقفگاه فتنه خويش پاك و برطرف نمى شوند و بدون ضربه شمشير كه فرق را بشكافد و استخوانها را در هم بكوبد و دستها را بياندازد و ساعد و پاها را قلم كند و ببرد و بى آنكه طلايه سپاه هاى بسيار بر آنها سرازير شده و صدها سوار بر آنان بتازد و... آنان از جاى خود بيرون نمى روند...))(422)
امام (عليه السلام) مى فرمايد اگر كسى دشمن را بر خود راه دهد و به او اجازه سلطه دهد و خود او ظلم را بپذيرد و وقتى حقوق شرعى او سلب شود، او ساكت و با دلى ضعيف بماند، ولى امام (عليه السلام) چنين نيست و در چنين موردى از زور و قدرت استفاده مى كند تا به حقوق خود برسد.
((بخدا سوگند هر كس كه دشمن را بر خويشتن چيره گرداند، دشمن گوشت او را چنان بخورد كه جز استخوانش بر جاى نماند و استخوانش را در هم بشكند و پوستش را بر كند، هر آينه درماندگى او بسيار و دل او بس ‍ ناتوان است، تو اگر مى خواهى چنين باش. اما من به خداى سوگند كه به دشمن مجال نمى دهم و با تيغ ((مشرفى)) ضربتى بر او مى زنم كه كاسه سرش به رو از در آيد و دستها و پاهاى او متلاشى گردد. از آن پس نيز، پيروزى من به مشيت خدا است كه هر چه خواهد كند))(423)
گروهى كه با دشمن مى جنگند
هر كار و برنامه اى كه مردم در رغبت و روى آوردن به آن و انجام آن مختلفند، اگر كارى سخت و پر مشقت باشد مثل جنگ، تفاوت مردم در آن روشن تر و بيشتر است و در هر زمان و مكانى در مقابل هر برنامه اى، مردمى علاقمند و خواستار آن و مردمى ناخشنود و مخالف آن پيدا مى شوند و اينان در همه اقشار مردم هستند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) نامه اى كه به يكى از فرماندهان سپاه خود مى نويسد به او مى گويد، وقتى كه دشمن بر عصيان و خصومت خود پافشارى نمود تو بر ضد آنان حركتى نظامى انجام بده و از گروهى استفاده كن كه از مخلصين و فرمانبران و فداكاران و داراى روحيه حماسى باشند و كسانى را كه بى ميل و رغبت هستند، رها كن زيرا آن كه با كراهت آمده، نبودنش بهتر از حضورش است. زيرا غيبت او تنها باعث بهره نبردن از توان اوست ولى با حضور يافتن او نه تنها از توان او استفاده نمى شود بلكه روحيه سستى و كارشكنى را به ساير نيروها منتقل مى كند و اگر سرباز و سپاهى از جهت روحى شكست بخورد ديگر كارى از او ساخته نيست.
امام (عليه السلام) در اين مورد نوشت:
((... اگر آن پيمان شكنان به سايه طاعت در آيند، دلخواه ما نيز همان است و اگر به دشمنى و سركشى پا فشارى كنند آنگاه با كمك فرمانبرداران با سركشان پيكار كن و با آنان كه به حكم تو گردن مى گذارند از آنان كه سر از اطاعت تو بر مى پيچند، بى نياز باش زيرا غايب بودن آن كس كه از نبرد گريزان است بهتر از حاضر بودن اوست و بر جاى نشستن وى سودمنتر از برپاى خاستن اوست.))(424)
و خدا فرموده است: ((اگر با شما بيايند جز فساد نمى افزايند))(425)
پس ضرورتى ندارد كه به همراه خود گروه زيادى را ببرى و چه بسا كثرت مردم به كثرت اختلاف و تفرقه منجر شود و كم بودن تعداد آنها به وحدت و همدلى بيانجامد و بديهى است تعداد كم ولى با اتحاد و وحدت از كثرت با پراكندگى و اختلاف بهتر است و اميرالمؤمنين (عليه السلام) در اين نامه گرچه به فرماندهان نظامى خود نصيحت مى كند چون مخاطب او يك فرمانده نظامى است كه مى خواهد تمرد و فتنه اى را پايان دهد، ولى اين مطلب در همه زمينه هاى زندگى مثل كارهاى فرهنگى و اجتماعى و سياسى نيز كاربرد دارد.
