من هم کتابم را محو کردم!
میرزا جواد آقا ملکی تبریزی فرمودند: من کتابی نوشته بودم و پیش از چاپ متوجه شدم که مرحوم فیض کاشانی کتابی در باره همین موضوعی که من به آن پرداخته بودم، تألیف کرده است . از این رو به تردید افتادم که با وجود کتاب فیض آیا صلاح است که من هم کتابم را به چاپ برسانم؟ برای رفع آن تردید روزه گرفته به توصیه مزبور عمل کردم [همان دستور العمل برای رؤیت امامان (ع) در خواب ] و به حضرت امام صادق (ع) متوسل شدم که در خواب از حضرتش سؤال کردم که با وجود کتاب مرحوم فیض، کتابم را چاپ کنم یا نه؟ در خواب از آن حضرت سؤال کردم آیا کتاب من بهتر است یا تألیف فیض؟ حضرت سکوت کردند. عرض کردم: أمثلک یخیب السائل؟ ! آیا همچو تویی سائل را محروم می کند؟ ! آنگاه فرمودند: کتاب فیض بهتر است. من هم کتابم را محو کردم!»
2. «مجله نور علم» شماره 46، مرداد سال 1371 ش، ص 74 .75
مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟
یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم آیت ا... شاه آبادی ( استاد اخلاق حضرت امام –ره ) بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند:چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟می فرمودند:آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.»
همین فرد می گوید:
بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگرنتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.»
سه دستور ایشان چنین بود:
۱- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود.
۲- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا” اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد.
۳- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید.
همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که،صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم.
در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید.
ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم.
این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست.
[ منبع : کتاب کتاب عارف کامل و سایت صالحین)
من برای امامت اهلیت ندارم!
مرحوم استاد محمود شهابی (ره) می نویسد : «من از همان اوقات که به تحصیل مقدمات اشتغال داشتم ، نام محدث قمی (ره) را در محضر مبارک پدر بزرگوارم زیاد و توأم با تجلیل می شنیدم. وقتی که برای تحصیل به مشهد مشرف شدم، زیارت ایشان را بسیار مغتنم می شمردم. چند سالی که با این دانشمند با ایمان، معاشرت داشتم و از نزدیک به مراتب علم و عمل و پارسایی و پرهیزکاری ایشان آشنا شدم، روز به روز بر ارادتم می افزود. در یکی از ماههای رمضان، با چند تن از دوستان، از ایشان خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد اقامه جماعت را بر معتقدان و علاقه مندان منّت نهند. با اصرار و پافشاری، این خواهش پذیرفته شد و وی چند روز نماز ظهر و عصر را در یکی از شبستان های آنجا اقامه کرد و بر جمعیّت این جماعت روز به روز افزوده می شد. هنوز ده روز نشده بود که اشخاص زیادی اطلاع یافتند و جمعیّت فوق العاده شد. روزی پس از اتمام نماز به من که نزدیک ایشان بودم، گفتند: «من امروز نمی توانم نماز عصر بخوانم.» رفتند و دیگر آن سال برای نماز جماعت نیامدند. در موقع ملاقات و سوال از علّت ترک جماعت، گفتند: «حقیقت این است که در رکوع رکعت چهارم متوجّه شدم که صدای اقتدا کنندگان که پشت سر من می گویند «یا الله، یا الله، اِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِریِنَ» از محلّی بسیار دور به گوش می رسد و متوجّه زیادی جمعیّت شدم و در من شادی و فرحی تولید شد و خلاصه خوشم آمد که جمعیّت این اندازه زیاد است؛ بنابراین، من برای امامت اهلیّت ندارم.»این موردی که ذکر شد تنها موردی نیست که شیخ شهرت گریزی دارد، و تلاش می کند مرز اخلاصش لکّه دار نگشته . و گرد و غباری بر آن ننشیند، بلکه شیوه و سیره شیخ عباس (رحمه الله) بر این بوده است.یکی از دوستان شیخ عباس قمی (رحمه الله) می گوید: «اگر محدث قمی چند روز در جایی مرتب به نماز می ایستاد و مردم پشت سر وی نماز جماعت می گذاردند، همین که مکبّر پیدا می شد و تکبیر می گفت(جمعیت نماز زیاد می شد و نیاز به مکبر پیدا می کرد)، دیگر نماز جماعت را ادامه نمی داد.»
