و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : اسم نوح ((عبدالغفار)) بود، و براى اين او را نوح ناميدند كه نوحه
بر خود مى كرد.(527)
به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه : اسم نوح عليه السلام ((عبدالملك )) بود،
و او را نوح گفتند چون پانصد سال گريه كرد.(528)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : نامش ((عبدالاعلى )) بود.(529)
مؤ لف گويد: ممكن است كه همه اينها نام آن حضرت بوده باشد و به همه اين نامها او را
مى خوانده باشند.
و به سند معتبر از امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون نوح در كشتى سوار شد حق
تعالى بسوى او وحى فرمود: اى نوح ! اگر بترسى از غرق شدن هزار مرتبه لا اله الا
الله بگو پس نجات از من بطلب تا نجات دهم تو را و هر كه با تو ايمان آورده است ،
پس چون نوح و هر كه با او بود در كشتى نشستند و بادبانها را بلند كردند باد تندى
بر كشتى وزيد و نوح از غرق شدن ترسيد و باد پيشى گرفت و نتوانست كه هزار
مرتبه لا اله الا الله بگويد، پس به زبان سريانى گفت : هلوليا الفا الفا يا ماريا
اتقن ، پس اضطراب كشتى تخفيف يافت و كشتى به راه افتاد.
پس نوح گفت : آن سخنى كه خدا مرا به آن از غرق نجات بخشيد سزاوار است كه از من جدا
نشود، پس در انگشترش نقش كرد لا اله الا الله الف مرة يا رب اصلحنى كه ترجمه
آن كلام سريانى است به عربى ، و به لغت فارسى معنى اش اين است : ((لا اله الله
مى گويم هزار مرتبه ، پروردگارا! مرا به اصلاح آور)).(530)
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه : نوح عليه السلام نجار بود و اندكى گندم
گون بود و رويش باريك بود و در سرش درازى بود و چشمهايش بزرگ بود و
ساقهايش باريك بود و گوشت رانهايش بسيار بود و نافش بزرگ بود و ريشش دراز و
پهن بود و بلند قامت و تنومند بود و در نهايت شدت و غضب بود، و چون مبعوث شد
هشتصد و پنجاه سال عمر او بود، پس هزار كم پنجاه
سال در ميان قوم خود ماند كه ايشان را بسوى خدا دعوت مى نمود، و زياد نشد ايشان را
مگر طغيان ، و سه قرن گذشتند از قومش كه پدران مردند و فرزندان ايشان ماندند، و هر
يك از ايشان پسر خود را مى آورد و در هنگامى كه او خرد بود و بر بالاى سر نوح عليه
السلام باز مى داشت و مى گفت : اى پسر! اگر بعد از من بمانى اطاعت اين ديوانه مكن
.(531)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : حضرت نوح عليه السلام دو هزار و پانصد
سال زندگانى كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از مبعوث شدن ، و هزار كم پنجاه
سال در ميان خود كه ايشان را بسوى خدا مى خواند، و دويست
سال در ساختن كشتى بود، و پانصد سال بعد از آنكه از كشتى فرود آمد و آب از زمين
خشك شد و شهرها بنا كرد و فرزندان خود را در شهرها ساكن گردانيد.
پس چون دو هزار و پانصد سال تمام شد ملك الموت به نزد او آمد و او در آفتاب نشسته
بود و گفت : السلام عليك .
نوح سر برآورد و رد سلام كرد و گفت : براى چه آمدى اى ملك الموت ؟
گفت : آمده ام روح تو را قبض كنم .
گفت : مى گذارى كه از آفتاب به سايه بروم ؟
گفت : بلى .
پس نوح به سايه رفت و گفت : اى ملك الموت ! آنچه بر من از عمر دنيا گذشته است
مثل اين آمدن از آفتاب به سايه بود! آنچه تو را فرموده اند بجا آور.
پس ملك الموت قبض روح مقدس آن حضرت نمود.(532)
و به سند معتبر از امامزاده عبدالعظيم عليه السلام
منقول است كه امام على النقى عليه السلام فرمود: عمر نوح عليه السلام دو هزار و
پانصد سال بود، و روزى در كشتى خواب بود بادى وزيد و عورتش را گشود، پس حام و
يافث خنديدند و سام ايشان را زجر و نهى كرد از خنديدن ، و هر چه را باد مى گشود سام
مى پوشانيد و هر چه را سام مى پوشانيد حام و يافث مى گشودند، نوح عليه السلام
بيدار شد و ديد كه ايشان مى خندند، از سبب آن پرسيد؟ سام آنچه گذشته بود
نقل كرد، پس نوح عليه السلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! تغيير ده
آب پشت حام را كه از او بهم نرسد مگر سياهان ، و خداوندا! تغيير ده آب پشت يافث را.
پس خدا تغيير داد آب پشت ايشان را، پس نوح گفت به حام و يافث كه : حق تعالى
فرزندان شما را غلامان و خدمتكاران فرزندان سام گردانيد تا روز قيامت ، زيرا كه او
نيكى به من كرد و شما عاق من شديد و علامت عقوق شما پيوسته در فرزندان شما ظاهر
خواهد بود، و علامت نيكوكارى در فرزندان سام ظاهر خواهد بود مادامى كه دنيا باقى
باشد، پس جميع سياهان هر جا كه باشند از فرزندان حامند، و جميع ترك و سقالبه و
ياءجوج و ماءجوج و چين از فرزندان يافثند هر جا كه باشند، آنها كه سفيدانند غير اينها
از فرزندان سامند.
