next page

fehrest page

back page

فرستادن گروهى بسوى معاويه
امام (عليه السلام) يك گروه سه نفره را(271) بعد از درگيرى براى دست رسى به آب كه ياران امام (عليه السلام) پيروز شدند، بسوى معاويه فرستاد و پيش از آنكه جنگ شدت بگيرد به آنان دستور داد كه معاويه را بسوى خدا و جماعت و اطاعت از امام دعوت كنند.
ابو عمرة بن محصن گفت: اى معاويه دنيا از تو جدا مى شود و تو به آخرت بر مى گردى و خداوند تو را بر اساس اعمالت مجازات مى كند و به آنچه انجام داده اى محاسبه مى نمايد من تو را بخدا سوگند مى دهم كه جماعت اين امت را متفرق نكنى و خون آنان را نريزى (272) و معاويه در پاسخ متوسل به خون عثمان شد.
يكى ديگر از آنان - شبث بن ربعى (273) پيرامون اينكه معاويه، عثمان را آنگاه كه از او كمك خواست يارى نكرد، صحبت كرد و اينكه معاويه كشته شدن عثمان به اين شكل را دوست داشت. معاويه با شبث با تندى صحبت كرد ((اى اعرابى ستمگر و نادان...)).
سپس به آنان گفت از پيش من برويد كه بين من و شما جز شمشير حكم نمى كند.(274)
موضع قراء
منقرى در كتاب صفين (275) مى گويد قراء اهل عراق و اهل شام در گوشه اى از صفين اردو زدند و از معاويه پرسيدند چه مى خواهى؟ او گفت خون عثمان را از على (عليه السلام) مى خواهم و گفت كه على (عليه السلام) او را كشته و قاتلين او را پناه داده است. آنها به نزد على (عليه السلام) رفتند. امام (عليه السلام) فرمود، خدا مى داند كه او در سخنانش ‍ كاذب است. من عثمان را نكشتم.
معاويه امام (عليه السلام) را متهم كرد كه اگر او عثمان را نكشته ولى دستور قتل او را داده است. امام فرمود خدا مى داند كه او دروغ مى گويد. سپس ‍ معاويه گفت. پس قاتلان عثمان را در اختيار ما قرار دهد. امام (عليه السلام) فرمود: آن گروه قرآن را بر عليه او تاويل و تفسير كردند و اختلاف و تفرقه شد و او را كشتند و كار آنان قصاص ندارد. و حجت على (عليه السلام ) بر معاويه غلبه كرد. آنگاه معاويه به قراء گفت: چرا او حكومت را بدون مشورت با ما و كسانى كه با ما هستند، بزور براى خود گرفت.
امام (عليه السلام) فرمود: مردم، پيرو مهاجرين و انصار هستند و آنان شاهدان مسلمين در شهرها بر ولايت و امر دين شان هستند. آنان به من راضى شده و با من بيعت كردند و من حلال نمى دانم كه معاويه را رها كنم تا بر امت حكومت كند و بر آنان سوار شده و جمعيتشان را متفرق سازد. معاويه گفت: چرا مهاجرين و انصارى كه در اينجا هستند در اين امر شركت نداشتند، پس توطئه شده است. امام (عليه السلام) فرمود: واى بر شما اين حق بدريين است نه براى همه صحابه و در زمين هيچ بدرى نيست مگر اينكه با من بيعت كرد و همراه من است و يا به بيعت من راضى است. مواظب باشيد معاويه شما را نسبت به خود و دينتان نفريبد.
وساطت ابى امامه و ابى الدرداء
اين دو نفر از معاويه پرسيدند براى چه با امام (عليه السلام) مى جنگد، او گفت بدليل خون عثمان با او مى جنگم. به او بگوئيد قاتلين او را بدهد تا ما آنها را قصاص كنيم. اين دو به امام (عليه السلام) خبر دادند. امام فرمود: قاتلين او اينهائى هستند كه مى بينيد و بيست هزار يا بيشتر همگى مى گفتند ما همه قاتلين عثمان هستيم. اگر مى خواهند بيايند و ما را قصاص كنند و از ما خون او را بخواهند.
فرستادن سفير براى صلح
امام (عليه السلام) گروهى متشكل از عدى بن حاتم و شبث بن ربعى و يزيدبن قيس و زيادبن خصفة را فرستادند ولى بدليل عناد معاويه به نتيجه مثبتى نرسيد. ارسال اين گروه در ماه محرم كه جنگ در آن متوقف شده بود، انجام شد.
