باز سخن ميان يهودا و يوسف عليه السلام بلند شد تا آنكه يهودا به غضب آمد و موى
كتفش برخاست و خون از آن جارى شد، و باز يوسف عليه السلام رمانه را انداخت و
طفل از پى آن رفت و دستش بر يهودا خورد و غضبش ساكن شد؛ تا سه مرتبه چنين كرد،
پس يهودا گفت : مگر در اين خانه كسى از فرزندان يعقوب هست ؟!
چون برادران يوسف عليه السلام به نزد يعقوب عليه السلام برگشتند و قصه بنيامين
را نقل كردند فرمود كه : بلكه نفس شما براى شما امرى را زينت داده است و از
عمل شما او به حبس افتاده است و اگر نه عزيز چه مى دانست كه دزد را براى دزدى او به
بندگى مى بايد گرفت ، پس صبر جميل مى كنم شايد كه حق تعالى همه را براى من
بياورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است .
پس رو از ايشان گردانيد و گفت : زهى تاءسف بر يوسف . و سفيد شده بود ديده هاى او و
نابينا گرديده بود از اندوه و گريه كردن بر يوسف عليه السلام و پر بود از خشم
بر برادران ، و به ايشان اظهار نمى نمود.
منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : به چه حد رسيده بود حزن
يعقوب عليه السلام بر يوسف عليه السلام ؟
فرمود: به اندوه هفتاد زن كه فرزندان ايشان مرده باشند، و فرمود كه : حضرت يعقوب
عليه السلام نمى دانست گفتن ((انا لله و انا اليه راجعون )) را، پس به اين سبب
گفت : ((وا اسفا على يوسف )).
پس برادران گفتند: بخدا سوگند كه ترك نمى كنى ياد كردن يوسف را تا آنكه مشرف
بر هلاك گردى يا هلاك شوى .
حضرت يعقوب گفت كه : شكايت نمى كنم اندوه عظيم و حزن خود را مگر بسوى خدا، مى
دانم از لطف و رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد، اى فرزندان من ! برويد و تفحص كنيد از
يوسف و برادرش و نااميد نشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا
مگر گروه كافران .
و به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه :
حضرت يعقوب در وقتى كه به فرزندانش گفت : برويد و تفحص يوسف و برادر بكنيد،
آيا مى دانست كه او زنده است ، و حال آنكه بيست
سال از او مفارقت كرده بود و چشمهايش از بسيارى گريه بر او نابينا شده بود؟
فرمود كه : بلى مى دانست كه او زنده است ، زيرا كه دعا كرد از پروردگارش در سحر
كه ملك موت را به نزد او فرستد، پس ملك موت بر او
نازل شد با خوشترين بوى و نيكوترين صورتى ، حضرت يعقوب عليه السلام گفت :
كيستى ؟
گفت : من ملك موتم كه از حق تعالى سؤ ال كردى كه مرا بسوى تو فرستد، چه حاجت به
من داشتى اى يعقوب ؟
فرمود: خبر ده مرا كه ارواح را يك جا قبض مى كنى از اعوان خود يا متفرق مى گيرى ؟ گفت
: بلكه متفرق مى گيرم .
پس حضرت يعقوب عليه السلام گفت كه : قسم مى دهم تو را به خداى ابراهيم و اسحاق
و يعقوب كه خبر دهى مرا كه آيا روح يوسف به تو رسيده است ؟
گفت : نه .
پس در آن وقت دانست كه او زنده است و با فرزندان خود گفت : اى فرزندان من ! برويد و
تجسس و تفحص كنيد يوسف و برادرش را، و نااميد مشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد
نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران .
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه عزيز مصر به يعقوب عليه السلام نوشت كه :
اينك پسر تو را - يعنى يوسف را - به قيمت كمى خريدم و او را بنده خود گردانيدم ، و
پسر ديگر تو بنيامين متاع خود را نزد او يافتم و او را به بندگى گرفتم . پس هيچ
چيز بر حضرت يعقوب عليه السلام دشوارتر نبود از اين نامه ، پس به
رسول گفت : باش در جاى خود تا جواب نويسم ، و نوشت : ((بسم الله الرحمن الرحيم ،
اين نامه اى است از يعقوب اسرائيل خدا پسر اسحاق ذبيح خدا پسر ابراهيم
خليل خدا، اما بعد، پس فهميدم نامه تو را كه ذكر كرده بودى كه فرزند مرا خريده و به
بندگى گرفته اى ، بدرستى كه بلا موكل است به فرزندان آدم ، بدرستى كه جدم
حضرت ابراهيم را نمرود كه پادشاه روى زمين بود به آتش انداخت و نسوخت و حق تعالى
بر او سرد و سلامت گردانيد، و پدرم اسحاق ، خدا جد مرا امر كرد كه او را به دست خود
ذبح كند، پس خواست كه او را ذبح كند، خداوند فدا كرد او را به گوسفندى بزرگ ؛ و
بدرستى كه من فرزندى داشتم كه هيچكس در دنيا محبوبتر نبود بسوى من از او، و نور
ديده من بود، و ميوه دل من بود، پس برادرانش او را بيرون بردند و برگشتند و گفتند كه
: گرگ او را خورد، پس از اين اندوه پشت من خم شد و از بسيارى گريه بر او ديده ام
نابينا گرديده ، و برادرى داشت كه از مادر او بود و من انس مى گرفتم با او، و با
برادرانش به نزد تو آمد كه از براى ما طعام بياورند، پس برگشتند و گفتند كه :
صاع پادشاه را دزديده و تو او را حبس كرده اى ، و ما
اهل بيتى نيستيم كه دزدى و گناهان كبيره لايق ما باشد، و من سؤ
ال مى كنم از تو، و تو را سوگند مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه منت
گذارى بر من و تقرب جوئى بسوى خدا و او را به من برگردانى )).