و خدا وحى نمود به نوح كه : من كمان خود را - يعنى قوس قزح - امانى گردانيدم براى
بندگان و شهرهاى خود، و پيمانى گردانيدم ميان خود و ميان خلق خود كه ايمن باشند به
آن از غرق شدن تا روز قيامت ، و كيست وفاكننده تر به عهد خود از من ، پس نوح شاد شد
و بشارت داد مردم را، و آن قوس زهى و تيرى هم داشت در آن وقت ، پس زه و تيرش
برطرف شد و امانى گرديد براى مردم از غرق شدن .
و شيطان به نزد نوح آمد و گفت : تو را بر من نعمت عظيمى هست ، از من نصيحتى بطلب
كه با تو خيانت نخواهم كرد، پس نوح دلتنگ شد از سخن او و نخواست كه از او سؤ
ال كند، پس حق تعالى به او وحى كرد كه : با او سخن بگو و از او سؤ
ال كن كه من او را گويا خواهم كرد به سخنى كه حجت باشد بر خودش ، پس نوح به او
گفت كه : سخن بگو. شيطان گفت : هرگاه ما فرزند آدم را
بخيل يا صاحب حرص يا حسود يا جبر و ظلم كننده يا
تعجيل كننده در كارها يافتيم ، مى ربائيم او را مانند كسى كه كره را بربايد، پس
هرگاه از براى ما اين اخلاق در يك كس جمع شود او را شيطان تمرد كننده مى ناميم .
پس نوح پرسيد: آن نعمت كه گفتى من بر تو دارم كدام است ؟
گفت : آن است كه نفرين كردى بر اهل زمين و در يك ساعت همه را به جهنم فرستادى و مرا
فارغ كردى ، و اگر نفرين نمى كردى روزگار درازى مى بايست
مشغول ايشان باشم .(533)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه نوح بعد از فرود آمدن از كشتى پانصد
سال (534) زنده بود، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت : اى نوح ! پيغمبرى تو
منقضى شد و ايام عمر تو تمام شد، پس نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى
كه با توست بده به پسر خود سام كه من زمين را نمى گذارم بى آنكه در آن عالمى
باشد كه به او اطاعت من دانسته شود، و باعث نجات مردم باشد در ميان مردم پيغمبرى تا
مبعوث شدن پيغمبر ديگر، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت بى حجتى ، و كسى كه
بخواند مردم را بسوى من و دانا باشد به امر من بدرستى كه من حكم كرده ام و مقدر
گردانيده ام كه از براى هر گروهى هدايت قرار دهم كه هدايت كنم به او سعادتمندان را، و
حجت من به او تمام شود بر اشقيا.
پس نوح عليه السلام اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را داد به پسر خود سام
، و حام و يافث نزد ايشان علمى نبود كه به آن منتفع شوند، و بشارت داد نوح ايشان را
به آنكه هود عليه السلام بعد از او مبعوث خواهد شد، و امر كرد ايشان را كه متابعت او
بكنند، و امر كرد كه هر سال وصيت نامه را يك بار بگشايند و در آن نظر كنند و آن روز
عيد ايشان باشد، چنانچه حضرت آدم عليه السلام نيز ايشان را امر فرموده بود، پس ظلم
و تجبر ظاهر شد در فرزندان حام و يافث ، و پنهان شدند فرزندان سام با آنچه نزد
ايشان بود از علم ، و جارى شد بر سام بعد از نوح دولت حام و يافث و بر او مسلط
شدند، و اين است كه خدا مى فرمايد و تركنا عليه فى الآخرين (535)، فرمود:
يعنى ترك كردم بر نوح دولت جباران را، و خدا حضرت محمد صلى الله عليه و آله و
سلم را به اين عزيز خواهد فرمود.
و فرزندان حام اهل سند و هند و حبشه اند، و فرزندان سام عرب و عجمند و دولت اينها بر
آنها جارى شد در امت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آن وصيت را به ميراث مى
گرفتند، عالمى بعد از عالمى تا حق تعالى حضرت هود عليه السلام را مبعوث
گردانيد.(536)
در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر قوم نوح عليه السلام هر يك سيصد
سال بود.(537)
و در حديث ديگر فرمود: عمر حضرت نوح عليه السلام دو هزار و چهار صد و پنجاه
سال بود.(538)
مؤ لف گويد: احاديث گذشته همه موافق يكديگرند و
محل اعتمادند، و در اين حديث شايد كه بعضى از مدت آخر عمر آن حضرت را كه متوجه امور
نبوده است از اول يا آخر، حساب نكرده باشند، و بعضى از ارباب تاريخ عمر آن حضرت
را هزار سال گفته اند، و بعضى هزار و چهار صد و پنجاه
سال ، و بعضى هزار و چهار صد و هفتاد سال ، و بعضى هزار و سيصد
سال ، و اين اقوال كه بر خلاف احاديث معتبره است همه فاسد است .