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز با گروه كمى از مسلمين كه همراه او بودند ولى فرمانبردار و مخلص، با گروه زيادى از سركشان و كفار جنگيد و بر آنان پيروز شد. امام على (عليه السلام) در اين زمينه مى فرمايد:
((خداوند سبحان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را در حالى مبعوث كرد كه هيچكس از عرب كتاب قرائت نمى كرد و مدعى پيامبرى و وحى نبود. پس ‍ به كمك كسانى كه از او پيروى كردند با كسانى كه از فرمانش سر مى پيچيدند كارزار كرد و آنها را به سوى رستگارى راند و بر سر اين كار پايدارى نمود تا به منظور رسيد و پيش از قيام قيامت، عقب ماندگانى را كه در نيروى عقيدتى، واماندگى و ناتوانى داشتند و درماندگان را راه نمود و شكسته شدگان را دستگيرى كرد تا قيامت ناگهان بر آنان فرود نيايد و بر سر اين كار ايستاد تا به هدف خود رسيد. آنان را به محل رستگارى شان راه نمود و مقامشان را به ايشان نشان داد مگر به هلاكت رسيده اى را كه در او هيچ خيرى نبود. پس ‍ آسياب قوم به گردش در آمد و نيزه آنان راست و خدنگ شد))(426)
امام حسين (عليه السلام) نيز چنين بود و اهداف و انقلابش را با گروهى كم ولى مؤمن كه به همراه داشت، تحقق بخشيد.
امام خمينى (رحمه الله عليه) نيز به همين شكل موفق و پيروز شد و... پيوسته پيروز مى شود.
درباره كشتن خانواده و اقوام
هدف امام (عليه السلام) يارى دين و برپائى حق بود و وسائلى را كه او را به اين هدف مى رساند، بكار مى گرفت. تاريخ آن حضرت (عليه السلام) شاهد اين مدعاست، در راه خدا سرزنش هيچ سرزنش كننده اى و عتاب اقوام در او موثر نمى افتاد. در جنگهاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) خويشان خود را به اسارت گرفت و بسيارى از فرزندان عبد مناف و فرزندان عبدالدار را در بدر و احد به اسارت گرفت و بسيارى از فرزندان عبد مناف و فرزندان عبد الدار را در بدر و احد به قتل رساند. در حالى كه آنان از اقوام او و پسر عموهاى وى بودند آن هم در جو جاهليت كه مالامال از عصبيت و قبيله گرائى بود.
و براى برپائى عدل و دين، هيچ اشكال شرعى در راه جنگ با خويشان و اقارب بلكه نزديكترين اقوام وجود ندارد.
امام (عليه السلام) در خطبه اى پيرامون جنگ پسران با پدران و اقوام خود در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) سخن گفته است. ابن شيحم بحرانى (427) در شرح آن گفته كه اين خطبه را در صفين هنگامى كه مردم را به صلح امر مى كرد، ايراد فرمود.
و ابن ابى الحديد(428) مى گويد كه زمان فتنه ابن خضرمى در بصره و در كوفه ايراد كرده است و هر دو احتمال ممكن است. زيرا در جنگ با اهل شام و يا اهل بصره گروهى از مردم مجبور بودند كه با برادران خود و فرزندان قوم خود بجنگند و در روايت و اقدى كه ابن ابى الجديد آن را نقل كرده آمده است كه امام (عليه السلام) از قومى كمك خواست تا چند روزى براى خاموش كردن فتنه خضرمى به بصره بروند ولى كسى پاسخ مثبت نداد... امام (عليه السلام) فرمود:
((گويا با قومى كر و لال سخن مى گويم كه كلام نمى دانند و هيچ ندائى را پاسخ نمى دهند، همه اينها بخاطر ترس از جنگ و محبت به دنيا است ما با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم...))(429)
و شريف رضى در باب خطبه ها در نهج البلاغه آن را آورده و عنوان آن را اين گونه قرار داده است كه خطبه اى كه امام (عليه السلام) اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را وصف كرده و آن در روز صفين هنگامى كه مردم را به صلح فرا مى خواند، ايراد شده است.
