ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري
پدري فرزند خود را خواند ، دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود نگاه كرد و گفت: فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتي و آن را كثيف نكردي؟ پسر با تعجب پاسخ داد: چون معلم هر روز آن را نگاه مي كند و نمره مي دهد. پدر گفت: دفتر زندگي خود را نيز پاك نگاه دار، چون معلم هستي هر لحظه آن را مي نگرد و به تو نمره مي دهد. ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري « آيا انسان نمي داند كه خدا او را مي بيند »
سوره علق آيه۱۴
انعکاس اعمال
زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت نان را بردارد. هر روز مردی گوژپشت از آنجا میگذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند میگفت: «کار پلیدی که بکنید با شما میماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما بازمیگردد. » این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفتههای مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمیکند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان میآورد. نمیدانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفتههای مرد گوژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه میکرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمیتوانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش میرفتم. ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمهای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت:«این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو میدهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهرهاش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را میخورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت: هر کار پلیدی که انجام میدهیم با ما میماند و نیکیهایی که انجام میدهیم به ما باز میگردند.
منبع: پند آموز
شب اول قبر به روایت دختری که همراه مادرش دفن شد
علامه سید محمد حسین طباطبایی –ره صاحب تفسیر المیزان نقل کرده اند که: «حاج میرزا علی آقا قاضی- ره» میگفت:
در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت کرد.
این دختر هنگام مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میکرد و خیلی ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه تشییع کنندگان به گریه افتادند.
هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبررا با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شدهای؟
در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگهان دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص دیگری هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او درست جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟
آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه میکشید.
من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که میبینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، سنی بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند "زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میکرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده اند" و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.
معاد شناسی علامه طهرانی، جلد 1، صفحات 137 تا 142
خدای توبه پذیر
یکی از بزرگان دین که نام او را شیخ نجیب الدین می گفتند تعریف می کرد که : شبی از شبها خوابم نبرد و هرچه کردم استراحت کنم نتوانستم. تصمیم گرفتم حرکت کرده و به گورستان بصره بروم و دعایی برای اموات بخوانم، شاید قلبم آرام گیرد و بخوابم. به دنبال همان تصمیم، به گورستان رفتم، شب از نیمه گذشته بود، دیدم که چهار نفر جنازه ای را به دوش گرفته و وارد قبرستان شدند. با خود گفتم که شاید آن را کشته اند که این وقت شب برای خاک کردن آورده اند ، پیش رفته و گفتم: شما را به خدا سوگند می دهم راستش را بگویید آیا این جنازه را شما کشته اید یا دیگری ؟ ... در جواب گفتند : ای مرد در حق مسلمانان گمان بد مبر، این را کسی نکشته و ما چهار نفر مزدوریم، پولی گرفته آن را به اینجا حمل کردیم. سپس زنی را که در قبری مشغول آماده کردن آن بود به من نشان دادند و گفتند : صاحب جنازه آن زن است که مشغول آماده کردن قبر است . من پیش رفته پیرزن گیسو سفیدی را دیدم که مشغول خاک برداری از قبر است و آن را برای دفن آن جنازه آماده می کند. ماجرای جنازه و این که چرا می خواهد شبانه آن را دفن کند و کسی متوجه نشود، را از آن زن سوال کرد . آن زن سرش را بلند کرد و آهی کشید وگفت : این جنازه پسر من است و او جوان فاسق و از گنهکاران بود که در این شهر همه مردم او را به بدی و بدکاری مثل می زدند، و از او متنفر بودند؛ وقتی پسرم مریض حال شد، مرا به بالین خود خواست و گفت: مادر، می دانی که من بد بوده ام و مردم مرا به بدی مثل می زدند ولی من به درگاه خداوند توبه پذیر، توبه کرده ام، امیدوارم قبول فرماید؛ بعد گفت : مادرجان چند وصیت به تو می کنم ، امیدوارم که درباره پسر گنهکارت انجام دهی، تا خدا مرا ببخشد و از سر تقصیراتم بگذرد.
اول: وقتی من مردم ریسمانی به گردنم ببند و جنازه ام را دور خانه بگردان و بگو خدایا ، خداوندا! این بنده گریخته و بد عمل توست، توبه کرده و به دست سلطان اجل یعنی مرگ، گرفتار آمده ؛ اورا بخشیده و بر او رحمت کنی؛ رحم کن بر او یا ارحم الرّاحمین .