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام
منقول است كه : مردم سه چيز را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب ، شكر را از نوح
، حسد را از فرزندان يعقوب .(539)
به سندهاى موثق و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه
السلام منقول است در تفسير آن آيه كه حق تعالى فرموده است كه در وصف نوح عليه
السلام (انه كان عبدا شكورا)(540) كه ترجمه اش اين است كه : ((بتحقيق كه بود
نوح بنده اى بسيار شكر كننده ))، فرمودند: براى اين آن حضرت را عبد شكور ناميدند
كه در صبح و شام اين دعا را مى خواند: اللهم انى اشهدك انه ما اصبح او امسى بى من
نعمة او عافية فى دين او دنيا فمنك وحدك لا شريك لك ، لك الحمد بها على و لك الشكر
بها على حتى ترضى و بعد الرضا.(541) و در لفظ اين دعا اختلاف قليلى در
روايات هست كه در كتاب دعاى ((بحارالانوار)) ذكر كرده ام .(542)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : چون بعد از فرود آمدن از كشتى ، نوح عليه السلام ماءمور شد كه درخت
بكارد، شيطان در پهلوى او بود، چون خواست كه درخت انگور بكارد شيطان لعين گفت كه
: اين درخت از من است .
حضرت نوح گفت : دروغ گفتى .
پس شيطان گفت كه : چه مقدار حصه به من مى دهى ؟
حضرت نوح فرمود: دو ثلث از تو باشد. پس به اين سبب مقرر شد شيره انگور كه
بجوشد تا دو ثلث آن كم نشود حلال نباشد.(543)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : شيطان منازعه كرد با حضرت نوح در درخت انگور، پس
جبرئيل آمد و به نوح عليه السلام گفت كه : او را حقى هست ، حق او را بده ، پس ثلث را
به شيطان داد و او راضى نشد، پس نصف را داد و او راضى نشد، پس
جبرئيل آتشى در آن درخت انداخت ، تا دو ثلث آن درخت سوخت و يك ثلث باقى ماند و گفت :
آنچه سوخت بهره شيطان است و آنچه باقى ماند بهره توست و بر تو
حلال است اى نوح .(544)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : چون نوح عليه السلام از كشتى فرود آمد درختان در زمين كشت و درخت خرما
را نيز در ميان آنها كاشت و به اهل خود برگشت ، ابليس ((عليه اللعنه )) آمد و درخت
خرما را كند، چون نوح برگشت درخت خرما را نيافت و شيطان را ديد كه نزد درختان ايستاده
است ، در اين حال جبرئيل عليه السلام آمد و نوح را خبر داد كه شيطان درخت خرما را كنده
است ، پس نوح به شيطان گفت : چرا درخت خرما را كندى ؟ و الله كه از اين درختان كه
كشته ام هيچيك را دوست تر نمى دارم از آن ، و بخدا سوگند كه ترك نمى كنم آن را تا
نكارم .
شيطان گفت : هرگاه بكارى من خواهم كند، پس از براى من در آن نصيبى قرار ده تا نكنم !
پس نوح ثلث براى او قرار داد و او راضى نشد، پس نصف از براى او قرار كرد و او
راضى نشد، و نوح هم زياد نكرد، پس جبرئيل به نوح گفت : اى پيغمبر خدا! احسان كن كه
از توست نيكى كردن ، و نوح دانست كه خدا او را در اينجا سلطنتى داده است ، پس نوح دو
ثلث را از براى او قرار داد، و به اين سبب مقرر شد كه عصير را كه بگيرند و
بجوشانند تا دو ثلث آن كه حصه شيطان است نرود
حلال نشود.(545)
و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه : چون نوح عليه السلام از كشتى بيرون آمد
درختان كه با خود به كشتى برده بود در زمين كشت و در همان ساعت ميوه دادند، و در ميان
آنها درخت انگور ناپيدا شد، زيرا كه شيطان گرفته و پنهان كرده بود، پس چون نوح
برخاست كه برود و در ميان كشتى تفحص كند، ملكى كه با او بود گفت : بنشين كه
براى تو خواهند آورد، و گفت ، تو را شريكى در شيره انگور هست با او مشاركت نيكو بكن
، نوح فرمود: هفت يك را به او مى دهم و شش حصه از من است ، ملك گفت : نيكى كن كه تو
نيكوكارى ، نوح فرمود: شش يك را به او مى دهم ، ملك گفت : نيكى كن كه تو نيكوكارى ،
نوح فرمود: پنج يك را مى دهم ، ملك گفت : نيكى كن كه تو نيكوكارى ، و همچنين زياد مى
كرد و ملك امر به زيادتى مى كرد تا آنكه نوح فرمود كه : دو حصه از او باشد و يك
حصه از من ، پس ملك راضى شد و دو ثلث كه حصه شيطان است حرام شد و يك ثلث كه
حصه نوح است حلال شد.(546)
و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه : شيطان به نوح عليه السلام گفت :
تو را بر من نعمتى و حقى هست و به عوض آن چند خصلت به تو مى آموزم .
نوح فرمود: كدام است حق من بر تو؟
گفت : دعائى كه بر قوم خود كردى و همه هلاك شدند و مرا فارغ كردى ، پس زنهار كه
بپرهيز از تكبر و حرص و حسد، بدرستى كه تكبر مرا بر آن داشت كه سجده آدم نكردم و
كافر شدم و شيطان رجيم گرديدم ، و حرص آدم را بر آن داشت كه جميع بهشت را بر او
حلال كرده بودند و از يك درخت او را منع كرده بودند و از آن درخت خورد و از بهشت بيرون
آمد، و حسد باعث شد كه پسر آدم برادر خود را كشت .
