بنده مومن ومخلص
ارادت خاص به دعاي كمیل
هنگام ادای دعای کمیل حالت های خاصی داشتند و آن زمان که در قم بودیم ایشان در روزهای عرفه و نیمۀ شعبان خیلی مقیّد بودند که دعا بخوانند مثلاً در ماه رمضان ایشان دعاهای روز و دیگر دعاها را طوری می خواندند که من هم که گرفتار بودم از داخل آشپزخانه می شنیدم و استفاده می کردم. ایشان همۀ دعاها و مستحبات را به جا میآورد، بعد از مغرب هم تا دعای امام حسین را نمی خواندند روزه شان را تمام نمی کردند. خیلی مقیّد بودند و همیشه بلند بلند می خواندند و اگر هم می خواستند استراحت کنند به یک بچه می گفتند که برایشان بلند بلند بخواند و اگر یک کلمه را غلط می خواند متوجه می شدند و به او تذکر می دادند.
مطلب: همسر شهید
پسر كو ندارد نشان ازپدر
بچه های من خیلی کوچک بودند و توقع آن چنانی از آن ها نداشتم و سعید هم که خوب بود و حتی بیشتر از سهم خودش با هوش و زرنگ بود و بچه ای بود که با وجود سن کم، خوب بود. حتی یک ماشین دست دوّم را به او دادند که از صندوق علوی پول قرض کردیم و آن را 23 هزار تومان خریدیم . چون کوچک بود من می ترسیدم و وقتی می خواست به راه دوری برود مثلاً به شهرستان، می ترسیدم و حتی چند بار به دیگری گفتم که ما را ببرد و بیاورد و سعید دلخور شد اما به خاطر من چیزی نمی گفت و رعایت می کرد تا این که کم کم راه افتاد چون سعید خیلی بیشتر از سنش با هوش بود، یادم است وقتی می خواستیم برای ملاقات به بانه برویم سوار مینی بوس شده بودیم و راننده منتظر مسافر بود که ماشینش پُر شود بعد حرکت کند ما هم ناراحت بودیم و دلمان شور می زد و می خواستیم زودتر برسیم که ناگهان سعید نشست پشت فرمان و ماشین را از گاراژ بیرون آورد، همه وحشت کرده بودند و چون او کوچک بود فکر می کردند الان تصادف می کند و همه را می کشد. به راننده گفتیم ما پول مسافرهایی را که سوار نکردی، می دهیم فقط سوار شو راه بیفت مثلاً شاید 10 صندلی خالی بود که 100 تومان کرایۀ آن ها می شد گفتیم این را ما می دهیم که قبول نمی کرد. اما وقتی سعید این کار را کرد (با خنده) دیگر مجبور شد که ما را ببرد.
مطلب: همسر شهید
تربیت بچه ها
عادت به سختی تربیت فرزندان شجاع
از اوّل زندگی، حالت لوس کردن بچه ها و رسیدگی آن چنانی نسبت به بچه ها نداشتند، رسیدگی از نظر اخلاق، درس و .... را انجام می دادند اما از این نظرها دوست داشتند بچه ها شجاع بار بیایند. مثلاً یادم است در قم که بودیم هوا خیلی سرد بود آن جا ما یک آبگرمکن داشتیم که هفته ای یکبار روشن می شد و همه در آن روز حمام می رفتیم من به ایشان می گفتم ما که بچه دار هستیم و خانه پر رفت و آمدی داریم اگر تمام روز هفته روشن باشد یک شیشه نفت بیشتر استفاده نمی شود و قیمت آن دوريال می شود، بگذارید آبگرمكن روشن باشد. ایشان می گفتند : «اصلاً این کار غلط است چون بچه ها لوس بار می آیند. يك روز صبح که آبگرمکن روشن بود و من می خواستم صورت بچه ها را بشويم می گفتند : نه این کار را نکن امروز که با آب گرم صورتش را شستی چون فردا که آبگرمكن خاموش شود این بچه صدمه می خورد. بچه از اوّل باید عادت کند به آب سرد و یا اگر کلاهی به سر بچه می گذاشتم می گفتند : بچۀ مرا این طور بار نیاورید، بچه ها را شجاع کنید که به درد دنیا و مردم بخورد و عقیده شان این بود که بچهها را نباید لوس کرد.
