مرا
يادت هست ؟
همان كه با تو سينه به سينه ي تا نگ گذاشت .
آن خاطره يادت هست ؟
همان كه با تو ، توي يك بَلَم ساده در آغوش آبهاي مجنون تاب
مي خورديم . با نيزار هاي بلند نجوا مي كرديم . همان كه آسمان آبي
خد ، تمام دنيا و صداي امواج نازك مجنون كه به بلم ميخورد تمام
موسيقي آشناي ما بود .
آن سنگر يادت هست ؟
همان كه شب و روز ، از زور سبكي بر موج هاي مجنون سوار بود و هي
بالا و پايين مي رفت ، همان كه جاي سه نفر داشت و ما چهار نفر
بوديم ، همان كه شبها يكي بايد بيدار مي ماند تا سه نفر ديگر
بخوابند. همان كه يك نفر بايد مي نشست تا سه نفر ديگر بخوابند .
همان كه يك نفر بايدمي نشست تا سه نفر ديگر دراز بكشند !
بگذريم ! چه فايده ! جز تو كه كسي اين حرف
ها را نمي فهمد
. « علي قهرماني به ياد شهيد محسن داراب »
با لحظهها
با لودرها به فاصله دويست سيصد متري سنگرهاي دشمن رسيده بودند.
هنوز خط شكسته نشده بود و اولين گردان جلودار در راهكار كيلومتر
«يعني گردان عمار ياسر به فرماندهي عباس هاديان»، جلوي ميدان مين
زمينگير شده بود، زيرا نيروهاي تخريب مأمور به اين گردان مجروح
شده بودند. ما مجبور بوديم خودمان براي حلّ مشكل آنها دست به كار
بشويم.
عراقيها، يكي بعد از ديگري
منورهاي خوشهاي ميزدند و هركدام از
منورها به مدت چهار يا پنج دقيقه منطقه را روشن ميكرد و به
تخريبچي اجازهي پاكسازي ميدان مين را نميداد چرا كه با روشن شدن
منطقه دوشكاهاي عراقي همه جا را درو ميكردند. من ديگر چارهاي
نداشتم، نميتوانستم دست از كار بكشم، بعد از آن كه تعدادي از
مينها را خنثي كردم به تلههاي انفجاري رسيدم. نه سيمچين داشتم و
نه وسيلهي برندهي ديگري.
سيمتلهها را با دندان قطع ميكردم و جلو ميرفتم. طبق معمول،
دشمن نزديك سنگرهايش مينهاي ضدنفر و در فواصل دورتر مين ضدتانك
كار گذاشته بود.
تعداد زيادي از مينها خنثي شد. يكي دو رديف مانده بود تا به
خاكريز اول دشمن برسيم ديگر قبضههاي دوشكاي دشمن نميتوانستند ما
را هدف بگيرند. مگر آن كه قبضهها را به طور كامل بهپايين
ميآوردند كه خب، چنينكاري برايشان غيرممكن بود.
نيروهاي گردان ميثم تمار هم كه مسئوليت حفاظت از ستون مهندسي را به
عهده داشتند، در اطراف بلدوزرها حركت ميكردند و دستگاهها در حالي
كه كار ميكردند، روي زمين چالههايي پديد ميآوردند. نيروهاي
گردان ميثم بلافاصله داخل آنها ميپريدند و از دو طرف ستون، رو به
چپ و راست آرايش ميگرفتند تا بتوانند با هر خطري مقابله كنند.
ديگر به خاكريز اول دشمن نزديك شده بوديم. اما رگبار دوشكاي عراقي
اجازهي پيشروي بيشتر را نميداد. من به عقب برگشتم به رانندهي
يكي از بولدوزرها گفتم سريع حركت كن و بلدوزرت را بكوب به سينهي
اين خاكريز! ديدم جوابي نميدهد، خوب كه دقت كردم متوجه شدم از فرط
خستگي پشت فرمان دستگاه خوابيده. چارهاي نبود. پاي او را گرفتم و
از بالا به زير كشيدم. بيدرنگ از بولدوزر بالا رفتم، پشت فرمان
نشستم و گاز آن را قفل كردم. بيل بولدوزر را هم به زمين چسباندم و
دنده را گرفتم. بولدوزر مستقيم به سمت خاكريز دشمن براه افتاد. در
همان حال، خودم را از بالا به زمين پرت كردم. بولدوزر همچنان كه
جلو ميرفت، مينهاي ضدنفر را هم پشت سرهم منفجر ميكرد و يك راست
به سمت موضع دوشكاي عراقي ميتاخت.
با رسيدن دستگاه به خاكريز، بولدوزر بدون سرنشينِ ما دوشكاي دشمن
را با نفري كه پشت آن نشسته بود، يكجا جمع كرد و قسمتهايي از
بولدوزر هم آتش گرفت و موتور آن از كارافتاده به اين ترتيب سنگر
كمين دشمن از جا كنده شد.