چون حضرت يوسف عليه السلام نامه را خواند بر روى خود ماليد و بوسيد و بسيار
گريست - و در روايت ديگر وارد شده است كه : چون نامه را گشود از گريه ضبط خود
نتوانست كرد، پس برخاست داخل خانه شد، نامه را خواند بسيار گريست ، پس روى خود را
شست و به مجلس آمد، باز گريه بر او غالب شد و به خانه برگشت و گريست ، باز
روى خود را شست و بيرون آمد(85) - نظركرد بسوى برادران خود و گفت : آيا مى دانيد
كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه
جاهل و نادان بوديد؟
گفتند: مگر تو يوسفى ؟
فرمود كه : من يوسفم و اين برادر من است ، بتحقيق كه پروردگار منت گذاشت و انعام كرد
بر ما، بدرستى كه هر كه پرهيزكارى و صبر نمايد بر بلاها پس بدرستى كه حق
تعالى ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
برادران گفتند: بدرستى كه خدا تو را اختيار كرده است بر ما در صورت و سيرت ، و ما
خطاكاران بوديم در آنچه كرديم با تو.
يوسف عليه السلام فرمود كه : سرزنشى نيست بر شما امروز، مى آمرزد خدا شما را و او
ارحم الراحمين است (86)، ببريد اين پيراهن مرا پس بيندازيد بر روى پدرم تا بينا
گردد و شما با پدرم و اهل خود از زنان و فرزندان خود همه بيائيد بسوى من .
چون قافله از مصر روانه شد حضرت يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه من بوى
يوسف را مى شنوم اگر نگوئيد كه خرف شده است و عقلش برطرف شده است .
گفتند آنها كه حاضر بودند: بخدا قسم كه در گمراهى قديم خود هستى در انتظار يوسف
.
چون بشير آمد، پيراهن را بر روى يعقوب عليه السلام انداخت ، پس او بينا گرديد و
فرمود: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم از رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد؟!
برادران گفتند: اى پدر ما! استغفار كن از براى ما گناهان ما را بدرستى كه ما خطاكاران
بوديم .
فرمود: بعد از اين استغفار خواهم كرد از براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او
آمرزنده و مهربان است . اين است ترجمه آيات .(87)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون
رسول عزيز، نامه را از حضرت يعقوب عليه السلام گرفت و روانه شد، حضرت يعقوب
عليه السلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : يا حسن الصحبة يا كريم المعونة يا
خيرا كله ائتنى بروح منك و فرج من عندك ، پس
جبرئيل نازل شد و گفت : اى يعقوب ! مى خواهى تو را تعليم كنى دعائى چند كه چون
بخوانى حق تعالى ديده ات را به تو برگرداند و پسرهايت را به تو برساند؟
گفت : بلى .
جبرئيل عليه السلام گفت : بگو يا من لا يعلم احد كيف هو الا هو، يا من سد الهواء
بالسماء و كبس الارض على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء، ائتنى بروح منك و فرج من
عندك ، پس هنوز طالع نشده بود كه پيراهن را آوردند و بر روى او افكندند، حق تعالى
ديده او را روشن كرد و فرزندانش را به او برگردانيد.(88)
و باز روايت كرده است كه : چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف عليه السلام را به
زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به او الهام نمود، پس تعبير خوابهاى
اهل زندان مى كرد؛ چون آن دو جوان خوابهاى خود را به او
نقل كردند، و تعبير خوابهاى ايشان نمود و گفت به آن جوانى كه گمان داشت او نجات
خواهد يافت كه : مرا ياد كن نزد پادشاه خود، در اين
حال متوجه جناب مقدس الهى نشد و پناه به درگاه او نبرد، پس حق تعالى وحى نمود به
او كه : كى نمود به تو آن خواب را كه ديدى ؟
يوسف عليه السلام گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى تو را محبوب گردانيد بسوى پدرت ؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى قافله را بسوى چاه فرستاد كه تو را از آن چاه بيرون آورند؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى تو را تعليم نمود آن دعائى را كه خواندى و به سبب آن از چاه نجات يافتى
؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى زبان طفل را در گهواره گويا گردانيد تا عذر تو را بيان نمود؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى علم تعبير خواب را به تو الهام نمود؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود كه : پس چگونه يارى بغير من جستى و از من يارى نطلبيدى و آرزو كردى از بنده
اى از بندگان من كه تو را ياد كند نزد آفريده اى از آفريده هاى من كه در قبضه قدرت
من است و پناه بسوى من نياوردى ؟ اكنون به سبب اين در زندان بمان چندين
سال .