مطلب: همسر شهید
تربیت فرزندان
آموزش و همراهي
هر وقت كمبودي در درس داشتند و یا تابستان ها که بچه ها تجدید داشتند به آن ها کمک می کردند. یادم است معلمی در قم قرآن درس می داد و آقا سعید از ایشان ایراد گرفته بود (حدوداً سال دوّم یا سوّم ابتدائی بود) و او هم آقا سعید را زده بود. حاج آقا می گفت : این آدم خیلی بی انصاف است که وقتی بچه ای اشتباه او را گفته به جای این که او را تشویق کند، جلوی بچه های دیگر غرورش را خورد کرده و تو گوشش زده !
مطلب: همسر شهید
جسارت و شجاعت و استقامت همسرشهید
می گفتند : نمی شود که شما هم بیایید ! من می گفتم چطور شما را می برند من هم باید بیایم ! من هم با شش، هفت تا بچه نمی دانستم چطور باید زندگی کنم ! خرجی هم نداشتیم و خدا می داند که چقدر برایم مشکل بود وقتی ایشان می رفتند ؛ در تابستان و گرما و با وجود چند تا پسر بچه خیلی برایم مشکل بود. مادرشان هم گریه و زاری می کردند و من نمی دانستم چکار باید کنم و با اصرار می گفتم من هم باید بیایم و بالاخره ما را سوار کردند و به یک خیابان خلوت بردند بعد چند تا ماشین جلوی ما آمدند و آقا را سوار کردند و بردند و ما هم ماندیم. به آن افرادی که مانده بودند گفتیم ما را برگردانید چون نمی توانیم پیاده برويم آن ها هم ما را برگرداندند.
مطلب: همسر شهید
حساس به تعلیم وتربیت
به خاطر دارم يك زماني در سرماي زمستان ايشان وقتِ سحر بلند مي شدند و به مسجد مي رفتند و با دو بچۀ ابتدايي عربي كار مي كردند وقتي به ايشان مي گفتيم حاج آقا شما وقتتان را براي اين دو بچه مي گذاريد، حيف است. اما ايشان مي گفتند :همين كه من آن جا مي روم آن ها حس مي كنند عربي چقدر مهمّ است و زماني كه ديگر من پيششان نروم آن ها خودشان دنبال عربي مي روند و خودش اين مسئله را دنبال مي كند. مواقعي بود كه ما تعجب مي كرديم با وجود اين كه اين قدر خسته اند، به قدري كه اصلاً نمي توانند بنشينند اما درس مي دادند و به صورت خوابيده عربي مي گفتند و با جوان ها صحبت مي كردند كه به راه بيايند و به آن ها ميفهماندند كه چقدر مي شود از خود كار كشيد اين طور نباشد كه وقتي كسي خسته شد رختخواب اش را پهن كند و بخوابد.
مطلب: همسر شهید
دستگیري پشت دستگیري
یادم است یکبار كه از زندا ن آزاد شدند در همین طبقۀ بالای منزلمان، 12 روز ماندند و پایین نیامدند و مدام آن اتاق پُر بود حتّی نماز جماعتشان را همان جا برپا می کردند، کارهایشان را همان جا انجام می داند و دوباره بعد از 12 روز تصمیم گرفتند به مسجد بروند (مسجد رستم آباد) که بچه ها مثلاً مجید گریه می کردند و می گفتند : ما آقاجون را می خواهیم به مسجد ببریم پس شما هم بیایید! خوشحال بودند من گفتم : «مادر بمیرد برایتان ! شما الان خندان می روید و گریان برمی گردید» یعنی آقاجان را میگیرند. می گفتند : نه ! چون آقاجان تازه آزاد شده، خلاصه من ماندم و یک عده ای هم پیش ما بودند و البته مهمان غريبهای هم داشتم که برای خواستگاری زهرا آمده بودند (آقای حائری، که نماینده شدند).
