راه يافتگان وصال

سپهسالار دريا و آفتاب

جاودان نام شهيد نادر مهدوي متولد در روستاي زائر عباسي استان بوشهر، فرمانده شهيد قايقهاي تندرو و استشهادي در نبرد با آمريكا موشك استينگر به هلي كوپتر امريكايي خورد و آن را در هوا منفجر كرد نور ناشي از انفجار همه جا را روشن كرد و صداي مهيبي برخاست و قطعات متلاشي شده هلي كوپتر مثل باران باريد روي آب.

ناگهان از حلقوم همه فرياد صلوات و (الله اكبر) بلند شد. از ترس و شادي، بدنمان مثل بيد مي لرزيد.

داشتيم استينگر دومي را آماده شليك مي كرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گرفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت. ديدم كه قايق شفيعي شعله ور است و دارد مي سوزد. در اين وقت ناوچه نادر با دوشكا به طرف هلي كوپترها تيراندازي كردند.

از ميان سه قايق فقط قايق تندروي مهدوي سالم مانده بود و مي توانست به راحتي از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد عده اي از بچه هاي قايق شفيعي هم خود را به قايق مهدوي رسانده، و سوار آن شده بودند. مي دانستم كه (نادر مهدوي)تا همه ي زخميهاي شناور در آب را جمع نكند، از سر جايش تكان نخواهد خورد. مهدوي همين طور كه مي كوشيد، غرق شدگان و درآب افتاده ها را نجات دهد، با دوشكا نيز به آسمان شليك مي كرد. هلي كوپترهاي امريكايي تقريبا بي صدا بودند و تشخيص آنها تا زماني كه بالا سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود، با اين وجود، نادر براي دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مي كرد.

سروصورتشان را پوشانده بودند و دستكش دستشان بود، آمدند و يكي يكي سوخته ي بچه ها را برانداز مي كردند، انگار دنبال كسي مي گشتند. افسر امريكايي چيزي پرسيد و آنها سرشان را تكان دادند. مترجم باز هم پرسيد« نادر كيه؟»

بچه ها فقط نگاهشان مي كردند، افسر امريكايي فرياد زد و با لگد زد، توي كمر يكي شان ناله اش بلند شد. يكي گفت:« ما نادر نداشتيم».

مترجم داد زد « دروغ ميگي. مرتب اسمش را صدا مي زد و اسمش رو  مي گفتيد. فرمانده تونه؟»

هيچ كس حرف نزد. بعدها فهميدند كه اگر حرف مي زدند هم فرقي نداشت. آن موقع نادر و بيژن شهيد شده بودند زير شكنجه.

      عرشيان، يادنامه شهداي روحانيت و شهداي زائر عباسي، استان بوشهر

 

حجه الاسلام والمسلمين سيد عبدالله حسيني

در عرصه هاي خوف و خطر پا گذاشتيد

 رفتيد و عشق را به تماشا گذاشتيد

همسنگران همسفرم از چه رو مرا

 با كوله بار خاطره تنها گذاشتيد؟

در طي اين طريق به سوي رها شدن

رسم وفا نبود مرا تنها گذاشتيد

با پيكري تپيده به خون لحظه عروج

سر را به دامن زهرا(س)گذاشتيد

از هر چه داشتيد گذشتيد با اميد

 بر هر چه داشتيد به دل، پا گذاشتيد

در اشتياق شعله اين شمع سوختيد

رفتيد و عشق را به تماشا گذاشتيد