پس حضرت يوسف عليه السلام مناجات كرد كه : سؤ
ال مى كنم از تو به حقى كه پدرانم بر تو دادند كه مرا فرجى كرامت فرمائى ، پس حق
تعالى به او وحى نمود كه : اى يوسف ! كدام حق پدران تو بر من هست ؟! اگر پدرت آدم
را مى گوئى ، او را به دست قدرت خود آفريدم و از روح برگزيده خود در او دميدم و او
را در بهشت خود ساكن گردانيدم ، و امر كردم او را كه نزديك يك درخت از درختان بهشت
نرود، پس مرا نافرمانى كرد، چون توبه كرد توبه او را
قبول نمودم ؛ و اگر پدرت نوح را مى گوئى ، او را از ميان خلق خود برگزيدم و او را
پيغمبر گردانيدم ، و چون قوم او او را نافرمانى كردند دعا كرد براى هلاك ايشان ، دعاى
او را مستجاب كردم و قوم او را غرق كردم و او را و هر كه به او ايمان آورده بود در كشتى
نجات دادم ؛ و اگر پدرت ابراهيم را مى گوئى ، او را
خليل خود گردانيدم ، از آتش نجات بخشيدم و آتش نمرود را بر او سرد ساختم ؛ و اگر
پدرت يعقوب را مى گوئى ، دوازده پسر به او بخشيدم ، و چون يكى را از نظر او غايب
گردانيدم آنقدر گريست كه ديده ايش نابينا شد، و بر سر راهها نشست ومرا بسوى خلق من
شكايت نمود، پس چه حق پدران تو بر من هست ؟
در آن حال
جبرئيل عليه السلام گفت : اى يوسف ! بگو اساءلك بمنك العظيم و احسانك القديم
يعنى : ((سؤ ال مى كنم از تو به حق نعمتهاى بزرگ تو و احسانهاى قديم تو))،
چون اين را گفت ، عزيز آن خواب را ديد و باعث فرج او گرديد.(89)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : زندانبان به حضرت
يوسف عليه السلام گفت : تو را دوست مى دارم .
حضرت يوسف فرمود كه : هيچ بلا به من نرسيد مگر از دوستى مردم ! عمه ام چون مرا
دوست داشت ، مرا به دزدى متهم ساخت ! و چون پدرم مرا دوست داشت برادرانم از حسد، مرا
به بلاها انداختند! و چون زليخا مرا دوست داشت به زندان افتادم !
و فرمود كه : حضرت يوسف عليه السلام در زندان به حق تعالى شكايت نمود كه : به
چه گناه مستحق زندان شدم ؟
پس خدا وحى نمود بسوى او كه : تو خود اختيار نمودى زندان را در وقتى كه گفتى :
پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند زنان ، چرا
نگفتى كه عافيت محبوبتر است بسوى من از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند.(90)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون برادران
حضرت يوسف عليه السلام او را به چاه انداختند،
جبرئيل در چاه بر او نازل شد و گفت : اى پسر! كى تو را در اين چاه انداخت ؟
يوسف عليه السلام گفت : برادران من براى قرب و منزلتى كه نزد پدر خود داشتم حسد
مرا بردند و به اين سبب مرا در چاه انداختند.
جبرئيل گفت : مى خواهى از چاه بيرون روى ؟
يوسف عليه السلام گفت : اختيار من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است .
جبرئيل گفت : خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد كه اين دعا را بخوان : اللهم
انى اساءلك بان لك الحمد كله لا اله الا انت الحنان المنان بديع السموات و الارض
ذوالجلال و الاكرام صل على محمد و آل محمد و
اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ، پس چون يوسف
عليه السلام پروردگار خود را به اين دعا خواند، خدا او را از چاه نجات بخشيد و از مكر
زليخا خلاصى داد و پادشاهى مصر را به او عطا كرد از جهتى كه گمان نداشت .(91)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون ابراهيم عليه
السلام را در آتش انداختند، جبرئيل عليه السلام جامه اى از جامه هاى بهشت آورد و بر او
پوشانيد كه گرما و سرما در او اثر نكند؛ چون ابراهيم عليه السلام را وقت مرگ رسيد
در بازوبندى گذاشت و بر اسحاق عليه السلام بست ، و اسحاق بر يعقوب عليه السلام
بست ، و چون يوسف عليه السلام متولد شد، يعقوب عليه السلام آن را در گردن يوسف
آويخت و در گردن او بود و در آن حوالى كه بر او گذشت ، پس چون يوسف عليه السلام
پيراهن را از ميان تعويذ بيرون آورد در مصر، يعقوب عليه السلام در فلسطين شام بوى
آن را شنيد و گفت : من بوى يوسف را مى شنوم ، و آن همان پيراهن بود كه از بهشت آورده
بودند.