(فوائد الرضویّه، ج1، مقدّمه: محمود شهابی / مجله موعود ، فروردین 1388 ، شماره 98 / پایگاه صراط المستقیم و سایت حوزه)
طنابهای شیطان
یکی از شاگردان شیخ انصاری (ره) می گوید:در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ به تحصیل مشغول بودم ، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعددی در دست داشت.
از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟پاسخ داد:اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سمت خویش می کشم و به دام می اندازم.روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است کشیدم افسوس که علیرغم زحمات زیادم طناب را پاره کرد و برگشت.وقتی که از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است از خود شیخ بپرسم از این رو به حضور ایشان شرفیاب شده و خواب خود را برای ایشان گفتم.
شیخ فرمود:شیطان راست گفته است زیرا دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دامش گریختم.جریان از این قرار بود که دیروز من پول نداشتم و اتفاقا" چیزی در منزل لازم شد و مورد احتیاج بود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان ( سلام الله علیه) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده است آن را به عنوان قرض برمی دارم و سپس ادا خواهم کرد.
یک ریال را برداشته از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز منزل را بخرم با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که از خرج کردن آن منصرف شدم و به منزل برگشتم و آن پول را سر جای خود قرار دادم.
( منبع : کتاب تندیس زهد، زندگی نامه و حکایات شیخ مرتضی انصاری)
معلم معنوی
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حایری یزدی (۱۲۷۶-۱۳۵۵) پس از سالها اقامت در عراق و کسب فیض از محضر علمای بزرگ در سال ۱۳۳۲ به اراک عزیمت کرد، و به هنگام ترک عراق ۵۶ سال از عمر شریف ایشان میگذشت.
چون این ماجرا برای این عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، میتوان حدس زد که ایشان در آن زمان بیش از ۴۰ سال داشتهاند و اماراتی که در این ماجرا وجود دارد این حدس را تقریباً تأیید میکند.از مرحوم حاج شیخ نقل شده است: در ایام تحصیل در نجف اشرف، از مسأله خود سازی و تزکیه نفس نیز غافل نبودم و منتهای آرزویم این بود که محضر یکی از مردان خدا را درک کنم. تا آنکه روزی به صورت کاملاً اتفاقی، یک نسخه خطی به دستم افتاد که حاوی ادعیه برگزیده و برخی دستورالعلها بود، و من مانند تشنهای که به سرچشمه زلالی رسیده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش دیرپای خود را از معارف و نکات آموزندهای که داشت بر طرف کنم.
در یکی از صفحات آن نسخه خطی، شیوه ختم اربعینی (چهله گیری ) تعلیم داده شده بود که اگر کسی توفیق انجام این عمل عبادی را به مدت چهل روز در ساعت معین و محل مشخص پیدا کند و به شرایط این اربعین تماماً عمل نماید، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امیر المؤمنان علی علیهالسلام مشرف گردد، اولین کسی که از حرم بیرون خواهد آمد از اولیای خدا است، باید دامن او را بگیرد و خواستههای شرعی خود را با او در میان بگذارد.
از فردای آن روز در ساعت معین به محل ساکت و خلوتی میرفتم و طبق دستور عمل میکردم. روز چهلم فرارسید و من پس از پایان اربعین به هنگام سحر به حرم مطهر علوی شرفیاب شدم و در کنار در ورودی حرم به انتظار نشستم تا دامن اولین کسی که از حرم بیرون میآید بگیرم.
