آن کس که « بسم الله» را در گوش تو قرائت کرد، در گوش من تا « والضالین» را خوانده .
آقای سید علی بهبهانی که از علمای عصر حاضر است به دو واسطه از یکی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری نقل می کند ، که گفت : برای تکمیل تحصیلاتم به نجف اشرف رفتم و به درس شیخ حاضر می شدم ولی از مطالب و تقریراتش هیچ نمی فهمیدم، خیلی از این وضع متأثر شدم تا جایی که دست به ختم هایی زدم ، باز فایده ای نداشت.
بالاخره به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام متوسل شدم تا شبی در خواب خدمت آن حضرت رسیدم. آن حضرت « بسم الله الرحمن الرحیم» را در گوش من قرائت فرمود.صبح چون در مجلس درس حاضر شدم درس را کاملا" می فهمیدم کم کم به حدی رسیدم که بر شیخ اشکال می کردم. روزی در پای منبر زیاد با شیخ صحبت و بحث می کردم. شیخ پس از درس نزدیک من رسید و آهسته در گوشم گفت:آنکس که « بسم الله» را در گوش تو قرائت کرد، در گوش من تا « والضالین» خوانده . این را گفت و رفت .
( منبع : کتاب تندیس زهد، زندگی نامه و حکایات شیخ مرتضی انصاری)
تا رسد دستت به خود شو كارگر *** چون فتى از كار خواهى زد به سر
شیخ مرتضی طالقانی، این عارف و سالک راحل، که دانش را با عمل درآمیخت، در محرم الحرام سال (1363 هـ . ق) در 89 سالگی، در حجره خود در مدرسه سید محمد کاظم یزدی، واقع در نجف اشرف که سالیان درازی در آن جا به تدریس، عبادت و ریاضت مشغول بود، مرغ جانش از قفس تنگ دنیا به سوی جهان بی نهایت پرواز کرد.چگونگی رحلت این عالم فرزانه خود، داستان جالبی دارد که نشان دهنده روح پاک و مهذب این بزرگوار است و شنیدن آن برای راهیان کوی دوست، عبرت آمیز است.استاد محمد تقی جعفری به مناسبت های گوناگون در سخنرانی ها و نوشته هایش، نام استادش را می برد.استاد علامه جعفری در جلد 13 شرح نهج البلاغه خود ماجرای عجیب رحلت استادش مرحوم شیخ مرتضی طالقانی را اینگونه بیان کرده است:
استاد بسیار وارسته از علائق مادّه و مادّیّات و حكیم و عارف بزرگ مرحوم آقا شیخ مرتضى طالقانى قدّس اللّه سرّه كه در حوزه علمیّه نجف اشرف در حدود یك سال و نیم خداوند متعال توفیق حضور در افاضاتش را به من عنایت فرموده بود ، دو روز به مسافرت ابدیش مانده بود كه مانند هر روز به حضورش رسیدم ، وقتى كه سلام عرض كردم و نشستم ، فرمودند : براى چه آمدى آقا ؟ عرض كردم : آمده ام كه درس را بفرمائید .
شیخ فرمود : برخیز و برو ، آقا جان برو درس تمام شد . چون آن روز كه دو روز مانده به ایّام محرّم بود ، خیال كردم كه ایشان گمان كرده است كه محرّم وارد شده است و درس هاى حوزه نجف براى چهارده روز به احترام سرور شهیدان امام حسین علیه السّلام تعطیل است ، لذا درس ها هم تعطیل شده است ، عرض كردم : دو روز به محرّم مانده است و درس ها دائر است .