دوم: چون مردم در این شهر مرا به بدی یاد کرده و از من متنفّرند، ممکن است برای دفنم حاضر نشوند؛ تو خود اقدام به غسل و کفنم کن و شبانه مرا به خاک بسپار تا مردم مطلع نشده و مرا لعنت نکنند
سوم: اگر ممکن شد، تو خودت مرا به قبر بگذار، شاید خداوند به خاطر گیسوان سفید ت ، بر من رحم کند و مرا پذیرفته و عذابم ننماید .
آن مرد متدیّن گوید : آن پیر زن رو به من کرد و گفت: ای مرد! بدان وقتی پسرم از دنیا رفت ، من به وصایای او اقدام کرده، ریسمان بر گردنش بستم و خواستم جنازه اش را دور خانه بگردانم؛ ناگهان صدایی شنیدم که گفت: هر آینه آگاه باشید، ترس و حزنی برای دوستان خدا نیست؛ این چه گستاخی وجرآتی است که می خواهی با دوستان خدا انجام دهی ! مگر نمی دانی که خداوند توبه پذیر و ارحم الراحمین است و با بندگان خود که توبه می کنند و به سوی او برمی گردند، مهربانی می کند .
من دیگر قدرت آن را پیدا نکردم که آن عمل را انجام دهم، پس به غسل دادن و کفن کردن جنازه پسرم اقدام نموده و الان که هنگام شب است، او را به اینجا حمل نموده و می خواهم دفنش کنم ، این است ماجرای فرزندم ، صاحب این جنازه .
شیخ نجیب الدین گوید :
وقتی من شرح حال آن جنازه را شنیدم ، فهمیدم که خداوند توبه او را پذیرفته و از گناهانش درگذشته است؛ خود اقدام به دفنش نموده و از مادر آن جوان اجازه خواستم تا او را به خاک بسپارم، وقتی جنازه را با احترام وارد قبر نمودم، این سخنان را شنیدم: ای شیخ! بدانکه خداوند بخشنده و مهربان است، هر که از گناهانش توبه کند و به سوی او برگردد، خدای توبه پذیر، توبه اش را پذیرفته و گناهانش را می بخشد و او را در جوار رحمتش قرار می دهد .
گر ما مقصّریم تو دریای رحمتی جرمی که می رود به امید عطای توست
شاید که در حساب نیاید گناه ما آنجا که فضل و رحمت بی انتهای توست
منبع : راه بازگشت به سوی خدا ص 98 (به نقل از کتاب مصابیح القلوب)
مدّعی عشق
روزى حضرت سليمان (ع) گنجشكى را ديد كه به همسر خود مى گويد: چرا با من معاشرت نمي كني؟ اگر تو بخواهى، من جايگاه سليمان را با منقار خود بلند مى كنم و آن را در دريا می افكنم. حضرت سليمان (ع) از كلام او به خنده افتاد؛ سپس آن دو را فرا خواند و به گنجشك نر فرمود: آيا قدرت انجام كارى را كه ادّعا كردى، دارى؟ او گفت: خير، اى پيامبر خدا. ليكن مرد، خود را براى همسرش بزرگ مى شمارد و نزد او لاف مى زند و عاشق را از بابت سخنانش سرزنش نمی كنند. سليمان به گنجشك مادّه گفت: چرا با او معاشرت نمي كني؟ با آنكه او عاشق توست. او گفت: اى رسول خدا! او ادّعاى عشق مى كند، امّا براستى دوستدار من نيست و همراه من، ديگرى را نيز دوست دارد. اين كلام گنجشك، سليمان را متأثر كرد و او بشدّت گريست و تا چهل روز از مردم مفارقت نمود و در خلوت به مناجات با پروردگار خود پرداخت تا قلب خود را از محبّت غير خدا خالص كند.
|
مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ
روزی حضرت موسی (ع) رو به بارگاه ملکوتی خداوند اعلی کرد و از درگاهش درخواست نمود: بارالها! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی (ع) صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بارالها، حالا می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا! چگونه ممکن است که بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: ای موسی! این بنده که صبح هنگام می خواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید: بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت: زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر! بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت: عزیزم، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ، از تمام هر چه هست، بزرگتر و عظیم تر است.
|