پس نوح پرسيد: در چه وقت قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است ؟
گفت : در وقت غضب و خشم .(547)
فـصـل دوم : در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السلام است بر قوم ، و آنچه
ميان او و قـوم او گـذشـت تـا غـرق شـدن ايـشـان ، و
ساير احوال آن حضرت
على بن ابراهيم به سند از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت
نوح سيصد سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت فرمود و اجابت او
نكردند، پس خواست بر ايشان نفرين كند، پس بر او
نازل شدند نزد طلوع آفتاب دوازده هزار قبيل از
قبايل ملائكه آسمان اول و ايشان از عظماى ملائكه بودند، پس نوح به ايشان فرمود:
شما كيستيد؟
گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكه آسمان
اول ، و مسافت آسمان اول پانصد سال است ، و از آسمان
اول تا زمين پانصد سال راه است و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در اين وقت به تو
رسيده ايم ، و از تو سؤ ال مى كنيم كه نفرين نكنى بر قوم خود! نوح فرمود: من ايشان
را سيصد سال مهلت دادم .
و چون ششصد سال تمام شد و ايمان نياوردند باز اراده كرد كه بر ايشان نفرين كند،
ناگاه دوازده هزار نفر از قبايل ملائكه آسمان دوم به او رسيدند، نوح فرمود: شما
كيستيد؟
گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكه آسمان دوم ، و مسافت آسمان دوم پانصد
سال است ، و از آسمان دوم تا آسمان اول پانصد
سال است ، و مسافت آسمان اول پانصد سال است ، و از آسمان
اول تا زمين پانصد سال است ، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در وقت چاشت به تو
رسيده ايم ، و از تو سؤ ال مى كنيم كه نفرين بر قوم خود نكنى !
نوح فرمود: سيصد سال ايشان را مهلت دادم ، پس چون نهصد
سال تمام شد و ايمان نياوردند اراده نفرين بر ايشان فرمود، پس حق تعالى فرستاد كه
انه لن يؤ من من قومك الا من قد آمن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون (548) يعنى :
((بدرستى كه هرگز ايمان نمى آورند از قوم تو مگر هر كه ايمان آورده است ، پس
غمگين مباش به آنچه ايشان مى كنند)).
پس نوح عرض كرد رب لا تذر على الارض من الكافرين دياراَ انك ان تذرهم يضلوا
عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا(549) يعنى : ((پروردگارا! مگذار بر روى زمين از
كافران ديارى ، بدرستى كه اگر بگذارى ايشان را گمراه كنند بندگان تو را و
فرزند نياورند مگر فاجر بسيار كفران كننده )).
پس حق تعالى امر كرد او را كه درخت خرما بكارد، پس قوم او مى گذشتند بر او و استهزا
و سخريه مى نمودند و به او مى گفتند: مرد پيرى است ، نهصد
سال از عمرش گذشته است و درخت خرما مى كارد؛ و سنگ بر او مى زدند.
پس چون پنجاه سال بر اين حال گذشت و درخت خرما رسيد و مستحكم شد، ماءمور شد درختها
را ببرد، پس قوم استهزا كردند به او و به او گفتند:
الحال كه درخت خرما رسيد بريد! اين مرد خرف شده است و پيرى او را دريافته است ،
چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه كلما مر عليه ملاء من قومه سخروا منه
قال ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرونَ فسوف تعلمون (550) يعنى :
((هرگاه مى گذشتند به او جماعتى از اشراف قوم او، استهزا مى نمودند به او، گفت -
يعنى نوح -: اگر استهزا مى كنيد به ما پس بدرستى كه ما استهزا خواهيم نمود به شما
در وقتى كه عذاب بر شما نازل شود چنانچه شما ما را استهزا مى كنيد، بعد از زمانى
خواهيد دانست كداميك سزاوارتريم به استهزا و سخريه )).
حضرت فرمود: پس خدا امر كرد او را كه كشتى بتراشد، و امر فرمود
جبرئيل را كه نازل شود و تعليم او كند كه چگونه بسازد، پس طولش را هزار و دويست
ذراع و عرضش را هشتصد ذراع و ارتفاعش را هشتاد ذراع گردانيد، پس گفت : پروردگارا!
كه مرا يارى خواهد كرد بر ساختن كشتى ؟ خدا وحى نمود به او كه : ندا كن در ميان قوم
خود كه هر كه مرا يارى نمايد بر ساختن كشتى و چيزى از آن بتراشد، آنچه مى تراشد
طلا و نقره خواهد شد. پس چون نوح اين ندا در ميان ايشان كرد، او را يارى كردند بر اين ،
و سخريه مى كردند او را و مى گفتند: در بيابان كشتى مى سازد.(551)
و به سند حسن ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون حق تعالى اراده نمود كه قوم
نوح را هلاك گرداند، عقيم گردانيد رحمهاى زنان ايشان را
چهل سال كه فرزندى در ميان ايشان متولد نشد، پس چون نوح از ساختن كشتى فارغ شد
خدا امر كرد او را كه ندا كرد به زبان سريانى كه نماند چهارپاى و جانورى مگر
حاضر شد، پس از هر جنس از اجناس حيوان يك جفت را
داخل كشتى نمود و آنچه به او ايمان آورده بودند از جميع دنيا هشتاد مرد بودند، پس خدا
وحى نمود كه احمل فيها من كل زوجين اثنين و اهلك الا من سبق عليه
القول و من آمن و ما آمن معه الا قليل (552) كه ترجمه اش اين است كه : بار كن در
كشتى از هر نوعى دو جفت ، يعنى دو تا، و اهل خود را مگر آنها كه پيشتر به تو خبر داده ام
كه داخل مكن - كه زن و يك پسر او بود - و ببر به كشتى هر كه را ايمان به تو آورده
است از غير اهل تو، و ايمان نياوردند به او مگر اندكى )).