لحظاتی گذشت که پرده حرم به کنار رفت و مردی که از ظاهر او پیدا بود از مردم عادی و عامی و زحمتکش نجف است. بیرون آمد. همین که خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگیرم، نَفس ، به من نهیبی زد که: عبدالکریم! پس از سالها زحمت و مشقت و تحصیل علوم دینی و احراز مقام علمی، کار تو به جایی رسیده است که حالا باید دامن یک مرد عامی و بیسواد را بگیری؟!
مگر نه اینست که مردم عامی نیازمند علما هستند و باید در خدمت آنها باشند؟ از راهی که آمدهای برگرد! هنگامی به خود آمدم که آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر وسوسههای نفسانی، خودم را از توفیقی که به سراغم آمده بود، محروم کرده بودم! و خود را به این مطلب تسلی میدادم که شاید شرایط اربعین را به درستی به جای نیاورده باشم! و باید به اربعین دوم مشغول شوم.
اربعین دوم هم به پایان رسید و سحرگاه به حرم نورانی امام علی علیهالسلام مشرف شدم و در کمین مردی نشستم که قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوی زحماتی باشد که در طول این مدت برخود هموار کرده بودم. پرده حرم مطهر به کنار رفت و بازهمان مردی که در پایان اربعین اول دیده بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصمیم گرفتم این بار راسخ و استوار به استقبال او بروم، که باز هواهای نفسانی ، سدّ راهم شد .
با خاطری آزرده و خاطرهای تلخ و ناگوار از حرم مطهر بیرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود میاندیشیدم که علت ناکامی من در چیست؟ آیا امکان ندارد که در میان مردم غیر روحانی نیز افرادی باشند که خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نیز از ژرفای جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاکان روزگار به شمار آیند؟ …
با مرور این مطالب بود که تصمیم نهایی خود را گرفتم و عزم خود را جزم کردم که تشخیص خود را کنار بگذارم، و درباره بندگان خدا پیشداوری نکنم و در پایان اربعین سوم هر مردی که در مسیر من قرار بگیرد، او را رها نکنم.
اربعین سوم را با موفقیت به پایان بردم، و در نهایت فروتنی و دلشکستگی به حرم مطهر مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام مشرف شدم و در گوشهای از رواق بیرونی نشستم تا توفیق زیارت یکی از مردان خدا نصیبم گردد.
پرده در ورودی حرم کنار رفت، و باز همان مردی که دو بار از فیض صحبت او محروم مانده بودم، بیرون آمد و به طرف کفش کن رفت. برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علی علیه السلام بیرون آمد و به طرف قبرستان وادیالسلام حرکت کرد. من سایهوار او را تعقیب میکردم. صفای عجیبی بر وادیالسلام حکفرما بود. او گاه بر سر مزاری توقف کوتاهی میکرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه میداد. در سکوت وادیالسلام، ابهتی بود که مرا هراسناک میساخت. آن مرد به اواسط قبرستان که رسید، لحظهای مکث کرد و به طرف من برگشت و گفت: عبدالکریم! از جان من چه میخواهی ؟ چرا مرا به حال خود رها نمیکنی ؟!
فهمیدم که در مورد آن مرد اشتباه کرده بودم، و بایستی در همان بار اول دامن او را میگرفتم و راه خود را این قدر دور نمیکردم. گفتم: خدا را شکر میکنم که پس از سه اربعین توفیق همصحبتی شما را پیدا کردهآم و دیگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نیازمند میبینم و میدانم که شما عنایت خود را از من دریغ نخواهید کرد.
او آه سردی کشید و گفت: چاره دیگری ندارم همراه من بیا تا خانه خود را به تو نشان دهم.