شب که شد همان طور که من گفتم ایشان را گرفتند و بچه ها متحیّر بودند. یادم است مجید را خود آن ساواکی به سمت خانه راهنمایی کرده بود. چون هرکدامشان به یک طرف رفته بودند و در آخر همگی گریان به خانه آمدند. یعنی بعد از 12 روز که آزاد شدند و به مسجد رفتند دوباره دستگیر شدند. می گفتند از میدان اختیاریه تا مسجد چند تا گوسفند برایشان کشته بودند و چند حلقه گل به گردنشان انداخته بودند و بعد ایشان را به مسجد برده بودند که به گمانم بعد از نماز ایشان را دستگیر كرده بودند
مطلب: همسر شهید
رفتار با فرزندان
آموزش احكام بدون زور
وقتی با بچه ها صحبت می کردند آن قدر با حوصله صحبت می کردند و آن قدر با عاطفه بودند که می دیدیم در هر کلامشان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق هم درس ایمان و هم درس شجاعت و فراست طوری که متحیّر می شدیم، چطور بدون فکر قبلی این حرف ادا شد و حالا چگونه باید با ایشان زندگی کنم که روح ایشان را آزرده نکنم. ایشان با بزرگترها به یک نوع صحبت می کردند و با کوچکترها نوعی دیگر. شدیداً مقیّد به احکام اسلام بودند وقتی نمازشان از وقت مغرب می گذشت خیلی ناراحت می شدندو خیلی مقیّد به نماز جماعت بودند. صبح بچه ها را برای نماز صدا می زدند اما نه به شکلی که به آنها تحمیل کنند بلکه طوری می گفتند که بچه ها خودشان با عشق نزدیک آقاجانشان می آمدند. دعاهای مستحب را به آن ها آموخته بودند که همیشه بعد از نماز می خواندند. تمام دعاهای ماه رجب و شعبان را می خواندند اگر بچه ها نمی رسیدند یا نبودند که بخوانند، خودشان با صدای بلند شروع می کردند به خواندن که اگر احیاناً من گرفتار بودم نزدیک آشپزخانه می آمدند و این دعا را می خواندند که من هم استماع کنم و مستفیض شوم.
مطلب: همسر شهید
زحمت براي شجاعت
بينيم ايشان خيلي زحمت كشيده بودند كه بچه هايشان شجاع باشند مثلاً گاهي بچه ها را در 6 ماهگي مي انداختند در حوض آب و دوباره مي گرفتند و مي گفتند : بگذاريد اين ها از حالا قوي شوند تمام بچه هايشان شنا را كامل بلد بودند اما هيچ كدام قدرت ايشان را نداشتند و به اندازۀ ايشان پرتلاش نبودند هميشه مي گفتند خيلي دوست داشتم كه بچه هايم بتوانند قدرت بالايي داشته باشند.
مطلب: همسر شهید
زندانها و سختي هاي زندگي
وقتی ایشان زندان رفتند ،خیلی ناراحت بودند وقتی ایشان رفتند، وحيد اِف اِف را برمی داشت و فکر می کرد، تلفن است، آن زمان دو سالش بود، گریه می کرد و می گفت «آقاجون سفره پهنهِ! غذا سرد می شه ! او می گفت و مادربزرگش گریه می کرد (یوما خانم) . من نميدانستم او را بايد تسلی بدهم یا یوما خانم را؟! زمانی که ملاقات می رفتیم، و می خواستیم برگردیم خودش را روی زمین می خواباند و می غلتید، می گفت « از پيش آقا جون نريم!»
و ما را خیلی کلافه کرده بود.
مطلب: همسر شهید
زندگي در قم،انتقال به تهران،به نیا آمدن بچه ها
بعد از ازدواج، ما 20 روز در منزل خواهرشان رفتیم (عفت الشریعه) در بازارچه نواب السلطنه به خاطر این که می خواستند منزلشان را که فرسوده شده بود ،عوض کنند. امّا چون ایشان از نظر اقتصادی خیلی مراعات می کردند، گفتند آن خانه را عوض نمی کنیم ما هم همان جا مانديم؛ آن خانه دو تا اتاق در بالا داشت که پله می خورد به سمت حیاط و در حیاط اتاق بیرونی داشت که با 60 تا تک تومانی آن جا را اجاره کرده بودند.