و تراشيدن كشتى در مسجد كوفه بود، پس چون آن روز شد كه خدا خواست كه ايشان را
هلاك نمايد، زن نوح نان مى پخت در موضعى كه معروف است در مسجد كوفه به ((فار
التنور))، و نوح از براى هر قسمى از اجناس حيوان موضعى در كشتى قرار داده بود،
و جمع نموده بود از براى ايشان در آن موضع آنچه به آن احتياج داشته باشند از
خوردنى ، و صدا زد زن نوح كه آب از تنور جوشيد، پس نوح بر سر تنور آمد و
گل بر آن گذاشت و مهر بر آن گل زد كه آب بيرون نيامد تا آنكه جميع جانوران را سوار
كشتى نمود پس بسوى تنور آمد و مهر را شكست و
گل را برداشت ، و آفتاب گرفت و از آسمان آمد آبى ريزنده بى آنكه قطره قطره
بيايد، و از جميع چشمه ها آب جوشيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ففتحنا ابواب
السماء بماء منهمرَ و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدرَ و حملناه على
ذات الواح و دسر(553) كه ترجمه اش آن است كه ((پس گشوديم درهاى آسمان را
به آبى ريزنده و مستمر، و شكافتيم زمينها را چشمه ها، پس برخوردند آب آسمان و آب
زمين بر امرى كه مقدر شده بود، و بار نموديم نوح را بر كشتى كه از تخته ها و ميخها
ساخته شده بود)).
پس خدا فرمود: سوار شويد در كشتى در حالى كه تبرك جوئيد به نام خدا در هنگام رفتن
كشتى و ايستادن آن ، يا بسم الله بگوئيد در اين دو
حال ، يا به نام خداست رفتن و ايستادن كشتى ، پس كشتى به حركت آمد و نظر كرد نوح
بسوى پسر كافرش كه در ميان آب بر مى خاست و مى افتاد گفت يا بنى اركب معنا و لا
تكن مع الكافرين (554) يعنى : ((اى پسرك من ! سوار شو با ما و مباش با
كافران ))، گفت سآوى الى جبل يعصمنى من الماء(555) يعنى : ((بزودى جا
گيرم و پناه برم بسوى كوهى كه نگاهدارد مرا از آب ))، پس نوح گفت لا عاصم
اليوم من امر الله الا من رحم (556) يعنى : ((نيست نگاهدارنده امروز از عذاب الهى
مگر كسى كه خدا او را رحم كند ))، پس نوح گفت رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق
و انت احكم الحاكمين (557) ((پروردگارا! بدرستى كه پسر من از
اهل من است و بدرستى كه وعده تو حق است و توئى حكم كننده ترين حكم كنندگان )) ،
پس حق تعالى فرمود يا نوح انه ليس من اهلك انه
عمل غير صالح فلا تسئلن ما ليس لك به علم انى اعظك ان تكون من الجاهلين (558)
((اى نوح ! بدرستى كه نيست اين پسر از اهل تو كه وعده داده ام ايشان را نجات دهم ،
زيرا كه او صاحب كردار ناشايست است ، پس سؤ
ال مكن از من چيزى را كه تو را به آن علمى نيست ، بدرستى كه تو را پند دهم از اينكه
بوده باشى از جاهلان ))، پس نوح گفت رب انى اعوذ بك ان اسئلك ما ليس لى به
علم و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين (559) ((پروردگارا! بدرستى كه
من پناه مى جويم به تو از آنكه سؤ ال نمايم از تو چيزى را كه مرا به آن علمى نبوده
باشد، و اگر نيامرزى مرا و رحم نكنى خواهم بود از زيانكاران )).
پس گرديد چنانچه خدا فرموده كه : ((حايل شد ميان ايشان موج و گرديد پسر نوح از
غرق شدگان )).(560)
پس آن حضرت فرمود: پس گرديد كشتى و زد آن را موجها تا رسيد به مكه و طواف نمود
بر دور خانه كعبه ، و جميع دنيا غرق شد مگر جاى خانه كعبه ، و خانه كعبه را براى آن
((بيت العتيق )) ناميدند كه آزاد گرديد از غرق شدن ، پس آب از آسمان ريخت
چهل صباح و از زمين چشمه ها جوشيد تا كشتى به حدى بلند شد كه به آسمان ساييد،
پس حضرت نوح دست خود را بلند نمود و گفت : ((يا رهمان اتقن ))(561) يعنى :
((پروردگارا! احسان كن ))، پس حق تعالى فرمود زمين را كه آب خود را فرو برد،
چنانچه فرموده است و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى
الامر و استوت على الجودى (562) يعنى : ((گفته شد: اى زمين ! فرو بر آب خود
را، و اى آسمان ! باز ايست از باريدن ، و آبها به زمين فرو رفت ، و آنچه امر خدا بود از
هلاك كافران و نجات مؤ منان بعمل آمد، و قرار گرفت كشتى بر كوه وجودى )).