در آغاز جنگ پس از محرم، امام (عليه السلام) پرسيدند چه كسى اين قرآن را به نزد اين قوم مى برد و آنها را به حكم آن دعوت مى كند. جوانى پذيرفت و آن را نزد معاويه برد و براى آنان خواند و آنها را به حكم قرآن دعوت كرد ولى او را كشتند.
امام (عليه السلام) از معاويه خواست تا با او مبارزه كند و مردم را به كشتن ندهد ولى او نپذيرفت چون مى دانست كه شكست خواهد خورد.
با خوارج
همانگونه كه قبلا گفته شد، امام (عليه السلام) خوارج را رها كرد تا عليرغم مخالفت مسالمت آميزشان، از همه حقوق و مزاياى زندگى بهره مند باشند و تصريح نمود كه اگر متعرض كسى نشوند، كارى به آنها نخواهد داشت.
امام (عليه السلام) آنها را از مخالفت و عنادشان ترسانده و برحذر داشت.
((من شما را بيم مى دهم كه روزى بر آيد كه در آن روز شما در ميان اين رود و در دل اين زمينهاى پست، كشته شده و بر زمين افتاده باشيد در حالى كه نه از پروردگار خويش حجتى داشته باشيد، نه برهانى روشن با شما باشد. دنيا شما را به گمراهى انداخته و قضا و قدر به دام خويش در افكنده است.
من شما را از اين حكميت باز داشتم اما مانند خوددارى پيمان شكنان آنقدر از بردن فرمان من خوددارى كرديد تا آنكه راءى خويش را پيرو خواهش شما كردم در حالى كه شما گروهى سبكسر و بى خرد بوديد، پس من به شما آسيبى نرساندم و براى شما مايه زيانى نشدم))(276)
امام (عليه السلام) تلاش كرد با هر وسيله ممكن آنها را باز بدارد ولى آنان تمام كوشش آن حضرت (عليه السلام) براى پيشگيرى از جنگ را نديده گرفته و به اصحاب او تيراندازى كردند و آنها را به شهادت رسانده و آن حضرت (عليه السلام) را مجبور كردند با آنان بجنگد. كه در اينجا به بعضى از تلاشهاى آن حضرت (عليه السلام) اشاره مى كنيم.
گفتگوى ابن عباس و خوارج
على (عليه السلام) ابن عباس را براى مذاكره، با خوارج فرستاد. ابن عباس ‍ به آنان گفت: از طرف اميرالمؤمنين و اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و مهاجرين و انصار كه هيچيك از آنان را در بين شما نمى بينم، به نزد شما آمده ام تا سخن آنان را به شما رسانده و جواب شما را براى آنان ببرم. چه چيزى شما را با على بن ابيطالب پسر عمو و داماد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دشمن نموده است؟ بعضى از آنان كه مى گفتند با او صحبت نكنيد گفتند، آنان گروهى ستيزه جو هستند.(277)
و بعضى ديگر گفتند، دليلى ندارد كه با او كه پسر عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است و ما را به كتاب خدا دعوت مى كند، صحبت نكنيم و لذا گفتند سه چيز ما را با او دشمن نموده است. ابن عباس مى گويد گفتم آن سه چيز چيست؟
گفتند يكى اين كه او مردان را در كار خدا حكم قرار داد و مردم را چه به حكم خدا؟ دوم آنكه او جنگيد. ولى اسير نگرفت و غنائم را جمع نكرد. اگر جنگ با كسانى كه با آنان جنگيد، حلال بود، اسير كردن آنان نيز حلال است و اگر اسارت آنان جايز نباشد، پس جنگ با آنان نيز حرام است. دوم آنكه او نام خود را و كلمه اميرالمؤمنين را حذف كرد. اگر او امير مؤمنان نيست پس ‍ امير مشركان است. ابن عباس مى گويد، به آنها گفتم آيا غير از اين سه چيز سخن ديگرى نيز داريد؟ گفتند همين سه مطلب ما را بس است، گفتم: اينكه گفتيد مردان را در امر خدا حكم قرار داد و مردم را چه به حكم خدا؟ من شنيده ام كه خدا در قرآن مى فرمايد: ((عادلان شما به آنان حكم مى كنند))(278) اين آيه در مورد بهاى صيد خرگوش يا امثال آن است كه قيمت آن يك چهارم درهم است و خدا حكم اين مسئله را در آيه به مردان واگذار كرده است و اگر مى خواست كه خودش حكم كند، حكم مى كرد. در آيه ديگر فرمود:
((اگر از اختلاف بين آن دو مى ترسيد يك حكم از طرف مرد و يك حكم از طرف زن بفرستيد اگر بخواهند اصلاح دهند خدا آن دو را براى اصلاح بين آن دو موفق مى كند))(279)
آيا از عهده پاسخ آن بر آمدم؟ گفتند: آرى.