راوى عرض كرد: فداى تو شوم ! آن پيراهن به كى رسيد؟
فرمود كه : به اهلش رسيد. پس فرمود كه : هر پيغمبرى كه علمى يا غير آن به ميراث
گذاشت همه منتهى شد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و از او به اوصياى او
رسيد، و يعقوب عليه السلام در فلسطين بود و چون قافله از مصر روانه شد يعقوب
عليه السلام بوى پيراهن را شنيد، و بو از آن پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند، و آن
ميراث به ما رسيده است و نزد ما است .(92)
و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه حكم در ميان
فرزندان يعقوب عليه السلام چنان بود كه اگر كسى چيزى را بدزدد او را به بندگى
بگيرند، يوسف عليه السلام در وقتى كه طفل بود در نزد عمه خود مى بود، و عمه او، او
را بسيار دوست مى داشت ، و اسحاق عليه السلام كمربندى داشت كه آن را به يعقوب
عليه السلام پوشانيده بود، آن كمربند نزد خواهرش بود؛ چون يعقوب عليه السلام
يوسف را از خواهرش طلبيد كه به نزد خود بياورد، خواهرش بسيار دلگير شد و گفت :
بگذار كه او را خواهم فرستاد، پس كمربند را در زير جامه هاى يوسف عليه السلام بر
كمر او بست ، و چون يوسف عليه السلام نزد پدرش آمد عمه اش آمد و گفت : كمربند را از
من دزديده اند، تفحص كرد و از كمر يوسف عليه السلام گشود، پس گفت : يوسف كمربند
مرا دزديده است ، من او را به بندگى مى گيرم ؛ و به اين حيله يوسف را به نزد خود
برد، و اين بود مراد برادران يوسف كه گفتند در وقتى كه يوسف عليه السلام بنيامين را
گرفت كه : اگر او دزدى كرد، برادر او هم پيش از او دزدى كرد.(93)
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون برادران يوسف عليه السلام پيراهن را آوردند
و بر روى يعقوب انداختند ديده هايش بينا شد و با ايشان گفت : نگفتم به شما كه من از
خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد؟
پس ايشان گفتند: اى پدر! طلب آمرزش گناهان ما از پروردگار خود بكن كه ما خطا كرده
بوديم .
گفت : بعد از اين طلب آمرزش خواهم كرد براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او
آمرزنده و مهربان است .(94)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه تاءخير كرد ايشان را تا سحر كه دعا در سحر مستجاب است .(95)
و در روايت ديگر فرمود: تاءخير كرد تا سحر شب جمعه .(96)
پس روايت كرده است كه : چون يعقوب عليه السلام با
اهل و فرزندانش داخل مصر شدند، يوسف عليه السلام بر تخت سلطنت نشست و تاج
پادشاهى بر سر گذاشت و خواست كه پدرش او را بر اين
حال مشاهده نمايد، چون يعقوب عليه السلام داخل مجلس يوسف عليه السلام شد و يعقوب و
برادران يوسف همه به سجده افتادند، يوسف عليه السلام گفت : اى پدر! اين بود
تاءويل آن خواب كه من ديده بودم پيشتر، خدا خواب مرا راست گردانيد و احسان كرد بسوى
من كه مرا از زندان نجات بخشيد و به پادشاهى رسانيد، و شما را از باديه بسوى من
حاضر گردانيد بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم افساد كرده بود، بدرستى كه
پروردگار من صاحب لطف و احسان است ، و آنچه را خود خواهد به لطف و تدبير
بعمل مى آورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است .(97)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام على نقى عليه السلام پرسيدند: چگونه
سجده كردند يعقوب و فرزندانش يوسف را و ايشان پيغمبران بودند؟
فرمود: آنها يوسف را سجده نكردند، بلكه سجده ايشان طاعت خدا بود و تحيت يوسف ،
چنانچه سجده ملائكه براى آدم طاعت خدا بود و تحيت آدم بود، پس يعقوب و فرزندانش با
يوسف عليه السلام همگى سجده شكر كردند براى خدا به شكرانه آنكه ايشان را با
يكديگر جمع گردانيد، نمى بينى كه در آن وقت يوسف عليه السلام در مقام شكر گفت :
پروردگارا! بتحقيق كه عطا كردى مرا از ملك و سلطنت و تعليم فرمودى مرا از تعبير
خوابها - يا اعم از آن و ساير علوم - تو ياور و
متكفل امور منى در دنيا و آخرت ، بميران مرا منقاد خود و به دين اسلام ، و ملحق گردان مرا
به صالحان .(98)
باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پس
جبرئيل بر يوسف عليه السلام نازل شد و گفت : اى يوسف ! دست خود را بيرون آور، چون
بيرون آورد، از ميان انگشتان او نورى خارج شد يوسف عليه السلام گفت : اى
جبرئيل ! اين چه نور بود؟
گفت : اين پيغمبرى بود كه خدا از صلب تو بيرون كرد به سبب آنكه براى تعظيم پدر
خود برنخاستى ، پس خدا نور پيغمبرى را از صلب يوسف بيرون برد كه فرزندان او
پيغمبر نشوند و در فرزندان لاوى برادر او قرار داد، زيرا كه چون خواستند يوسف را
بكشند لاوى گفت : مكشيد او را و در چاه بيندازيد، پس خدا به جزاى آنكه مانع كشتن آن
حضرت شد پيغمبرى را در صلب او قرار داد، و همچنين در وقتى كه خواستند برادران بعد
از حبس بنيامين بسوى پدر خود برگرداند لاوى گفت : از زمين مصر حركت نمى كنم تا
رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند براى من و او بهترين حكم كنندگان است ، حق تعالى
اين سخن او را پسنديد و باعث ديگرى بر حصول پيغمبرى در اولاد او گرديد، پس
پيغمبران بنى اسرائيل همه از اولاد لاوى پسر يعقوب عليه السلام بودند، و موسى عليه
السلام نيز از فرزندان او بود، موسى بن عمران پسر يصهر بن فاهيث بن لاوى بود.