حضرت فرمود: هر آب كه از زمين بيرون آمده بود، زمين آن را فرو برد، و چون آبهاى
آسمان خواستند كه در زمين فرو روند زمين قبول نكرد و گفت : خدا امر نكرد مرا به آنكه
آب تو را فرو برم ، پس آب آسمان به روى زمين ماند و كشتى بر وجودى قرار گرفت -
و آن كوهى است بزرگ در موصل - پس خداوند
جبرئيل را فرستاد كه آبهائى كه بر روى زمين مانده بود برد بسوى درياها كه بر دور
دنيا هستند، و وحى فرستاد بسوى نوح كه يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على
امم ممن معك و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم (563) ((اى نوح ! فرود آى از
كشتى يا از كوه با سلامتى از ما - يا تحيتى از ما - و بركتها و نعمتها بر تو و بر امتى
چند از آنهائى كه با تو بودند در كشتى و امتى چند هستند كه بزودى ايشان را برخوردار
گردانيم به نعمتهاى دنيا پس برسد به ايشان عذاب دردناك به سبب كفر ايشان )).
حضرت فرمود: پس فرود آمد نوح در موصل
از كشتى با هشتاد تن از مؤ منان كه با او بودند و بنا نمودند مدينة الثمانين را، و نوح را
دخترى بود كه با خود به كشتى برده بود پس
نسل مردم از او بهم رسيد، و به اين سبب حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حضرت نوح يكى از دو پدر است ، يعنى پدر
جميع مردم است بعد از آدم عليه السلام .(564)
و به سند معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : نوح عليه
السلام چه دانست كه از قوم او كسى ايمان نخواهد آورد كه چون نفرين بر قوم خود كرد
گفت : ايشان فرزند نمى آورند مگر فاجر و كافر؟
فرمود: مگر نشنيده اى آنچه خدا به نوح گفت كه : ايمان نخواهند آورد از قوم تو مگر آنها
كه ايمان آوردند.(565)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : چون حق تعالى ظاهر گردانيد پيغمبرى نوح عليه السلام را، و يقين
كردند شيعيان - كه از كافران آزار مى كشيدند - كه فرج ايشان نزديك شده است ، بلاى
ايشان شديدتر و افترا بر ايشان بزرگتر شد تا آنكه كار به نهايت شدت و سختى
منتهى شد و به حدى رسيد كه قصد نوح كردند به زدنهاى عظيم ، تا آنكه آن حضرت
گاه بود كه سه روز بيهوش مى افتاد و خون از گوشش جارى مى شد و باز به هوش
مى آمد، و اين حال بعد از آن بود كه سيصد سال از رسالت او گذشته بود، و باز در
اثناى اين حال ايشان را در شب و روز بسوى خدا دعوت مى كرد و مى گريختند، و ايشان را
پنهان دعوت مى كرد و اجابت نمى كردند، آشكارا دعوت مى كرد و رو بر مى گردانيدند!
پس بعد از سيصد سال
خواست بر ايشان نفرين كند، بعد از نماز صبح براى اين نشست ، ناگاه سه ملك از آسمان
هفتم فرود آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! ما را بسوى تو حاجتى هست .
فرمود: كدام است ؟
گفتند: التماس مى كنيم كه تاءخير كنى در نفرين بر قوم خود را كه اين
اول غضب و عذابى است كه بر زمين نازل مى شود.
نوح فرمود: سيصد سال تاءخير كردم نفرين را. و برگشت بسوى قوم خود و ايشان را
دعوت نمود چنانچه مى كرد و آنها در مقام آزار او برآمدند چنانچه مى كردند، تا آنكه
سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها نااميد شد، پس در وقت چاشت نشست كه بر
آنها نفرين كند، ناگاه گروهى از آسمان ششم فرود آمده سلام كردند و گفتند: ما بامداد
بيرون آمده ايم از آسمان ششم و چاشت به تو رسيده ايم ؛ پس
مثل آنچه ملائكه آسمان هفتم از او سؤ ال كردند ايشان نيز سؤ
ال كردند و نوح عليه السلام باز سيصد سال نفرين را تاءخير كرد و بسوى قوم خود
برگشت و مشغول دعوت شد، و دعوت او زياد نكرد بر قوم مگر گريختن اشاره از او، تا
آنكه سيصد سال ديگر گذشت و نهصد سال تمام شد، پس شيعيان به نزد او آمدند و
شكايت كردند از آنچه به ايشان مى رسيد از اذيت عامه خلق و سلاطين جور، و سؤ
ال كردند: دعا كن تا خدا ما را فرجى ببخشد از آزار ايشان .