از قبرستان وادیالسلام بیرون آمدیم و پس از پیمودن مسافتی، کلبهای را به من نشان داد و گفت: من به اتفاق همسرم در آن کلبه زندگی میکنیم. امروز وقت گذشته است. فردا همین موقع به کلبه من بیا تا ببینم خداوند چه تقدیر میکند؟
من که از شادی در پوست خود نمیگنجیدم، پرسیدم: حداقل به من بگویید از چه طریقی امرار معاش میکنید؟ گفت:
شغل من باربری است و برای این و آن خرما حمل میکنم، و خدا را سپاسگزارم که سالها است این رزق حلال را نصیب من کرده تا با کد یمین و عرق جبین امرار معاش کنم. آن مرد خدا پس از گفتن این جملات، از من جدا شد و به طرف کلبهای که نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه کردم در حالی که قطرات اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا که خود را در چند قدمی مقصود میدیدم.
در راه بازگشت، احساس میکردم که به خاطر سبک بالی در آسمانها پرواز میکنم، و انبساط خاطر و طراوت باطنی خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سالها فراموش نکردهام.
به یاد دارم که آن روز به هر کاری که دست میزدم پر خیر و برکت بود، و به سراغ هر عالمی که میرفتم با اقبال بیسابقه او مواجه میشدم، و مطالب اساتید خود را در حلقه درس به گونهای باور نکردنی تجزیه و تحلیل میکردم، و در فراگیری آنها با هیچ مشکلی مواجه نمیشدم و میدانستم که اینها همه از برکات دیدار زودگذری بود که امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.
مقارن اذان صبح فردای آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوی و قرائت نماز صبح و زیارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثنای راه چه بشارتهایی که به خود نمیدادم! چه فتوحاتی که در اثر دیدار آن مرد خدا برای خود تصور نمیکردم!
همین که به چند قدمی کلبه رسیدم، احساس کردم که زمزمه دردمند غریبی تنها مانده، با زمزم گریه کائنات هماوایی میکند! ، به زحمت نفس میکشیدم و یاری گام برداشتن به سمت کلبه را نداشتم.
ناگهان در چوبی کلبه، آهسته بر روی پاشنه خود چرخید و بانویی قد خمیده و سیاهپوش در آستانه در پیدا شد و با اشاره دست، مرا به درون کلبه فراخواند. پیش رفتم و قدم در دورن کلبه گذاشتم. جسد بیروح آن ولی خدا در وسط کلبه، آرامش روحی مرا در هم ریخت ولی لبخند رضاتی که بر لبان او نقش بسته بود، مرا از بیتابی بازداشت. بیاختیار به یاد قراری افتادم که مرد خدا در سرگاه دیروز با من در همین کلبه گذاشته بود. همین که خواستم از همدم دیرینه آن مرد _همسرش _ جریان امر را جویا شوم، با لحن بغض آلودهای گفت: این مرد از سحرگاه دیروز، کارش مدام گریه و ناله بود! گاه به نماز میایستاد و با خدای خود به راز و نیاز میپرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز میکرد و از کوتاهیهایی که در بندگی خدا داشته است سخن میگفت، و گاه سر به سجده میگذاشت و خدا را به غفاریت او سوگند میداد تا از سر تقصیرات او بگذرد و او را با مقربان درگاهش محشور کند.
ولی ساعتی پیش، پس از انجام فریضه صبح لحن مناجات او تغییر کرد و خدا را به حرمت مولا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام سوگند داد که او را از تنگنای قفس تن رهایی بخشد، و میگفت: خدای من! تا دیروز این بنده ناچیز تو را کسی نمیشناخت و فارغ از این و آن در حد توانی که داشت به بندگی تو میپرداخت، ولی چه کنم ای کریم! که تقدیر تو عبدالکریم را بر سر راه من قرار داد. میترسم که او پرده از روی راز من بردارد و آفت شهرت به دینداری و پرهیزگاری، از سلامت نفسی که به من ارزانی داشتهای، بکاهد و با فاصله انداختن در میانه من و تو، مرا از بندگی تو دور سازد. تو را به عزت و جلالت سوگند که این ناروایی را بر من روا مدار که تاب شرمساری در پیشگاه تو را ندارم، و لحظاتی بعد با اطمینان از این که دعای او به اجابت رسیده است. روی به من کرد و گفت: چیزی به پایان عمر من باقی نمانده است. وقتی که عبدالکریم آمد به او بگو: همان خدایی که موجبات دیدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نیز پاسخ گفت و مرگ مرا در این لحظه مقدر کرد. اگر زحمت غسل و کفن و دفن مرا برخود هموار کند ممنون او خواهم بود، و پس از ادای شهادتین رو به قبله دراز کشید و رفت!