پس يعقوب عليه السلام به يوسف فرمود: اى فرزند! مرا خبر ده كه برادران با تو چه
كردند در وقتى كه تو را از نزد من بيرون بردند؟
گفت : اى پدر! مرا معاف دار از اين امر.
يعقوب فرمود: اگر همه را نمى گوئى بعضى را بگو.
گفت : اى پدر! چون مرا به نزديك چاه بردند گفتند: پيراهن خود را بكن .
گفتم : اى برادران ! از خدا بترسيد و مرا برهنه مكنيد.
پس كارد بر روى من كشيدند و گفتند: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشيم .
پس بناچار آن را كندم و مرا عريان در چاه انداختند.
چون يعقوب اين را شنيد نعره اى زد و بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى فرزند!
ديگر بگو.
گفت : اى پدر! تو را قسم مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليه السلام كه
مرا معاف دارى ، پس او را معاف داشت .
و روايت كرده اند كه : در اثناى سالهاى قحط، عزيز مرد و زليخا محتاج شد به حدى كه
از مردم سؤ ال مى كرد، و يوسف عليه السلام پادشاه شد و او را عزيز مى گفتند. مردم
به زليخا گفتند: بر سر راه عزيز بنشين شايد بر تو رحم كند.
گفت : من شرم مى كنم از او.
چون مبالغه كردند بر سر راه يوسف عليه السلام نشست ، چون آن حضرت با كوكبه
پادشاهى پيدا شد زليخا برخاست و گفت : منزه است آن خداوندى كه پادشاهان را به
معصيت خود بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت خود به پادشاهى رسانيد.
يوسف عليه السلام فرمود: تو زليخائى ؟
گفت : بلى .
پس فرمود كه او را به خانه آن حضرت بردند و در آن وقت زليخا بسيار پير شده بود،
پس يوسف عليه السلام به او فرمود: آيا تو با من چنين و چنان نكردى ؟
عرض كرد: اى پيغمبر خدا! مرا ملامت مكن كه من مبتلا به سه چيز شده بودم كه هيچكس به
آنها مبتلا نشده بود.
فرمود: آنها كدام بود ؟
عرض كرد: مبتلا شده بودم به محبت تو و خدا در دنيا نظير تو را خلق نكرده است در حسن و
جمال ، و مبتلا شده بودم به اينكه در مصر زنى از من مقبولتر نبود و كسى مالش از من
بيشتر نبود، و شوهر من عنين بود.
پس يوسف عليه السلام به او فرمود: چه حاجت دارى ؟
گفت : مى خواهم دعا كنى خدا جوانى مرا به من برگرداند.
آن حضرت دعا كرد و خدا او را به جوانى برگردانيد، و يوسف او را خواست و او باكره
بود.(99)
تا اينجا روايت على بن ابراهيم بود، و بر اكثر مضامين آنچه روايت كرده است ، روايات
معتبره بسيار وارد است كه ما براى اختصار ترك كرديم .
ابن بابويه رحمة الله به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفتن در بعضى
از كتابهاى خدا ديدم كه : يوسف عليه السلام گذشت با لشكر خود بر زليخا و او بر
مزبله اى نشسته بود، چون زليخا اسباب سلطنت و شوكت آن حضرت را مشاهده نمود گفت :
حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پادشاهان را به معصيت ايشان بنده گردانيد، و
بندگان را به طاعت ايشان پادشاه گردانيد، محتاج شده ايم تصدق كن بر ما!
يوسف عليه السلام فرمود: نعمت خدا را حقير شمردن و كفران آن نمودن مانع دوامش مى
گردد، پس بازگشت كن بسوى خدا تا چرك گناه را به آب توبه از تو بشويد،
بدرستى كه محل استجابت دعا و شرط آن پاكيزگى دلها و صافى عملهاست .
زليخا گفت : هنوز در مقام توبه و انابه و تدارك گذشته ها بر نيامده ام ، و شرم مى
كنم از خدا كه در مقام استعطاف در آيم و طلب رحمت از جناب مقدس او بنمايم ، و هنوز ديده
آب خود را نريخته است و بدن اداى حق ندامت خود نكرده است و در بوته طاعات گداخته
نشده است .
يوسف عليه السلام فرمود: پس سعى و اهتمام كن در توبه و شرايط آن كه راه
عمل باز و تير دعا به هدف اجابت مى رسد، پيش از آنكه عدد ايام و ساعات عمر مقتضى
شود و مدت حيات بسر آيد.
زليخا گفت : عقيده من نيز اين است و عنقريب خواهى شنيد - اگر بعد از من بمانى - سعى
مرا.
پس آن حضرت فرمود پوست گاوى پر از طلا به او بدهند، زليخا گفت كه : قوت
البته از جانب خدا مقدر است و مى رسد، و من فراوانى روزى و راحت عيش و زندگانى را
نمى خواهم تا اسير سخط پروردگار خود گردم .