پس نوح ايشان را اجابت نمود و نماز كرد و دعا كرد، پس
جبرئيل فرود آمد و گفت : حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، پس بگو به شيعيان
خرما بخورند و هسته آن را بكارند و رعايت كنند تا آن درختان ميوه بدهند، چون آنها به
ميوه برسند من فرج مى دهم ايشان را. پس حمد كرد خدا را و ثنا گفت بر او، و اين خبر را
به شيعيان رسانيد و آنها شاد شدند و چنان كردند و انتظار بردند تا آن درختان ميوه
دادند، پس ميوه را به نزد نوح عليه السلام بردند و طلب وفا به وعده كردند، نوح دعا
كرد و حق تعالى فرستاد كه : بگو به ايشان كه اين خرما را نيز بخورند و هسته اش را
بكارند، چون به ميوه آيد من فرج دهم ايشان را. چون گمان كردند خلاف شد وعده ايشان ،
ثلث شيعيان از دين برگشتند و دو ثلث بر دين باقى ماندند، و آن باقيمانده خرماها را
خوردند و هسته ها را كشتند؛ و چون رسيد، ميوه آنها را به نزد نوح آوردند و سؤ
ال كردند كه وعده را بعمل آورد، و نوح از خدا سؤ
ال كرد و باز وحى رسيد اين خرماها را بخورند و هسته هاى آنها را بكارند، پس ثلث
ديگر از دين برگشتند و يك ثلث باقيمانده اطاعت كردند و هسته خرماها را كشتند، تا آنكه
به ميوه آمدند و ميوه را به نزد نوح آورده و گفتند: از ما نماند مگر اندكى و مى ترسيم
اگر در فرج تاءخيرى بشود همه از دين برگرديم ، پس آن حضرت نماز و مناجات كرد
و گفت : پروردگارا! نماند از اصحاب من اين گروه ، مى ترسم اينها نيز هلاك شوند
اگر فرج به ايشان نرسد، پس وحى به او رسيد كه : دعاى تو را مستجاب كردم كشتى
بساز، پس ميان مستجاب شدن دعا و طوفان پنجاه
سال فاصله شد.(566)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح از حق تعالى طلب
نزول عذاب براى قوم خود كرد، خدا روح الامين را فرستاد با هفت دانه خرما و گفت : اى
پيغمبر خدا! حق تعالى مى فرمايد: اين جماعت آفريده هاى من و بندگان منند، هلاك نمى كنم
ايشان را به صاعقه اى از صاعقه هاى خود مگر بعد از آنكه تاءكيد دعوت بر ايشان
بكنم و حجت را بر ايشان لازم گردانم ، پس عود كن بسوى سعى كردن و مشقت كشيدن در
دعوت قوم خود كه من تو را بر آن ثواب مى دهم ، و بكار اين هسته ها را، بدرستى كه
چون اينها برويند و كامل شوند و به بار آيند براى تو فرج و خلاصى خواهد بود،
پس به اين خبر بشارت ده آنها را كه تابع تو شده اند از مؤ منان .
پس چون درختان روئيدند و قد كشيدند وبه ميوه رسيدند و ميوه ايشان رنگين شد بعد از
زمان بسيارى ، نوح از خدا طلب نمود كه وعده را
بعمل آورد، پس خدا او را امر فرمود دانه هاى خرماى اين درختان را بار ديگر بكارد و عود
كند بسوى صبر كردن و سعى نمودن در تبليغ رسالت و تاءكيد حجت نمودن بر قوم
خود.
چون اين خبر را به مؤ منان رسانيد، سيصد نفر از ايشان مرتد شدند و گفتند: اگر آنچه
نوح دعوى مى كرد حق مى بود، در وعده پروردگارش خلف نمى شد.
پس پيوسته حق تعالى در هر مرتبه كه ميوه درختان مى رسيد امر مى كرد دانه آنها را
بكارد تا هفت مرتبه ، و در هر مرتبه اى گروهى از آنها كه به او ايمان آورده بودند
مرتد مى شدند تا آنكه هفتاد و چند نفر باقى ماندند، پس در اين وقت خدا وحى فرمود
بسوى نوح عليه السلام كه : در اين زمان صبح نورانى حق از شب ظلمانى
باطل هويدا شد براى ديده تو، و حق خالص گرديد و كدورتها از آن مرتفع شد به
مرتد شدن هر كه طينت او خبيث و بد بود، اگر من هلاك مى كردم كافران را و باقى مى
گذاشتم آنها را كه مرتد شدند هر آينه تصديق نكرده بودم و وفا ننموده بودم به آن
وعده سابق كه كرده بودم با مؤ منانى كه خالص گردانيده بودند توحيد را از قوم تو و
چنگ زده بودند به ريسمان پيغمبرى تو، و آن وعده آن بود كه ايشان را خليفه گردانم در
زمين و متمكن گردانم براى ايشان دين ايشان را، و
بدل كنم ترس ايشان را به ايمنى تا خالص شود بندگى براى من به برطرف شدن
شك از دلهاى ايشان ، پس چگونه مى توانست بود خليفه گردانيدن و متمكن ساختن و خوف
را به ايمنى بدل كردن به آنچه من مى دانستم از ضعف يقين آن جماعتى كه مرتد شدند و
بدى طينت ايشان و زشتى پنهان ايشان كه نتيجه هاى نفاق و ريشه گمراهى بود، زيرا
كه اين جماعت استشمام مى كردند از من شميم آن پادشاهى را كه من به مؤ منان خالص خواهم
داد در وقتى كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و دشمنان ايشان را هلاك نمايم ، و اگر
رايحه اين دولت به مشام ايشان مى رسيد هر آينه طمع در آن خلافت مى كردند و نفاق
پنهان ايشان مستحكم مى شد و درد ضلالت و گمراهى در خاطرهاى ايشان متمكن مى شد و
اظهار عداوت با مؤ منان خالص مى كردند و با ايشان محاربه و مجادله مى نمودند از
براى طلب پادشاهى و متفرد شدن به امر و نهى ، پس
بعمل نمى آمد تمكين در دين و انتشار حق در ميان مؤ منان با اين فتنه ها و جنگها.