و من که از سخنان آن ولی خدا با همسر خود در لحظات پایانی عمرش، به عظمت روحی او بیشتر پی برده بودم، و فقدان او را برای خودم یک مصیبت میدیدم، همسر او را دلداری دادم و گفتم: تألمات روحی من در سوگ این مرد کمتر از شما نیست. شما اگر شوی وفادار و پرهیزگاری را از دست دادهاید، من از داشتن معلم بزرگی چون او محروم شدهام چرا که او در حکم پدر معنوی من بود، اگر چه فقط یک بار توفیق همصحبتی او را پیدا کرده بودم.
پس از انجام وظایفی که در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چارهای جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نمیشناختم، در موقع بازگشت گامهایی سنگینی میکرد، انگار بار غمهای دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.
و امروز که مرجعیت جهان شیع را بر عهده دارم، و به احیای وجهه علمی حوزه علمیه قم کمر بستهام، میدانم که دعای خیر آن ولی خدا بدرقه راهم بوده که خداوند این توفیق بزرگ را به من ارزانی داشته است.
--------------------------------------------------
منبع : حکایات صالحین
زن مومنه و نماز اول وقت
آورده اند که روزی زن صالحهای به مجلس واعظی رفت و آن واعظ می گفت هر مومن و هر مومنهای که در اول وقت نماز کند و کارهای دنیارا ترک کرده ، به نماز مشغول شود حق تعالی به نور خود دل او را روشن گرداند و مهمات دنیا و آخرت او را بسازد و او را از شرّ نگاه دارد آن زن چون حدیث را بشنید همیشه در اول وقت نماز می گزارد روزی تنور تافته، تا نان بپزد بانک اذان شنید و کودکی داشت ، که در حال گریه کردن بود و خمیر ترش گردیده بود ،آن زن با خود گفت مرا سه کار ضروری پیش آمده هیچ به از آن نیست که همه را بگذارم و اول نماز را بجای آورم که رضای خدا در آن است پس بنماز ایستاد . شیطان که آنحال را بدید فریاد برآورد یاران او حاضر شده دور او را گرفته و گفتند ترا چه واقع شده آن ملعون گفت مرا دردسر گرفته از کردار این زن که سجده میکند گفتند چون بنماز ایستاد کودک او را در میان تنور انداز پس آن ملعون کودک او را در تنور انداخت او در میان تنور آواز کشید و آواز بگوش مادر رسید غم در دلش پیچید خواست که نماز را قطع کند باز در دل گفت روی از خدا گردانیدن ،از وسوسه شیطان است با خاطر جمع نماز را تمام کرده برخاست و بسر تنور رفت و دید به قدرت حق تعالی کودک در میان آتش بازی می کند پس سجده شکر بجای آورده او را از میان آتش به سلامت بیرون آورد و پستان به دهنش نهاد و بعد به پختن نان مشغول شد.
منبع کلیات جامع التمثیل صفحه 222
با سجده های فراوان مرا یاری کن
روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به ربیعة بن کعب که سالیانی خدمت حضرت کرده بود، فرمودند:ای ربیعه، تو هفت سال در خدمت ما بوده ای، آیا از من تقاضایی نداری؟ ای پیامبر خدا، به من مهلت فکر کردن بده.روز بعد ربیعه خدمت ایشان رسید و حضرت فرمود:حاجتت را بیان کن.از خدا بخواه مرا با شما به بهشت ببرد. چه کسی این گونه تقاضا کردن را به تو یاد داد؟ای پیامبر خدا، کسی مرا یاد نداده است بلکه با خودم فکر کردم و به خودم گفتم: اگر مالی ـ هر چند زیاد از پیامبر بخواهی بالاخره آن مال تمام می شود و اگر عمر طولانی و فرزندان زیاد از ایشان طلب کنی بالاخره عاقبت خودت و فرزندانت مردن خواهد بود [پس جز ورود به بهشت و همنشینی با شما را جاوید و شایسته خواستن ندیدم]. رسول خدا لحظاتی سر به زیر انداخت سپس فرمود: این را برایت خواهم خواست ولی تو هم [برای برآورده شدن حاجتت] با سجده های فراوان مرا یاری کن.