گفتم اما اين كه گفتيد او جنگيد ولى اسير نكرد زيرا او با مادر شما جنگيد و خدا فرموده است كه:
((پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) از مؤمنين بخودشان اولى تر است و همسران او مادر آنان هستند))(280)
اگر گمان مى كنيد كه او مادر شما نيست كه كافر شده ايد و اگر او را مادر خود مى دانيد، اسير كردن او جايز نيست پس شما بين دو گمراهى قرار گرفته ايد آيا پاسخ شما را دادم؟ گفتند آرى
گفتم اما اينكه گفتيد او نام خود را پاك كرده و اگر اميرالمؤمنين نباشد كه امير مشركين است. من از كسى به شما خبر مى دهم كه شما اين كار را از او پسنديده ايد در حالى كه بايد او را نيز منع مى نموديد.
آيا نمى دانيد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در صلح حديبيه كه نامه اى بين آن حضرت و سهيل بن عمرو نوشته شد فرمود يا على بنويس اين مصالحه رسول خدا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و سهيل بن عمرو است. آنها گفتند اگر ما به اينكه تو رسول خدا هستى، باور داشتيم با تو نمى جنگيديم بلكه بجاى آن اسم خود و پدرت را بنويس و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود خدايا تو مى دانى كه من رسول تو هستم و سپس با دست خود لفظ رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را از كاغذ پاك كردند و فرمودند يا على بنويس اين مصالحه محمد بن عبدالله و سهيل بن عمرو است بخدا قسم خداوند بخاطر اين كار او را از نبوت خارج نكرد. آيا پاسخ اين سئوال نيز داده شد؟ گفتند. آرى. ابن عباس مى گويد؟ ثلث آنان برگشتند و ثلث ديگر منصرف شدند و بقيه بر ضلالت خود ماندند تا كشته شدند.(281)
گفتگوئى ديگر
امام (عليه السلام) در حروراء، براى آنان پيام فرستاد كه اين چه كارى است كه كرده ايد و چه چيزى مى خواهيد؟ گفتند: ما مى خواهيم كه تو و كسانى كه در صفين با ما بودند سه شب بيرون رفته و از كار حكمين توبه كنيم و سپس ‍ به سوى معاويه حركت كرده و با او بجنگيم تا آنكه خدا بين ما و او حكم كند. على (عليه السلام) فرمود چرا اين سخن را آن زمان، قبل از آنكه حكم بفرستيم و پيمان ببنديم نگفتيد؟ چرا اكنون چنين مى گوئيد؟ گفتند آن زمان جنگ طول كشيده بود و وضع سخت بود و مجروحان زياد شده و سلاح و مركب نداشتيم. امام (عليه السلام) فرمود: آيا هنگامى كه جنگ سخت مى شود، پيمان مى بنديد و هنگامى كه پيمانه خود را پر ديديد، مى گوئيد عهد خود را نقض مى كنيم؟ رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به عهد و پيمان خود با مشركين نيز وفا مى كرد آيا از من مى خواهيد تا عهد خود را بشكنم؟(282)
گفتگو با امام (عليه السلام)
ابن ابى الحديد به نقل از ابى العباس مبرد در كتاب الكامل، مناظره اى از امام (عليه السلام) را پس از مناظره ابن عباس با خوارج نقل مى كند و مى گويد از جمله مسائلى كه امام (عليه السلام) به آنها فرمودند: آيا نمى دانيد كه وقتى قرآن ها را بلند كردند به آنان گفتم اين يك مكر و خدعه است كه از روى ضعف به آن متوسل شده اند و اگر حكم قرآن را قبول داشتند نزد من آمده و حكم آن را از من مى خواستند. آيا كسى را ناخشنودتر از من نسبت به تحكيم مى شناسيد؟ گفتند راست مى گوئى حضرت فرمود: آيا مى دانيد كه شما مرا وادار كرديد كه حكميت را بپذيرم ولى مشروط كردم به اينكه در صورتى حكمشان نافذ باشد كه بر اساس حكم خدا، حكم كنند و اگر برخلاف حكم خدا، چيزى گفتند، من و شما از آن بيزارى مى جوئيم و آيا شما مى دانيد كه حكم خدا از من جدا نيست؟ آنها گفتند آرى ولى تو بر اساس راءى ما در دين خدا حكم كردى و ما اعتراف مى كنيم كه كافر شديم ولى اكنون توبه كاريم. تو نيز مثل ما اقرار به كفر كن و توبه نما تا با تو به طرف شام برويم. امام (عليه السلام) فرمود آيا مى دانيد كه خداوند در مورد اختلاف بين زن و شوهر دستور داده است كه حكم قرار دهند و فرموده است: يك حكم از طرف مرد و يك حكم از طرف زن برگزينيد(283) و در مورد صيدى همچون خرگوش كه برابر نصف درهم است فرموده: دو عادل از شما به آن حكم مى كند.(284) آنان گفتند وقتى كه عمرو نپذيرفت كه در نامه ات بنويسى اين نوشته على اميرالمؤمنين است نام خود را از خلافت پاك كردى و بجاى آن نوشتى على بن ابيطالب (عليه السلام) و خودت را از اين مقام خلع كردى. حضرت فرمود الگوى من در اين كار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه وقتى سهيل بن عمرو نپذيرفت كه بنويسد اين نامه محمد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، سهيل گفت اگر به رسالت تو اعتراف داشتيم كه با تو نمى جنگيديم ولى نام تو را به دليل فضائلت جلوتر مى نويسيم. پس بنويس محمد بن عبدالله، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرمود يا على لفظ رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را محو كن گفتم من شجاعت محو نام شما را از نبوت ندارم و آن حضرت با دست خود آن را پاك كرد و سپس فرمود بنويس محمد بن عبدالله و به من لبخندى زد و فرمود با تو نيز چنين مى شود و نامت را پاك مى كنى.
پس از سخنان حضرت (عليه السلام) دو هزار نفر از خوارج از حروراء بازگشتند.(285)
مذاكرات و گفتگوهاى ديگرى نيز رخ داد كه ما در اينجا نياورده ايم و براى اطلاع از آنها بايد به كتابهاى تاريخ و تاريخ امام (عليه السلام) رجوع كرد.
مذاكرات ديگرى امام (عليه السلام) با آنها داشتند و همينطور عبدالله بن عباس، صعصعة بن صوحان و قيس بن سعد و ابو ايوب انصارى، پيش از جنگ با آنان گفتگوهائى داشتند.
سخن امام (عليه السلام) پيرامون تحكيم
امام (عليه السلام) درباره حكم قرار دادن فرمودند:
((ما كسى را حكم قرار نداديم، حكم ما قرآن است و اين قرآن خطى است نوشته، بين دو قطعه جلد، با زبان سخن نمى گويد بلكه بايد ترجمان داشته باشد و مردم مخصوصى از قرآن سخن مى گويند و اين قوم، ما را به اين مسئله فرا خواندند تا قرآن ميان ما حكم كند، ما گروهى نبوديم كه از كتاب خداى سبحان برگشته باشيم و خدا مى فرمايد اگر در مسئله اى اختلاف كرديد آن را به خدا و فرستاده او برگردانيد، پس بازگرداندن مسئله اى به خدا اين است كه بر پايه كتاب او حكم كنيم و باز گرداندن آن به فرستاده خدا اين است كه به سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كار كنيم، پس اگر براستى به كتاب خدا، حكم داده شود، ما شايسته ترين مردم به آن كتاب هستيم و اگر به سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حكم داده شود ما سزاوارترين مردم به آن سنت مى باشيم اما سخن شما كه مى گوئيد چرا ميان خود و آنان براى حكم راندن، زمان معين كردى؟ من چنين كردم تا شخص ‍ نادان، آگاه گردد و شخص دانا بر عقيده خود استوار بماند و اميد داشتم كه خداى تعالى در اين سازش كار اين امت را اصلاح فرمايد و با مضايقه و شدت، مهلت را از آنان نگيرد و مجبور نگردند براى شناختن حق شتاب كنند و گمراهى نخست را پيروى نمايند. برترين مردم نزد خدا آن كسى است كه عمل كردن به حق را از باطل بيشتر دوست بدارد اگر چه عمل كردن به حق او را زيانمند كند و اندوهگين بسازد و عمل به باطل به او سود برساند و آن سود را زيادتر كند...))(286)