((ما با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم و پدران و فرزندان و برادران و عموهاى خود را مى كشتيم. اين كار، جز ايمان و تسليم ما را نمى افزود و جز به پايدارى ما در راه راست و شكيبائى ما بر سوزش درد و كوشش ها در جهاد و جديت در جنگ با دشمن، اضافه نمى كرد. گاهى، مردى از ما و مردى از سپاه دشمن همچون دو گاو نر، شاخ در شاخ يكديگر مى آويختند و هر يك خواهان آن بود كه جاى ديگرى را بستاند تا كداميك بتواند به حريف جام مرگ بنوشاند. گاهى ما بر دشمن پيروز مى شديم و گاهى دشمن بر ما غالب مى شد. خداوند، چون راستى و فداكارى و وفادارى ما را مشاهده كرد، خوارى و مسكنت را نصيب دشمن ما فرمود و نصرت و يارى را بر ما فرو فرستاد و تا آنكه اسلام همچون شترى كه گردن را بر زمين مى چسباند و آرام مى گيرد، استقرار يافت و در مكان هاى خود جاى گرفت. به جان خودم سوگند كه اگر ما نيز چون شما كار مى كرديم ستون دين برپا نمى گرديد و هيچ شاخه اى بر درخت ايمان سبز نمى گشت به خدا سوگند كه از اين كارها خون خواهيد دوشيد و جامه پشيمانى خواهيد پوشيد))(430)
و در سخن ديگرى فرمود:
((در ركاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم و مرگ پيرامون پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندان، مى چرخيد و در هر مصيبت و شدت ، بر ايمان ما مى افزود و در راه هموار و درست مى رفتيم و به فرمان خدا گردن مى نهاديم و بر سر زخمها شكيبا بوديم. اما امروز گمراهى و كجى و شبهه و تاويل وارد اسلام شده است. با برادران اسلامى خود مى جنگيم پس وقتى به وسيله اى اميد مى بنديم كه خداى تعالى، پراكندگى ما را به جمعيت و وحدت تبديل فرمايد و ما را بر اساس علاقه هاى پيوند كه ميان ما باقى مانده است، نزديك گرداند، به آن مشتاق مى گرديم و از غير آن باز مى ايستيم.))(431)
و عليرغم سستى و كاهل يكه در سپاه آن حضرت (عليه السلام) بو، مردمى صادق كه از هيچ سرزنشى باك نداشتند هم بودند. در فتنه ابن خضرمى ، جارية با آنان جنگيد و آنها را كه از خويشان او بودند. در تنه ابن خضرمى، جارية با آنان جنگيد و آنها را كه از خويشان او بودند، در خانه اى محاصره كرد و خانه را به آتش كشيد.
و در صفين امتحانات متعددى از اين نوع اتفاق افتاد. حجر بن عدى كندى به مبارزه پسر عموى خود از قبيله كنده بنام حجربن يزيد بن سلمة كندى، رفت و اين مبارزه به مبارزه حجر خير و حجر شر معروف شد.
