فرهنگ جبهه

تانك هل ندادن

مشغول گفتگو بودن، كار جدّي داشتن ، وقتي بدون مقدمه كسي وسط حرف دو نفر مي آمد مي گفتند: بابا تانك كه هل نمي دهيم ، نظير: « گِل كه لگد نمي زنيم» و امثال آن.

 

تجديدي

مجروحيت و تجديد يعني مجروح،‌ كسي كه براي قبولي نمره كم آورده و در نتيجه به شهادت نرسيده باشد.

 

تخليه گناه

به جبهه رفتن و به تبع آن بار معاصي افكندن؛ تشبيه جبهه به بندر و بار اندازي كه بازرگانان و آنها كه اهل تجارت با خدا هستند كالاي زندگي خاكي را با غل و غش آن بر زمين مي افكنند و براي يك سفر روحاني با توشه راه بخصوص آن مهيا مي شوند.

 

تركش با معرفت

تركشي كه زوزه كشان مي آمد و از بالاي سر رد مي شد و راه خودش را ادامه مي داد و به كسي آسيب نمي رساند، در چنين مواقعي مي گفتند: عجب تركش با معرفتي؛ خبر مي دهد و مي رود و كاري به كار آدم ندارد.

 

تركش كمپوتي

تركشي كه آسيب اساسي به بدن نمي رساند؛ در حد بستري كردن و كمپوت خور شدن بود !

 

تركش نمكي

تركش كوچك و تر و تميز و خوشگل! تركشي كه آدم دلش مي خواست به جاي خوردن نگاهش كند! نمكين كه وقتي كسي مي خورد، گويي نمك گير جبهه شده و نمي تواند آن را ترك كند، تركشي كه اگر دلت مي خواست مي توانستي با ناخن دست عذرش را بخواهي و از بدن بيرون كني.

 

ترکش صفر بیست و یک

ترکشی که به یک اعتبار آن قدر کار آمد و جدی بود که مجروح خود را تا برای یک عمل جراحی اساسی به تهران منتقل نمی کرد دست بردار نبود، ترکشی که بهانه ای بود برای عقب آوردن شخصی از منطقه درگیری ! و به تبع آن به تهران ؛ شهری که کد مکالمه تلفنی آن 021 است .

 

تركش يا حسيني

تركش بزرگ و كاري كه منجر به شهادت شخص مي شد. به نحوي كه فرياد « يا حسين» اش بلند مي شد.

 

جبهه نوبتي نيست

سه ماه مي شد در منطقه بودم و مأموريتم به پايان رسيده بود. برگشتم منزل و رفتم سر كار. شرايطي بودكه از ادارات مجدداً تقاضاي نيرو كرده بودند. وقتي تعداد انگشت شمار همكاران داوطلب را ديدم حقيقتاً‌ به غيرتم برخورد. همان جا تقاضاي ثبت نام و اعزام كردم. هر چه دوستان و خانواده گفتند : بابا بگذار عرقت خشك بشود. تو هنوز يك هفته نيست از منطقه آمده اي و تو نوبتت را رفته اي، حالا نوبت ديگران است. گفتم : جبهه نوبتي نيست و دوباره اعزام شدم.

در همين دوران بود كه خدا به ما پسري داد خانمم نامه نوشته بود كه اسمش را چي بگذاريم. در جواب نوشتم : كمي صبر كنيد. شايد قسمت شد، اسم خودم را رويش بگذاريد. كه قسمت نشد.

 

تهديد به انتحار

سال 65 مي خواستم بروم جبهه و سپاه هيچ جوري قبول نمي كرد. آنها را تهديد به خودكشي كردم كه خيلي جدي نگرفتند. يك لحظه از خودم بيخود شدم و دويدم طرف خيابان ماشين رو. از بخت بد اتومبيلي به سرعت مي آمد. چيزي نمانده بود « خسر الدنيا و الاخره » بشويم كه یک سرباز به دادمان رسيد، فهميد دارم بچگي مي كنم زود مرا گرفت و قبل از برخورد با ماشين با شتاب كشيد كنار. همين موضوع باعث شد مرا بپذيرند.

 

علي علي علي علي

بعد از عمليات والفجر هشت ]20/11/64 – فاو عراق [ داشتيم خود را براي عمليات آينده آماده مي كرديم، برنامه عمدتاً بدنسازي بود؛ براي غواصي و چندين كيلومتر در آب پا زدن. برادري داشتيم به نام « سيد علي رمضاني»، پيش نماز گردان بود. در حين تمرين براي خسته نشدن ذكر: « علي علي، علي علي» مي گفت و هماهنگ با آن پا مي زد. نحوه شهادتش به اين ترتيب بود كه روز نوزدهم ماه مبارك رمضان يكي از روزهاي آموزش بعد از آنكه سكاندار به قعر آب فرو رفت و قايق تند تند دور خودش مي چرخيد، پروانه قايق به سر او اصابت مي كند و به شهادت مي رسد در حالي كه مشغول ذكر علي علي بود. بعد از دو روز زير آب ماندن، درست عصر بيست و يكم ماه رمضان جنازه اش از آب گرفته و فرداي آن روز به « شيراز» منتقل شد.