نامه اى به خوارج
وقتى كه خوارج قيام كردند و مسئله حكميت سست شد و ابو موسى اشعرى فرار كرد، امام (عليه السلام) سخنرانى كرده و يادآور شدند كه مخالفت با انسان آگاه و خبيرى چون او، پشيمانى و حسرت مى آورد و اينكه آن حضرت موافق حكميت نبوده ولى با ايشان مخالفت كردند و نتيجه كار را نيز ديدند. حكميت قرآن را پشت سر انداخته و مخالف قرآن عمل كردند و هر كدام از آن دو به هواى خود عمل كرد. سپس حضرت (عليه السلام) مردم را به آماده شدن و مهيا گرديدن براى رفتن به شام، امر نمود و زمانى را نيز مشخص كرد تا در اردوگاه تجمع كنند.(287)
بدنبال آن به خوارج نوشتند:
((بسم الله الرحمن الرحيم. از بنده خدا اميرالمؤمنين به زيدبن حصين و عبدالله بن وهب و مردمى كه همراه آن دو هستند. اما بعد اين دو نفر كه ما براى حكميت برگزيديم با كتاب خدا مخالفت كرده و بدون آنكه از هدايت الهى برخوردار باشند از هواى نفس خود پيروى كردند، به سنت عمل ننموده و حكم قرآن را اجرا نكردند. خدا و رسول خدا و مؤمنين از آن دو بيزارند. وقتى نامه من به شما رسيد به ما رو كنيد كه ما به طرف دشمن خود و دشمن شما در حال حركت هستيم و ما بر همان امرى هستيم كه از اول بر آن بوديم))(288)
پاسخ نامه امام (عليه السلام) را فرستادند وقتى آن حضرت (عليه السلام) پاسخ آنها را مطالعه كرد. از آنان مايوس شد. و به سوى آنان حركت كرد تا به نهروان رسيد و حارث بن مرة عبدى را بعنوان سفير خود به نزد آنان فرستاد تا آنان را دعوت به بازگشت كند ولى او را كشتند و براى حضرت پيام فرستادند كه اگر از حكم خود توبه كنى و به كفر خود شهادت دهى با تو بيعت مى كنيم و اگر نپذيرى ما كناره گرفته تا امامى را براى خود انتخاب نمائيم زيرا ما از تو بيزاريم.
امام (عليه السلام) به آنان پيام فرستاد كه قاتلان برادران مرا تحويل بدهيد تا قصاص كنم و شما را رها سازم تا از جنگ با اهل شام فارغ شوم. شايد خداوند دلهاى شما را متحول نمايد. در پاسخ آن حضرت (عليه السلام) گفتند همه ما قاتلان ياران تو هستيم و خون آنان را حلال دانسته و در قتلشان شريكيم.(289)
در كتاب انساب الاشراف (290) آمده است: آنان پيام فرستادند كه بين ما و تو جز شمشير قضاوت نمى كند مگر آنكه به كفر خود اقرار نموده و مثل ما توبه كنى !! امام (عليه السلام) فرمود: آيا پس از جهاد به همراه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ايمان خود، به كفر خود شهادت بدهم اگر چنين كنم گمراه شده و هدايت نيافته ام و براى آنان نامه اى نوشت و آنان را در اين راه و كارشان برحذر داشت.
((من به شما تذكر مى دهم كه مبادا از كسانى باشيد كه از دينشان جدا شده و گروه گروه شدند پس از آنكه خدا از شما پيمان بر جماعت گرفته و دلهاى شما را بر اطاعت، الفت بخشيده است مبادا مثل كسانى باشيد كه پس از آنكه حقايق براى آنان روشن شد، اختلاف كرده و متفرق شدند.))(291)
و آنان را به تقوى و نيكى و بازگشت به حق دعوت نمود.
پرچم امان
امام (عليه السلام) پرچم امان را به دست ابو ايوب انصارى دادند. ابو ايوب ندا داد كه: هر كس به زير اين پرچم بيايد در امان است و هر كس كه نجنگد و يا به كوفه يا مدائن برگردد و از بين اين جماعت خارج شود، در امان است. ما غير از قاتلان برادرانمان، نيازى به ريختن خون شما نداريم.(292)
بدنبال آن، تعداد زيادى از آنان متفرق شدند.