پس بعضى از فرزندان يوسف عليه السلام به آن حضرت عرض كرد: اى پدر! كى بود
اين زن كه از براى او جگرم پاره پاره شد و دلم بر او نرم شد؟
فرمود: اين دابه فرح و شادى (100) است كه اكنون در دام انتقام خدا گرفتار است .
پس يوسف او را به عقد خود در آورد و چون همخوابه او گرديد او را باكره ديد! از او
پرسيد: چگونه باكره ماندى و سالها شوهر داشتى ؟
گفت : شوهر من عنين بود و قادر بر مقاربت نبود.(101)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : چون زليخا بر سر راه يوسف عليه السلام نشست ، آن حضرت او را شناخت
و فرمود: برگرد كه تو را غنى مى گردانم ، پس صد هزار درهم براى او
فرستاد.(102)
و به سند معتبر منقول است كه : ابوبصير از حضرت صادق عليه السلام پرسيد كه :
يوسف عليه السلام در چاه چه دعا خواند كه باعث نجات او شد؟
فرمود: چون يوسف را به چاه انداختند و از حيات خود نااميد گرديد عرض كرد: اللهم
انى كانت الخطايا و الذنوب قد اخلقت وجهى عندك فلن ترفع لى اليك صوتا و لن
تستجيب لى دعوة فانى اساءلك بحق الشيخ يعقوب فارحم ضعفه و اجمع بينى و بينه
فقد علمت رقته على و شوقى اليه يعنى : ((خداوندا! اگر خطاها و گناهان البته
كهنه كرده است روزى مرا نزد تو، پس بلند نمى كنى از براى من بسوى خود آوازى را، و
مستجاب نمى گردانى از براى من دعائى را، پس بدرستى كه من سؤ
ال مى كنم از تو به حق مرد پير، يعقوب ، پس رحم كن ضعف او را و جمع كن ميان من و ميان
او، پس بتحقيق مى دانى رقت او را بر من و شوق مرا بسوى او)).
ابوبصير گفت : پس حضرت صادق عليه السلام گريست و فرمود: من در دعا مى گويم
اللهم ان كانت الخطايا و الذنوب قد اخلقت وجهى عندك فلن ترفع لى اليك صوتا
فانى اساءلك بك فليس كمثلك شى ء و اتوجه اليك بمحمد نبيك نبى الرحمة يا الله يا
الله يا الله يا الله .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اين دعا را بخوانيد و بسيار بخوانيد كه من
بسيار مى خوانم نزد شدتها و غمهاى عظيم .(103)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : جبرئيل به نزد يوسف عليه السلام آمد در زندان و گفت
: بعد از هر نماز واجب سه نوبت اين دعا را بخوان : اللهم
اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب .(104)
و شيخ طوسى رحمة الله ذكر كرده است كه : حضرت يوسف عليه السلام در روز سوم ماه
محرم از زندان خلاص شد.(105)
و ابن بابويه رحمة الله به سند معتبر از عبدالله بن عباس روايت كرده است كه : چون
رسيد به آل يعقوب آنچه به ساير مردم رسيد از تنگى طعام ، يعقوب فرزندان خود را
جمع كرد و به ايشان فرمود: اى فرزندان من ! شنيده ام كه در مصر طعام نيكو مى
فروشند، و صاحبش مرد صالحى است كه مردم را حبس نمى كند و زود روانه مى كند، پس
برويد و از او طعامى بخريد كه انشاء الله به شما احسان خواهد كرد. پس فرزندان
يعقوب تهيه خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد مصر شدند به خدمت يوسف عليه
السلام رسيدند، آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، پس از ايشان پرسيد:
شما كيستيد؟
گفتند: ما فرزندان يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم
خليل خدائيم ، و از كوه كنعان آمده ايم .
يوسف فرمود: پس شما فرزند سه پيغمبريد و شما صاحبان حلم و بردبارى نيستيد، و
در ميان شما وقار و خشوع نيست ، شايد شما جاسوس بعضى از پادشاهان بوده باشيد و
براى جاسوسى به بلاد من آمده باشيد.
گفتند: اى پادشاه ! ما جاسوس نيستيم و از اصحاب حرب نيستيم ، اگر بدانى پدر ما
كيست هر آينه ما را گرامى خواهى داشت ، بدرستى كه او پيغمبر خداست و فرزند
پيغمبران خداست و بسيار اندوهناك است .
يوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و
حال آنكه او پيغمبر و پيغمبرزاده است و بهشت جايگاه اوست ، و او نظر مى كند به
مثل شما پسران با اين بسيارى و توانايى شما شايد حزن او به سبب سفاهت و جهالت و
دروغ و كيد و مكر شما باشد؟ گفتند: اى پادشاه ! ما بى خرد و سفيه نيستيم ، و اندوه او از
جانب ما نيست ، و ليكن او پسرى داشت كه به حسب سن از ما كوچكتر بود و او را يوسف مى
گفتند، روزى با ما به شكار بيرون آمد و گرگ او را خورد و از آن روز تا
حال پيوسته غمگين و اندوهناك و گريان است .
يوسف فرمود: همه از يك پدر هستيد؟
گفتند: پدر ما يكى است و مادرهاى ما متفرق است .