و قصه عدى بن حاتم طائى و پسرش ميزان التزام و پايبندى او را به شروع و رها كردن عواطف و احساساتش را به هنگام تعارض با دين نشان مى دهد. او با پسرش بر كشتگان مى گذشت كه چشمش به جنازه يكى از پسر عموهايش از سپاه معاويه بنام حابس طائى افتاد. زيدبن عدى به پدرش ‍ گفت، بخدا قسم اين دائى من است، او گفت آرى خدا دائى ات را لعن كند. بخدا مردن او بد مردنى بود. زيد گفت چه كسى او را كشته است؟ قاتل او خود را معرفى كرد و زيد در پايان جنگ او را كشت. پدرش به او حمله كرد و گفت اگر تو را تسليم آنها نكنم به دين پيامبر صلى الله عليه و آله نيستم. پسر فرار كرد و به معاويه پيوست، عدى بن حاتم دست بر دعا برداشت و او را نفرين كرد و گفت خدايا زيد، مسلمين را رها كرد و به دشمن پناه برده است خدايا او را با تيرى از تيرهايت كه خطا نمى كند، بزن بخدا قسم هرگز با او سخن نمى گويم و با او در زير يك سقف قرار نمى گيرم، عدى به على (عليه السلام) عرض كرد زيد مرا در معرض سوءظن و تهمت قرار داده ولى هرگاه كه به ياد مقام تو در بارگاه الهى مى افتم اندوهم مى رود و جانم راحت مى شود. بخدا قسم اگر زيد را بيابم او را خواهم كشت و اگر بميرد اصلا ناراحت نمى شوم. امام (عليه السلام) او را ستود و خوبى او را گفت.(432)
بى مناسبت نيست كه دو حادثه از صفين را در اينجا ذكر كنيم. در اولى امام (عليه السلام) به رزمنده اى اجازه داد تا برادرش را رها كند و او را نكشد. نصر در كتاب صفين روايت كرده است كه مردى از اهل شام بيرون آمده و در بين دو صف مبارز مى طلبيد و فرياد بر آورد كه چه كسى مبارزه مى كند؟ مردى از اهل عراق به مصاف او رفت و جنگ سختى كردند، سپس فرد عراقى با او دست به گريبان شد، و هر دو از اسب بزمين افتادند و او بر روى سينه اش نشست و كلاه خود او را برداشت تا او را ذبح كند. وقتى او را ديد، فهميد كه او برادر تنى اوست. اصحاب امام (عليه السلام) فرياد مى زدند او را بكش گفت او برادر من است گفتند پس رهايش كن گفت نه تا امام (عليه السلام) به من اجازه دهد. به على (عليه السلام) خبر دادند آن حضرت پيام فرستاد كه او را رها كن و او نيز وى را آزاد كرد و او به صف معاويه برگشت.(433)
در حادثه ديگرى جنگ بين پسر و پدر اتفاق افتاد كه نصر آن را نيز در كتاب صفين خود آورده است. او مى نويسد: هنگامى كه جنگ سخت شده بود، به مبارزه رفتن براى آنان سنگين شده بود مالك اشتر گفت، اى اهل عراق آيا كسى نيست كه جان خود را با خدا معامله كند؟
اثال بن حجل بيرون آمد و بين دو سپاه فرياد بر آورد آيا كسى به مبارزه مى آيد؟ معاويه حجل را طلبيد و به او گفت به مبارزه اين مرد برو. هر دو نفر به راه و عقيده خود با بينش بودند. آن دو به مصاف هم رفتند. ابتدا پدر ضربه اى زد و سپس پسر نيز ضربه اى زد. و نسب خود را گفت و او فهميد كه پسرش است. از اسبها پياده شده و دست در آغوش هم كرده و گريستند. پدر گفت : بدنيا رو كن، و پسر گفت پدر تو به آخرت رو كن، بخدا قسم اگر من مى خواستم به اهل شام رو كنم بر تو واجب بود كه مرا از آن باز بدارى و نهى كنى وا اسفا در آن صورت به على (عليه السلام) و مؤمنين صالح چه بگويم؟ تو بر همان راه خود باش و من نيز به راه خود خواهم رفت. حجل به سوى اهل شام بازگشت و اثال نيز بطرف اهل عراق آمده و هر كدام آن خبر را به ياران خود دادند.(434)

next page

fehrest page

back page