شیخ در حالیكه كمترین كسالت و بیمارى نداشت و همه طلبه هاى مدرسه مرحوم آیة اللّه العظمى آقا سیّد محمّد كاظم یزدى كه شیخ تا آخر عمر در آنجا تدریس می كرد ، از سلامت كامل شیخ مطّلع بودند . فرمودند :
آقا جان به شما می گویم : درس تمام شد ، من مسافرم ، « خر طالقان رفته پالانش مانده ، روح رفته جسدش مانده » این جمله را فرمود و بلافاصله گفت :
لا إله إلاّ اللّه در این حال اشك از چشمانش سرازیر شد و من در این موقع متوجّه شدم كه شیخ از آغاز مسافرت ابدیش خبر می دهد با اینكه هیچ گونه علامت بیمارى در وى وجود نداشت و طرز صحبت و حركات جسمانى و نگاه هایش كمترین اختلال مزاجى را نشان نمی داد . عرض كردم : حالا یك چیزى بفرمائید تا بروم . فرمود : آقا جان فهمیدى ؟ متوجّه شدى ؟ بشنو:
تا رسد دستت به خود شو كارگر چون فتى از كار خواهى زد به سر
بار دیگر كلمه لا إله إلاّ اللّه را گفتند و دوباره اشك از چشمان وى به صورت و محاسن مباركش سرازیر شد . من برخاستم كه بروم ، دست شیخ را براى بوسیدن گرفتم ، شیخ با قدرت زیادى دستش را از دست من كشید و نگذاشت آن را ببوسم [ شیخ در ایّام زندگیش مانع از دستبوسى می شد ]
من خم شدم و پیشانى و صورت و محاسنش را بوسیدم ، قطرات اشك چشمان شیخ را با لبان و صورتم احساس كردم كه هنوز فراموش نمى كنم .پس فرداى آنروز ما در مدرسه مرحوم صدر اصفهانى در حدود یازده سال اینجانب در آنجا اشتغال داشتم ، اوّلین جلسه روضه سرور شهیدان امام حسین علیه السّلام را برگذار كرده بودیم .
مرحوم آقا شیخ محمّد على خراسانى كه از پارساترین وعّاظ نجف بودند ، آمدند و روى صندلى نشستند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر محمّد و آل محمّد صلّى اللّه علیه و آله ، گفتند : إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ شیخ مرتضى طالقانى از دنیا رفت و طلبه ها بروند براى تشییع جنازه او .
منبع : جلد 13 شرح نهج البلاغه
بیایید با هم اینگونه برادری کنیم !
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت : درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادردر راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ
روزی پادشاهی برای پوستکندن میوه ، کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!
عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ. (بقره/ ۲۱۶)
چه بسا چیزی را دوست نمیدارید و آن چیز برای شما نیک باشد، و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و آن چیز برای شما بد باشد، و خدا ( به رموز کارها آشنا است و از جمله مصلحت شما را ) میداند و شما ( از اسرار امور بیخبرید و مصلحت خود را چنان که شاید و باید نمیدانید).
با چراغ وحی بنگر راه را تا ببینی هر قدم الله را
فضیل بن عیاض ،یكی از دزدان معروف بود.كاروانها را مورد دستبرد قرار می داد و با نهایت زبردستی ،اموال مردم را به غارت می برد. كاروان هایی كه از منتطقه ی سرخس می گذشتند، تمام مراقبتهای لازم را به كار می بردند كه به چنگ فضیل گرفتار نشوند.
این راهزن خطرناك ،به دام عشق دختری افتاد و تصمیم گرفت شبانه خود را به خانه ی معشوقه ی خود برساند و از وصل او كامیاب شود. نیمه شب ،از دیوار خانه ی دختر بالا رفت ولی هنوز، قدم به خانه ی او نگذاشته بود كه آهنگ دلنشینی از خانه ی مجاور شنید.گوش فر داد،مردی قرآن می خواند و به این آیه ی شریفه رسیده بود:
اَلَمْ یَأن للَّذینَ ءامَنوُا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ ***سوره حدید ، آیه 16(( آیا هنوز وقت آن نرسیده كه دلهای مردم با ایمان با یاد خدا خاضع و خاشع شود ؟))
شنیدن این آیه ،چنان تحولی در درون فضیل به وجود آورد كه بی اختیار گفت :خداوندا !وقت آن رسیده است ؛و فوراً از دیوار پایین آمد و از گناهی كه در نظر داشت چشم پوشید.همین تذكر سبب شد كه فضیل از تمام آلودگی ها ،خود را نجات دهد و دست از دزدی و گناه بشوید.در همان شب كه این دگرگونی در درون فضیل پدید آمده و او را سرگردان و منقلب ساخته بود،گذرش به كاروانسرایی افتاد كه كاروانی در آن فرود آمده و بار انداخته بود.فضیل در گوشه ای خزید و سر به گریبان ،بر گذشته ی پرگناه خود افسوس می خورد. در آن حال شنید كه كاروانیان درباره ی ساعت حركت سخن می گویند.
یكی از كاروانیان می گفت :رفقا ! امشب حركت نكنید و بگذارید هوا روشن شود ،زیرا به قرار اطلاع ،فضیل بر سر راه است و خطر او قافله را تهدید می كند .سخن اضطراب آمیز كاروانیان، آتشی در دل فضیل برافروخت و از اینكه جنایات او ،این چنین مردم را مضطرب و پریشان ساخته به شدت متأثر شد و بی اختیار از جا برخاست و گفت:
مردم بدانید من فضیل بن عیاضم و آسوده خاطر باشید كه دیگر فضیل دزدی نمی كند و سر راه را بر كاروانیان نمی بندد. او به درگاه خدا بازگشته و از گناه خود توبه كرده است.