سپس امام (عليه السلام) فرمودند: چه كسى حاضر است اين قرآن را گرفته و پيش اين قوم ببرد و آنان را به كتاب پروردگارشان و سنت پيامبرشان دعوت كند. چنين كسى كشته خواهد شد و به بهشت خواهد رفت تنها يك جوان (293) اعلام آمادگى كرد حضرت او را بازگرداند و دو بار ديگر همان سخنرانى را تكرار كرد ولى هر بار فقط آن جوان پاسخ مى داد و قرآن را گرفته و وقتى كه به آنان نزديك شد با آن جوان درگير شدند و قبل از آنكه بتواند برگردد، او را به شهادت رساندند.
امام (عليه السلام) فرمود: از آنان دست برداريد و صبر كنيد تا آنان شروع كنند، آنها شروع به تيراندازى به ياران امام (عليه السلام) كردند. به حضرت عرض شد به ما تيراندازى مى كنند، فرمود صبر كنيد، تا آنكه سه بار اين خبر را به آن حضرت دادند و حضرت دستور به خوددارى و صبر مى داد و سرانجام، شهيد در خون غلطيده اى را آوردند.
حضرت (عليه السلام) فرمود الله اكبر اكنون جنگ با آنان حلال است.(294)
جنگ بنى ناجية
بدنبال شكست اهل بصره و بيعت آنان با امام (عليه السلام) همه آنان غير از بنى ناجية (295) به فرمان امام (عليه السلام) گردن نهادند. آنان اردو زدند و امام (عليه السلام) يكى از اصحابش را براى جنگ با آنان فرستاد. وقتى كه نزد آنان رفت آنها سه گروه شدند. گروهى گفتند ما نصارى بوده و مسلمان شديم و به تبع مردم به اين فتنه وارد شديم و ما نيز مثل مردم تبعيت مى كنيم. نماينده امام (عليه السلام) به آنان امر كرد كه از بقيه جدا شوند. گروهى گفتند ما نصارى بوده و مسلمان نشده ايم و به همراه اين قوم خروج كرديم. ما بزور و با اجبار با آنان آمده ايم وقتى كه آنها شكست خوردند ما نيز مثل مردم عمل مى كنيم و به شما نيز مانند آنها جزيه مى پردازيم. به آنها دستور داد كه جدا شوند و به كنارى روند. گروه سوم گفتند ما نصارى بوديم و اسلام آورديم ولى از اسلام خوشمان نيامد و آن را نپسنديديم و به مسيحيت برگشتيم. ما مثل بقيه مسيحى ها به شما جزيه مى دهيم. نماينده امام (عليه السلام) به آنان گفت توبه كنيد و به اسلام برگرديد. آنان نپذيرفتند و او نيز جنگجويانشان را كشت و فرزندان آنان را اسير نمود.
خريت بن راشد ناجى به همراه حضرت امير (عليه السلام) در صفين حاضر بود و با سى نفر از مردان خود به نزد آن حضرت آمده و گفت: بخدا قسم از دستور تو اطاعت نكرده و پشت سرت نماز نمى خوانم و فردا از تو جدا مى شوم. اين قيه بعد از تحكيم بود. امام (عليه السلام) فرمود: مادرت به عزايت بنشيند در اين صورت عهد و پيمان خود را شكسته و معصيت خدا مى كنى و جز به خودت، به كسى ضرر نمى زنى و سپس از او پرسيد چرا چنين مى كنى؟ گفت زيرا تو تن به حكميت داده و آنگاه كه زمينه بود، در دفاع از حق كوتاهى كردى و به مردمى كه به خود ستم كردند تكيه زدى من با تو مخالف و با همه آنان دشمنم و از همه شما جدا مى شوم. على (عليه السلام) فرمود: واى بر تو بيا تا به تو بياموزانم و با تو در مورد سنن مناظره كنم و براى تو حقايقى را روشن گردانم كه من از تو به آنها آگاه ترم، شايد آنچه را كه اكنون انكار مى كنى، بشناسى و قبول كنى و آنچه را كه نمى دانى بفهمى و بصيرتى پيدا كنى.