فرمود: چرا پدر شما همه فرزندان خود را فرستاده است ، يكى را براى خود نگاه
نداشته است كه مونس او باشد و از او راحت يابد؟
گفتند: يك برادر ما كه از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت .
فرمود: چرا او را از ميان شما اختيار كرد؟
گفتند: براى آنكه بعد از يوسف او را بيش از ما دوست مى دارد.
فرمود: من يكى از شما را نزد خود نگاه مى دارم و برويد شما به نزد پدر خود و سلام
مرا به او برسانيد و بگوئيد به او كه آن فرزندى را كه مى گوئيد نزد خود نگاه
داشته است براى من بفرستد تا خبر دهد مرا كه چه چيز باعث حزن او گرديده است ، و چرا
پيش از وقت پيرى پير شده است ، و سبب گريه و نابينا شدن او چيست ؟
پس ايشان ميان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بيرون آمد پس او را نگهداشت و
طعام براى ايشان مقرر فرمود و ايشان را روانه كرد.
چون برادران ، شمعون را وداع كردند به ايشان گفت : اى برادران ! ببينيد كه من به چه
امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم برسانيد.
چون ايشان به نزد يعقوب عليه السلام آمدند سلام ضعيفى بر آن حضرت كردند.
فرمود: چرا چنين سلام ضعيفى كرديد، و چرا در ميان شما صداى خود شمعون را نمى شنوم
؟
گفتند: اى پدر ما! بسوى تو مى آئيم از نزد كسى كه ملكش از همه پادشاهان عظيمتر است
، و كسى مثل او نديده است در حكمت و دانائى و خشوع و سكينه و وقار، و اگر تو را شبيهى
هست او شبيه توست ، و ليكن ما اهل بيتيم كه از براى بلا خلق شده ايم ، پادشاه ما را متهم
كرد و گفت : من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنيامين را براى من بفرستد و
بگويد به او كه سبب حزنش و پيريش و گريه كردن و نابينا شدنش چيست .
يعقوب عليه السلام گمان كرد كه اين نيز مكرى است كه ايشان كرده اند كه بنيامين را از
نزد او دور كنند، گفت : اى فرزندان من ! بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى كه
رفتيد يكى از شما كم مى شود، من او را با شما نمى فرستم .
چون فرزندان متاع خود را گشودند و ديدند كه متاعشان را در ميان طعام گذاشته اند و به
ايشان برگردانيده اند به نزد يعقوب آمدند
خوشحال و گفتند: اى پدر! كسى مثل اين پادشاه نديده است ، و از گناه بيش از همه كس
پرهيز مى كند، اينك متاع ما را كه به قيمت طعام براى او برده بوديم به ما پس داده است
از ترس گناه ، و ما اين سرمايه را مى بريم و آذوقه از براى
اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم و يك شتر بار از براى او آذوقه بيشتر مى
گيريم .
يعقوب عليه السلام فرمود: مى دانيد كه بنيامين محبوبترين شماست بسوى من بعد از
يوسف ، و انس من به او است و استراحت من از ميان شما به اوست ، او را با شما نمى
فرستم تا پيمانى از خدا به من بدهيد كه او را بسوى من برگردانيد مگر آنكه شما را
امرى رو دهد كه اختيار از دست شما بيرون رود، پس يهودا ضامن شد و ايشان بنيامين را با
خود برداشته متوجه مصر شدند.
چون به خدمت يوسف عليه السلام رسيدند فرمود: آيا پيغام مرا به پدر خود رسانيديد؟
گفتند: بلى و جوابش را با اين پسر آورده ايم ، از او بپرس آنچه خواهى .
فرمود: اى پسر! پدرت چه پيغام فرستاده ؟
بنيامين گفت : مرا بسوى تو فرستاده است و تو را سلام مى رساند و مى گويد: بسوى من
فرستادى و سؤ ال كردى از سبب حزن من ، و از سبب زود پير شدن من پيش از وقت پيرى ،
و از سبب گريستن و نابينا شدن من ، بدرستى كه هر كه ياد آخرت بيشتر مى كند حزن و
اندوهش بيشتر مى باشد، و زود پير شدن من به سبب ياد روز قيامت است ، و مرا گريانيد و
ديده مرا سفيد گردانيد اندوه بر جيب من يوسف ، و خبر رسيد به من كه به اندوه من محزون
شده اى و اهتمام در امر من نموده اى ، پس خدا تو را جزاى
جليل و ثواب جميل عطا فرمايد، و احسان نمى كنى بسوى من به امرى كه مرا شادتر
گرداند از آنكه فرزند من بنيامين را زود به نزد من فرستى كه او را بعد از يوسف از
همه فرزندان خود دوست تر مى دارم ، پس انس دهم به او وحشت خود را و
وصل نمايم به او تنهائى خود را، پس زود بفرست براى من آذوقه كه يارى جويم به آن
بر امر عيال خود.
چون يوسف پيغام پدر خود را شنيد، گريه گلويش را گرفت و صبر نتوانست نمود،
برخاست و داخل خانه شد و بسيار گريست ، پس بيرون آمد و امر فرمود كه براى ايشان
طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا كه از يك مادر باشند بر سر يك خوان بنشينند.
