انقلاب، انقلاب، جان من تو را حامي
اتوبوس روي سينه ي جاده، سريع جلو مي رفت و کوههاي سر به فلک کشيده ي کردستان را يکي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت. نبرد فتح المبين با پيروزي تمام شده بود و حاج احمد براي ديدار دوباره و خداحافظي از ياران، دوستان و مردم مهربان مريوان، مي آمد. خاطره ي فتح دزلي، آزادسازي مريوان، پاوه، سنندج و ياد روزهاي پاکسازي کردستان، چيزهايي بود که حاج احمد را عاشق اين منطقه مي کرد و مردم اين منطقه را عاشق او.
حاجي روي صندلي رديف سوم نشسته بود و صداي گرم و رسايش همه را سرشوق مي آورد: « انقلاب، انقلاب اسلامي، جسم من، جان من، من تو را حامي... » چنان حماسي و محکم مي خواند که همه بي اختيار با او هم صدا مي شدند: « انقلاب، انقلاب، ... »
انتهاي اتوبوس، روي صندلي هاي آخر، دو جوان بسيجي گرم صحبت بودند:
- « مي داني! هيچ کار حاجي بي دليل نيست، مثل همين سرود خواندنش. »
- البته سرود مي خواند تا روحيّه ي بچّه ها هميشه شاد و پرشور باشد، هم کسي فرصت غيبت کردن و شوخيهاي بي معنا را پيدا نکند.
آن دو نيز همراه بقيّه خواندند: ... « جسم من، جان من ... »
سرود حاجي به آخر رسيد، صداي صلوات دسته جمعي بچّه ها بلند شد. حاج احمد گفت: « حالا يکي از شما سرود بعدي را بخواند. ما هم براي همراهي آماده ايم. »
جاويد الاثر حاج احمد متوسليّان، مرواريد گمشده، ص 50-49.
|