خُريت گفت فردا خواهم آمد. امام (عليه السلام) فرمود برو ولى مبادا شيطان تو را خوار و ذليل كند و تو را به راءى زشت و بدى بكشاند و نادانان تو را به سبكسرى و سستى سوق بدهند، بخدا قسم اگر از من هدايت بخواهى و نصيحت بجوئى و از من بپذيرى تو را به راه درست هدايت مى كنم.
خريت شبانه از آنجا گريخت و امام على (عليه السلام) روز بعد مردى را فرستاد تا بفهمد او چه كرده است ولى او را نيافت. آنها رفته بودند و امام (عليه السلام) گروهى نظامى را بدنبال او فرستاد(296) آنها در بين راه به يك مسلمان و يك يهودى برخورد كرده بودند، مسلمان را كشته و يهودى را رها كرده بودند و خبر آن به امام (عليه السلام) رسيد.
امام (عليه السلام) به گروه ارسالى پيرامون كشتن يك مسلمان توسط آنان نامه نوشت و از او خواست كه وقتى به آنان رسيد آنان را برگرداند و اگر نپذيرفتند با آنان بجنگد. زيادبن خصفة در مدائن به آنان رسيد و بين آنان گفتگوئى انجام شد و زياد از خريت پرسيد چرا با على (عليه السلام) دشمنى مى كند او گفت على (عليه السلام) را به امامت قبول ندارد و سيره و روش او را نمى پسندد و نظرش به اين است كه امام (عليه السلام) كناره گيرى كرده و كار را به شورى واگذارد. زياد گفت آيا مردم كسى كه در علم بخدا و كتاب او و سنت رسول او، با آن همه سوابق در اسلام و خويشاوندى با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به على (عليه السلام) نزديك باشد را مى شناسد و از او دليل كشتن مسلمان را پرسيد. وى گفت من نكشتم بلكه جمعى از ياران او مرتكب اين قتل شده اند. زياد از خريت خواست كه قاتلين آن مسلمان را تسليم كند ولى او امتناع كرد و بين آندو جنگى برپا شد و فرداى آن روز خريت گريخته بود. امام (عليه السلام) معقل بن قيس را به همراه يك گردان و گردان ديگرى را از بصره به سوى آنان فرستاد و با آنان جنگيدند تا آنان را شكست داده و فرارى دادند و از آنان اسير و مجروح و كسى كه پشت به جنگ كرده را نكشتند و در اطراف خريت، ياران او بعضى از خوارج و عثمانى ها و كسانى كه صدقه نمى دادند و مرتدين مسيحى، جمع شدند و قبل از برخورد او با معقل، نابخردانى در اهواز بودند كه مى خواستند خراج ندهند و همچنين دزدان و گروهى از عرب ها كه با او هم عقيده بودند، همگى جمع شدند و معقل به آنان رسيد و پرچم امان را بالا برد و گفت هر كس بزير آن رود جز خريت و ياران او كه پيمان شكنى كردند، در امان است. بسيارى از آنان از اطراف او جدا شده و سپس بين آنان جنگى در گرفت و خريت و گروهى از همراهيانش كشته شدن و بقيه نيز فرار كردند و معقل به هر كدام از آنان كه دست مى يافت، مرد و زن و بچه، اسير مى نمود و سپس هر كدام كه مسلمان بود آزاد مى كرد و از او بيعت مى گرفت و راه را بر او باز مى گذاشت و هر كدام كه مرتد شده بود را بين رجوع به اسلام و قتل، مخير مى كرد آنان مسلمان شده و معقل راه را بر آنان و خانواده شان باز گذاشت. تنها پير مردى مسيحى نپذيرفت كه او را كشت و از مسلمانان ماليات دو سال را كه نداده بودند، اءخذ نمود. اولين روايتى كه صاحب الغارات در مورد بنى ناجيه بدون ذكر سند، نقل مى كند چنين است:
((فرمود آنها را سه دسته كن، از مسلمان بيعت بگير و رهايشان كن، از نصارى جزيه بگير و راه را بر آنها و خانواده شان بازبگذار و مرتدين به همراه خانواده و اموالشان را كنار بزن و سه مرتبه آنها را به اسلام دعوت كن. اگر پذيرفتند كه هى وگرنه جنگجويانشان را بكش و خانواده آنان را اسير كن. اين گروه سوم پاسخ مثبت ندادند و او نيز آنها را كشت و فرزندانشان را اسير كرد و مصقله آنها را به پانصد هزار درهم خريد و آزاد كرد و به معاويه پيوست، اصحاب آن حضرت گفتند سهم ما چه مى شود فرمود: بعهده بدهكارى از بدهكاران است از او بطلبيد.))(297)