پس همه نشستند ولى بنيامين ايستاده بود، يوسف پرسيد كه : چرا نمى نشينى ؟
گفت : در ميان ايشان كسى نيست كه با او از يك مادر باشم .
آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتى ؟
بنيامين گفت : داشتم .
فرمود: چه شد آن برادر تو؟
بنيامين گفت : اينها گفتند كه او را گرگ خورد.
فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسيد؟
گفت : دوازده پسر بهم رسانيدم كه نام همه را از نام او اشتقاق كردم .
فرمود: بعد از چنين برادرى دست در گردن زنان درآوردى و فرزندان را بوسيدى ؟!
بنيامين گفت : پدر صالحى دارم ، او مرا امر كرد كه : زن بخواه شايد خدا از تو ذريتى
بيرون آورد كه زمين را سنگين كنند به تسبيح خدا - و به روايت ديگر: به گفتن لا اله الا
الله (106)-.
يوسف عليه السلام فرمود: بيا و بر سر خوان من بنشين .
برادران گفتند: خدا يوسف و برادرش را هميشه بر ما زيادتى مى دهد تا آنكه پادشاه او
را بر سر خوان خود نشانيد.
پس آن حضرت فرمود كه صاع را در ميان بار بنيامين گذاشتند، و چون كاويدند در ميان
بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت .
چون برادران به نزد يعقوب عليه السلام آمدند و قصه را
نقل كردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدى نمى كند بلكه شما حيله كرده ايد در اين باب ،
پس امر فرمود آنها را كه مرتبه ديگر بار بندند بسوى مصر و نامه اى به عزيز مصر
نوشت و طلب عطف و مهربانى از او نمود، و سؤ
ال كرد كه فرزندش را به او برگرداند.
چون برادران به خدمت يوسف رسيدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست
كرد و گريه بر او مستولى شد، برخاست داخل خانه شد ساعتى گريست ، چون بيرون
آمد برادران گفتند: اى عزيز مصر! فتوت و مرحمت كن كه دريافته است ما را و
اهل ما را قحط و گرسنگى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس نظر به مايه ما مكن و
كيل تمام بده به ما، و تصدق كن بر ما - به پس دادن برادر ما يا به فراوان دادن طعام -
بدرستى كه خدا اجر مى دهد تصدق كنندگان را.
يوسف فرمود: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه نادان بوديد؟
گفتند: مگر تو يوسفى ؟!
فرمود: منم يوسف و اين برادر من است ، خدا منت گذاشته بر من ، بدرستى كه هر كه
پرهيزكار باشد و در بلاها صبر كند خدا ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
پس امر فرمود برگردند به نزد يعقوب عليه السلام و فرمود كه : پيراهن مرا ببريد
بر روى پدرم بيندازيد تا بينا گردد، و همه با
اهل بيت او بيائيد به نزد من .
پس جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت : اى يعقوب ! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى
كه چون بخوانى خدا دو ديده ات را و دو نور ديده ات را به تو برگرداند؟
گفت : بلى .
جبرئيل گفت : بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را
قبول فرمود: و آنچه نوح گفت و به سبب آن كشتى او بر جودى قرار گرفت و از غرق
شدن نجات يافت ، و آنچه پدرت ابراهيم خليل الرحمن گفت در وقتى كه او را به آتش
انداختند و به آن كلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
يعقوب گفت : اى جبرئيل ! آن كلمات كدام است ؟
گفت : بگو: پروردگارا! سؤ ال مى كنم از تو به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم
و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه يوسف و بنيامين هر دو را به من برسانى ،
و دو ديده ام را به من برگردانى . يعقوب عليه السلام هنوز اين دعا را تمام نكرده بود
كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر روى او انداخت و بينا گرديد.(107)
و از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون يوسف عليه السلام
داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هيجده سال در زندان ماند و بعد از بيرون آمدن از
زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر شريف آن حضرت صد و ده
سال بود.(108)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : يعقوب عليه السلام بر يوسف آنقدر
گريست كه ديده اش نابينا شد، تا آنكه به او گفتند: بخدا سوگند كه پيوسته ياد مى
كنى يوسف را تا آنكه بيمار شوى و مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى . و يوسف بر
مفارقت يعقوب آنقدر گريست كه اهل زندان متاءذى شدند و گفتند: يا در شب گريه بكن روز
ساكت باش يا در روز گريه بكن و شب ساكت باش ، پس با ايشان صلح كرد كه در
يكى از شب و روز گريه كند و در ديگرى ساكت باشد.(109)
و پيشتر در حديث معتبر گذشت كه : يوسف عليه السلام از پيغمبرانى بود كه با
پيغمبرى ، پادشاهى داشتند و مملكت آن حضرت مصر و صحراهاى مصر بود و از آن تجاوز
نكرد.(110)
و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام
منقول است كه : يعقوب و عيص در يك شكم متولد شدند، بعد از او يعقوب به اين سبب او را
يعقوب ناميدند كه در عقب عيص متولد شد، و يعقوب را
اسرائيل مى گفتند يعنى بنده خدا، چون ((اسرا)) به معنى بنده است و
((ئيل )) اسم خداست ؛ به روايت ديگر ((اسرا)) به معنى قوت است ، يعنى قوت
خدا.(111)
|