پس بعد از آن حق تعالى فرمود كه نوح عليه السلام كشتى بسازد.(567)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : ده مرتبه ماءمور شد نوح عليه السلام
كه دانه خرما بكارد، و هر مرتبه كه ميوه بعمل مى آمد اصحابش مى آمدند و مى گفتند: اى
پيغمبر خدا! بده به ما آن وعده اى كه كردى با ما؛ و چون بار ديگر دانه خرما مى كشت
اصحابش سه فرقه مى شدند: يكى فرقه مرتد مى شدند و يك فرقه منافق مى شدند
و يك فرقه بر ايمان خود باقى مى ماندند تا آنكه بعد از مرتبه دهم مؤ منان به نزد
نوح عليه السلام آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! هر چند وعده را تاءخير مى كنى ما مى
دانيم كه تو پيغمبر راستگوئى و فرستاده خدائى و در تو شك نمى كنيم ، پس خدا دانست
كه ايشان مؤ منان خالصند و منافقان از ميان ايشان بدر رفته اند و از همه كدورتها و شك
و شبهه صاف شده اند، ايشان را در كشتى نجات داد و ساير قوم را هلاك فرمود.(568)
مؤ لف گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است ، و تواند بود كه در بعضى از
اينها راويان سهوى كرده باشند، يا بعضى بر وفق روايات عامه بر وجه تقيه وارد
شده باشد، يا در بعضى احاديث ذكر بعضى از مرات شده باشد كه عمده تر بوده است ،
و همچنين فرود آمدن ملائكه از آسمان اول و هفتم و از آسمان دوم و ششم
محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، يا يكى موافق روايات عامه وارد شده باشد، و در
عدد هفتاد و چند ممكن است كه فرزندان نوح را حساب نكرده باشند و در هشتاد آنها را حساب
كرده باشند يا برعكس . و اما تاءخير وعده ممكن است كه وعده حتمى نبوده باشد و مشروط
به شرطى باشد كه آن شرط بعمل نيامده باشد، يا آنكه فى الحقيقه اين مخالفت در
وعيد است نه در وعد، و اگر كسى در عقوبتى به كسى وعده كند
بعمل نياورد قبيح نيست بلكه مستحسن است ، و از اين احاديث حكمتها براى غيبت حضرت صاحب
الامر صلوات الله عليه و تاءخير ظهور آن حضرت ظاهر مى شود براى كسى كه تدبر
نمايد.
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : حضرت نوح عليه السلام در ايام طوفان ، همه آبهاى زمين را طلبيد و
همگى اجابت نمودند بغير از آب گوگرد و آب تلخ .(569) مؤ لف گويد: يعنى آبهاى
گرم كه بوى گوگرد از آنها مى شنوند.
و از حضرت امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهما
منقول است كه : حضرت نوح همه آبها را طلبيد، هر چشمه اى كه او را اجابت نكرد، آن را
نوح عليه السلام لعنت كرد، پس تلخ و شور شدند.(570)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : نوح در روز اول ماه رجب به كشتى سوار شد، پس امر فرمود كه هر كه با
او داخل كشتى شده بود آن روز را روزه داشتند.(571)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
پرسيد از تفسير قول حق تعالى يوم يفر المرء من اخيهَ و امه و ابيهَ و صاحبته و بنيه
(572)، فرمود: آنكه در قيامت از پسرش خواهد گريخت نوح عليه السلام است كه از
پسرش كنعان خواهد گريخت .(573)
و پرسيد: طول و عرض كشتى نوح چه مقدار بود؟ گفت : طولش هشتصد ذراع بود و
عرضش پانصد ذراع و ارتفاعش هشتاد ذراع .(574)
مؤ لف گويد: حديثى كه پيش گذشت در مقدار كشتى معتبرتر است از اين ،
و محتمل است كه اختلاف به اعتبار اختلاف ذراعها باشد، اما بعيد است .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : طول كشتى نوح هزار و دويست ذراع بود و عرضش هشتصد ذراع و عمقش هشتاد
ذراع ، پس طواف كرد دور خانه كعبه و هفت شوط سعى كرد ميان صفا و مروه پس بر
وجودى قرار گرفت .(575)
و در حديث ديگر از ابن عباس منقول است كه حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نوح نود خانه در كشتى براى حيوانات مهيا
كرده بود.(576)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : حق تعالى غرق كرد جميع زمين را در طوفان نوح مگر خانه كعبه ، پس از
آن روز آن را ((عتيق )) ناميدند كه از غرق شدن آزاد شد.
راوى پرسيد: به آسمان رفت ؟
گفت : نه ، و ليكن آب به آن نرسيد و از دورش بلند شد.(577)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: به چه علت
حق تعالى جميع زمين را غرق فرمود و در ميان ايشان بودند
اطفال و جمعى كه گناه از براى ايشان نيست ؟
|