و شايسته بود كه اين را بعنوان آخرين روايت قرار دهد نه اولين آن.(298)
در اين داستان و درگيرى كوچك روشن ترين استراتژى نظامى امام (عليه السلام) وجود دارد. زيرا آن حضرت (عليه السلام) در ابتدا براى خريت آموزش و مناظره و گفتگو را طرح كردند و سپس او را مانند يك مخالفى كه مخالفت مسالمت آميز دارد، رها كردند و هنگامى كه حس كردند كه اين يك حركت مسلحانه و اخلال به نظام حكومت اسلامى است، مراقبينى فرستادند و به بعضى از فرمانداران خود كه احتمال مى رفت اين گروه از ولايت آنان عبور كند نوشتند ((... به هر يك از عاملين من كه اين نامه را مى خواند. اما بعد گروهى به حالت فرار خروج كرده اند و به نظر مى رسد به طرف بصره در حركتند از اهل شهر خود در مورد آنان سئوال كن. و در هر ناحيه از منطقه خود، جاسوسانى را بگمار و هر خبرى از آنها به تو رسيد به من گزارش كن.))(299)
وقتى كه برخى از آنان، بعضى مسلمانان را كشتند، از آنان خواسته شد كه قاتلين را تسليم كنند تا از آنان دست بردارند و هنگامى كه آنها تبديل به يك گروه و حركت گناه آلودى شدند كه قوانين دولت اسلامى را رعايت نمى كنند، و خون مسلمين را مى ريزند، تصميم به جنگ با آنان مى گيرد و به فرماندهان گروه هاى نظامى خود مى نويسد:
((از آن مرد قبيله بنى ناجيه سوال و پى جوئى كن، اگر به تو خبر رسيد كه در شهرى از شهرها مستقر شده است، به سمت او حركت كن تا او را بكشى يا تبعيد كنى او دائما دشمن مسلمين و دوست فاسقين است))(300) و پيش از آنكه با آنان بجنگد از آنان مى خواهد كه برگردند و توبه كنند و گفتگو را با آنان تمام مى كند. و امام (عليه السلام) پرچم صلح را براى آنان كه مى خواهند برگردند، مى فرستد.
((از امير مؤمنان به همه كسانى كه نامه من بر آنان خوانده مى شود اعم از مؤمنين و مسلمين و مارقين و نصارى و مرتدين و سلام بر كسى كه از هدايت پيروى كرد و بخدا، رسول او و كتاب و قيامت ايمان آورده و به عهد و پيمان الهى پاى بند است و از خيانتكاران نيست اما بعد، من همه شما را به كتاب خدا و سنت رسول او دعوت مى كنم و مى خواهم بين شما به حق و بر اساس آنچه خدا در كتابش امر فرموده، عمل كنم هر كس كه به خانه و كاشانه خود برگردد و از اين بدبخت هلاك شده اى كه از دين خدا خارج شده و به جنگ خدا و رسول او و مسلمانان آمده و در زمين فساد مى كند، دست بردارد و كناره گيرى كند، مال و خون او در امان است و هر كس كه براى جنگ با ما با او همراهى كند و از اطاعت ما خارج شود، ما از خدا براى مقابله با او كمك گرفته و او را بين خود و او قرار مى دهيم و ولايت و دوستى خدا ما را بس است))(301)
معقل پرچم صلح را بر افراشت و بسيارى از اطرافيان خريت، از دور او پراكنده شدند و هر كس به زير پرچم آمد، در امان ماند. سپس با خريت و بقيه يارانش جنگيد و آنها را شكست داد و سپس با هر گروهى از آنان كارى كرد، از مسلمانان بيعت گرفت و رهايشان نمود و مرتدين را توبه داد و هر كس را كه توبه نكرد، كشت و خانواده نصارى را اسير كرد.
معقل در نامه اش به امام (عليه السلام) مى نويسد ((در مورد آنان از سيره تو تجاوز نكرديم، اسير و زخميها و كسى را كه پشت به جنگ كرده بود نكشتيم و خدا و مسلمين تو را پيروز كردند.))(302)
آنچه امام (عليه السلام) پس از شكست دشمن بر آن تاكيد دارند استراتژى است نه تاكتيك.

next page

fehrest page

back page