باید با نهج البلاغه آشنا بشین ...
برای تهیه تدارکات و اسلحه ی نیروها رفته بود اهواز ، اسلحه و تدارکات رو که تهیه کرد افتاد دنبال کتاب فروشی ! کتابفروشی ها تعطیل بود ، اما با تلاش زیاد نهج البلاغه تهیه کرد؛ همراه اسلحه به تک تک بچه ها یه نهج البلاغه می داد می گفت: همراه آموزش نظامی باید با نهج البلاغه آشنا بشین...
(خاطره ای از سردار شهید سید حسین علم الهدی)
ارغوان جام”عقیقی” به سمن خواهد داد
همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید، برای بچه ها فال حافظ می گرفت.نزدیک عملیات کربلای 5 بود. این بار اولین بازشدن کتاب به نیت من بود. بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت : “نه کاکو جان! دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم! ” با سپری شدن لحظات وضعیت بقیه هم مشخص شد، مرتضی جاویدی، سید محمد کدخدا و... جزء شهدا بودند؛ زنده ها هم معلوم شدند . یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت خودته ! از بچه ها اصرار از او انکار تا بالاخره چشمها را آرام بست و این بار کمی طولانی تر، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد:
نفــس باد صبا مشـک فشان خواهد شد عالم پیــــر دگر باره جـوان خواهــــد شد
ارغوان جام “عقیقی” به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
عملیات که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند ، جاویدی، حق پرست... و خود محمد رضا عقیقی، من مانده بودم و صدای محمدرضا که تا امروز در ذهنم مانده “دریغ از یک روزنه کوچک”.
[ خاطره ای از سردار شهید محمدرضا عقیقی مسئول عقیدتی لشکر19 فجر ، آل یس]
عمار رهبری...
قرار بود درجه سرلشگری بگیره اونم از دست مبارک امام خامنه ای حفظه الله بهش گفتیم: به سلامتی ... مبارکه بابا! خندید و گفت: خوشحالم! اما درجه گرفتن فقط ارتقاء سازمانی نیست ، وقتی آقا درجه رو بذارن روی دوشم ، حس می کنم ازم راضی ان ، وقتی ایشون راضی باشن ، امام عصر علیه السلام هم ازم راضیه ،همین برام بسه ...
خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی منبع : کتاب صیاد دلها ، صفحه 40
مهربانی..
آخر همه میوه فروشی های بازار یه پیرمرد نحیف میوه می فروخت بساط کوچک و میوه های لک دارش معلوم بود که خریداری ندارند پیرمرد یک مشتری ثابت داشت و او شهید رجایی بود محمد علی می گفت : میوه هایش برکت خدا هستند ، خوردنش لطفی دارد که نگو و نپرس.به دوستانش می گفت : پیرمرد چند سر عائله دارد ، از او خرید کنید
منبع: کتاب " خدا که هست " نوشته ی مجید تولایی
نخست وزیر محجوب ...
نشسته کنار مادر آرام و سر به زیر می گه: مادر! پارگی شلوارم خیلی زیاد شده. در مدرسه ... لحظاتی مکث می کنه و باز: اگه به بابا فشار نمیاد ، بگین یه شلوار برام بخره ، پدرش می گفت محمد جواد خیلی محجوب بود مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه.
خاطره ای از نوجوانی روحانی شهید دکتر محمد جواد باهنر منبع : کتاب « هنر آسمان » نوشته ی مجید تولایی
همرنگ همرزمان ...
اهواز که بودیم مصطفی زخمی شد هوا خیلی گرم بود و پای ایشون توی گچ پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد با این حال حاضر نبود کولر روشن کنند و می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه ها توی گرما می جنگند؟مصطفی همون غذایی رو می خورد که همه می خوردند.
خاطره ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران منبع: کتاب نیمه پنهان ماه ، جلد 1 ، صفحه 42
شهدا اینگونه بودند
با آقا مهدی باکری سوار بر ماشین داشتیم می رفتیم جایی هوا به شدت گرم بود ، اما جرأت نمی کردم کولر روشن کنم بالاخره طاقت گرما رو نیاوردم و کولر ماشین رو روشن کردم یهو آقا مهدی نگام کرد و گفت: الله بنده سی " بنده ی خدا " می دونی کولر رو که روشن می کنی ، مصرف بنزین بیت المال بالا میره؟خاموش کن! قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟مگه بچه ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می کنی؟!!!
منبع: کتاب لاله های بی نشان خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری
احتکار...
یک حلب 17 کیلویی روغن خریده بودیم به مجید گفتم روغن رو از بازار بیاره خونه گغت: شما این همه روغن خریدید ، اونوقت از من می خواهید اون رو بر دوشم بذارم و بیارم؟ من از این کار عار دارم ، چرا می خواهید احتکار کنید؟می نمی دونستم احتکار یعنی چی گفتم: مادر! برا مصرف روزمره ی ماست گفت: خب! دو کیلو ... سه کیلو ... ، نه 17 کیلو ... امام خمینی (ره) فقط برا مصرف روزانه اش مواد خوراکی داره ، شما چرا؟!!!!
خاطره ای از زندگی سرلشکر شهید مجبد بقایی منبع: کتاب تا چشمه ی بقا ، صفحه 29
رعایت بیت المال
گاه ماه ها از فیض دیدارش محروم بودیم. به قم نمی آمد، مگر برای انجام ماموریتی و سر راهش، از ما وهمسر و فرزندش نیز حالی می پرسید. در یکی از همین ماموریت ها که به قم آمد، سری هم به منزل ما زد. چیزی نگذشت که با عجله کفش و کلاه کرد که برود. گفتم: کجا؟ گفت: وقتم کم است. باید برگردم خط. پس زن و بچه ات چی ؟ به آنها هم سری می زنم. گفتم ، پس منو تا بازار ببر تا برای بچه ات چیزی بخرم. گفت ، نه بهتر است شما با تاکسی بیایید. با تعجب گفتم: بازار که سر راه توست! با معصومیت خاصی گفت: ولی مادر! این ماشین دولتی است و استفاده شخصی از آن صحیح نیست. همین مقدار که شما درش را باز و بسته کنید و روی صندلی اش می نشینید، موجب استهلاکش می شود. این را گفت، سرش را انداخت پایین و رفت.
راوی مادر شهید مهدی زین الدین نقل از کتاب «ما آن شقایقیم»
|