فضیل شاید یک نمونه از انسانهایی باشد که با باز کردن چشم دل و سپردن آن به خدا به چنین درجهای از تقوا و معرفت رسید. او از همان سعادتمندانی است که خداوند با یک آیه از کلام خویش چشم او را به زیباییهای هستی و حقیقت زندگی گشود و راه او را به سمت به دست آوردن سایرگهرهای ناب قرآنی و رهنمودهای نبوی باز کرد.
آنچه این مرد را از گناه باز داشت و سرنوشت او را تغییر داد، یک یادآوری بود، او دارای اعتقادات و ایمان ضعیفی بود که آن یادآوری توانست در دلش اثر بگذارد و در او تحول و دگرگونی پدید آورد و نماز آن عابد، نمازی شد که راهزنی را امام الحرمین کرد. پس باید توجه کنیم که ایمان، مؤثرترین راهکار در مبارزهٔ با تمام مفاسد اجتماعی و اخلاقی است.
مطلب فوق برگرفته از كتاب *** تعالیم آسمانی اسلام ***
حضرت سلیمان و مورچه
در زمان سلیمان مردم به خشک سالى دچار شدند و از آن حضرت خواستند براى طلب باران به درگاه خداى تعالى دعا کند. سلیمان با اصحاب خود از شهر خارج شدند تا به مکانى رفته و درخواست باران کنند. در هنگام عبور نظر سلیمان به مورچه اى افتاد و دید که آن مورچه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند کرده و مى گوید: پروردگارا! ما هم مخلوق تو هستیم و نیازمند روزى تو مى باشیم، پس ما را به گناهان آدم هلاک مکن . سلیمان رو به همراهان خود کرد و فرمود: برگردید که از برکت دیگران، شما نیز سیراب شدید و در آن سال بیش از هر سال دیگر باران آمد.
منبع : کتاب من لا یحضره الفقیه شیخ صدوق وکتاب اثبات الوصیه مسعودى
رفع بلا به برکت زیارت عاشورا
از آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى نقل شده است: «اوقاتى که در سامرا مشغول تحصیل علوم دینى بودم، اهل سامرا به بیمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند. روزى در منزل استادم، مرحوم سید محمد فشارکى، عده اى از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا میرزا محمد تقى شیرازى تشریف آوردند و صحبت از بیمارى وبا شد که همه در معرض خطر هستند. مرحوم میرزا فرمود: «اگر من حکمى بکنم، آیا لازم است انجام شود یا نه؟» همه اهل مجلس پاسخ دادند: «بله». فرمود: «من حکم مى کنم که شیعیان سامرا، از امروز تا ده روز، همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجس خاتون، والده ماجده حضرت حجة بن الحسن(عج)، هدیه کنند تا این بلا از آنان دور شود.» اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فرداى آن روز تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه، تنها عده اى از (غیر شیعه) مى مردند، به طورى که، بر همه آشکار گردید. برخى از (غیر شیعه ها) از آشنایان شیعه خود پرسیدند: «سبب اینکه دیگر از شما، کسى تلف نمى شود، چیست: آنان گفتند: «زیارت عاشورا». آنها هم مشغول شدند و بلا از آن ها برطرف گردید.»
منبع :كتاب زيارت عاشورا مولف: اسماعيل کاظمي زرومي موضوع: بررسي سندوحكاياتي اززيارت عاشورا
حج عبدالجبار و مرغ مردار زن علوی
آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى (مرغ مرده) افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت. عبدالجبار با خود گفت: «بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد.»
در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم!
مادر گفت: «عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم.»
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: «سیده اى است، زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.»
عبدالجبار با خود گفت: «اگر حج مى خواهى، این جاست.» بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز کرد و به زن داد. عبد الجبار آن سال به ناچار در کوفه ماند و حج نرفت و به سقایى مشغول شد. هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر آورد و گفت: «اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را مى جویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان!». عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
عبدالجبار حیران در این داستان مانده بود که در این هنگام آوازى شنید: «اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد، انا لا نضیع اجر من احسن عملا.»
منبع: پند آموز
|