منبع : مجله پیام زن ، مرداد 1385، شماره 173 – مجلات حوزه
همت بلند دار که مردان روزگار **** از همت بلند به جایی رسیده اند
امام صادق(ع) می فرماید: روزی مردی به محضر پیامبر(ص) مشرف شد و بعد از عرض سلام و اعلام مسلمانی، اظهار داشت:ای رسول خدا، آیا مرا می شناسی؟ تو کیستی؟من صاحب همان خانه ای هستم که شما قبل از رسالت در فلان روز آنجا میهمان شدی و در گرامیداشت و میزبانی از شما کم نگذاشتم.ـ خوش آمدی، حاجت خویش بازگو [تا با برآوردن آن، پاسخ احسانت را به نیکی دهم.]
ـ از محضر شما دویست گوسفند می خواهم با چوپانی که آنان را بچراند.رسول خدا امر فرمود تقاضایش را برآورده کردند؛ بعد به اصحابش فرمود:
ـ چه می شد این مرد مانند پیرزن بنی اسرائیلی تقاضا می کرد؟! خداوند قبل از خارج شدن بنی اسرائیل از مصر به موسی(ع) وحی کرد که وظیفه داری جسد حضرت یوسف(ع) را با خود به ارض مقدس در شام ببری. حضرت موسی در اجابت دستور حق تعالی پی جوی قبر یوسف صدیق(ع) شد و پیرمردی به آن حضرت عرض کرد: اگر کسی از قبر حضرت یوسف(ع) اطلاع داشته باشد، او جز فلان پیرزن نیست. حضرت موسی(ع) از پیرزن راهنمایی طلبید و پیرزن اسرائیلی او را راهنمایی نکرد مگر زمانی که از ایشان ضمانت گرفت که در جهان آخرت هم درجه و همنشین با وی باشد.
این پیرزن جهان دیده ، صاحب بینش عمیق شده و می داند که امروز موسای کلیم، مقرّب درگاه خداوند و پیامبری که دعایش اجابت می شود، به او نیازمند گردیده و می تواند از این فرصت استفاده کند و برآورده شدن خواسته هایش را شرط برآوردن خواسته ایشان قرار دهد و طبیعی است که هر کس هزاران خواسته کوچک و بزرگ دارد ولی چنین موقعیتی استثنایی همیشه پیش نمی آید بلکه گاهی نصیب می شود پس باید غنیمت شمرد و دون همتی را کنار گذارد و ارزشمندترین ها را طلب نمود و اگر حاجات دیگری هم دارد، آنان را در ضمن ارزشمندترین بخواهد و این پیرزن روشن بین و بلندهمت بنی اسرائیلی گرچه حاجات دیگر هم دارد ولی آنان را در ضمن ارزشمندترین طلب، ردیف می کند و عرضه می دارد:ای کلیم خدا، تقاضایت را برآورده نمی کنم مگر زمانی که تقاضاهایم را برآورده سازی:
پاهایم را روان گردانی، بینایی ام را باز دهی، جوانی ام دوباره سازی و مرا از همنشینان خود در بهشت نمایی.
و این گونه است که رسول خدا(ص) آرزو می کند پیروانش به چنین زن فهمیده ای اقتدا کنند و در مواقع اجابت دعا از بسنده کردن به تقاضاهای کم ارزش، مادی و دنیایی که نشان دون همتی است خودداری ورزند و نعمت جاوید و فناناپذیر بطلبند.
همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند
پیام زن ، مرداد 1385، شماره 173
|