آقا سعید آن جا به دنیا آمدند . حدوداً شش، هفت سال آن جا بودیم و بعداً در «عربستون» قم خانه خریدیم، 10 سال هم در آن منزل بودیم و تمام گوشه های آن خانه شهادت می دهد كه من این بچه ها را آن جا به دنیا آوردم.
بعد از 10 سال هم که پیروزی انقلاب شد، ایشان گفتند من وظیفه دارم در تهران باشم و برایم رفت و آمد مشکل است و ما هم با 6 بچه به تهران آمدیم. محمود در تهران و در «مهام» به دنیا آمده است.
مدتی هم در تهران، در منزل استیجاری بودیم و بعد منزلی که داشتند فروختند و این جا را خریدیم.
مطلب: همسر شهید
سختي هاي دوري از خانه
ارتباط خوب با فرزندان
واقعاً زمانی ایشان از خانۀ ما می رفتند یا مرتب هم خب زندان که خیلی زیاد بود و مرتب زندان می رفتند و این ها اصلاً بچه های من این قدر پکر و ناراحت بودند که حد نداشت. لذا آن زمانی که ایشان را تبعید کرده بودند آن وقت خُب ما نمی تونستیم بریم و بچه ها مدرسه داشتند. تمام فکرشون ذکرشون بچه ها بود. این زحمت این جا کجا و آن جا کجا. آن جا وقتی می رفتیم این قدر با این بچه ها صحبت می کردند و حرف می زدند که اصلاً بچه ها ناراحتی نداشتند. آن جا حالا بانه رفتند بالاخره خانه بگیرند .... ولی می گفتند نَه این کار را اگر می کنم این یک چیز عادی می شه؛ بگذار بچه ها بفهمند.... ارزش داره، باید جدا باشند. با این که این همه علاقه داشتند باز هم حاضر نمی شدند که این کار را بکند. می گفتند کاری باید بکنید که مردم درس بگیرند و همه بفهمند زندگی سخت است.
مطلب: همسر شهید
سختیهاي تحصیل در آن زمان
تربیت فرزنداني باهوش
آقا سعيد ما دوازده ساله بود كه تمام مدارس تهران ازش امتحان گرفتند مي توانست وارد دانشگاه بشود كه دوران دبيرستان را نخواند. خودش هم هوش خوب بود. اصلا ميخوابيد و بلند ميشد، تست طرح ميكرد. بعدا من استاد دانشگاه بود تست هايش را ميداد به اين بچه دوازده ساله، اين طرح ميكرد برايش. مي خوابيد بيدار ميشد، يك هو ميگفت: يادم افتاد، سريع تست طرح ميكرد. مثلا اين بچه كه اين جوري بود، مثلا در آن وقت همه مدارس از اين امتحان گرفتند ميگفتند كه ميتواند وارد دانشگاه بشود، ولي خوب چون پدرش روحاني بود اجازه ندادند، زمان شاه بود ديگر. گفتند: اين ديگر جان ميگيرد و آن وقت سر ما مسلط ميشود. نگذاشتند كه برود. اين هم دبيرستان نرفت، همين طور سال به سال ميرفت امتحان ميداد مدرسه. رفته بوددر مدرسه ي علوي معلم شده بود، آزمايشگاه. مدرسه علوي لابد شنيديد كه خيلي مهم بود. آنجا معلم بود آزمايشگاه و اين كارها را ميكرد تا نصف شب آنجاها كار ميكرد و آزمايشهاي فرداي بچه ها را آماده مي كرد، چي كار ميكرد. ريزه هم بودخيلي. آن وقت تا وقتي كه سال به سال مدرسه امتحان داد و تا دانشگاه قبول شد.
مطلب: همسر شهید
سوءاستفاده رژیم از نبود شهید
ما اعلاميه ها وكارتونهاي اسلحه كه ايشان در خانه پنهان مي كردند را مي ديديم و اصلاً یک طبقه را به این کار اختصاص داده بودند. البته اوایل که سخت گیرتر بودند به این شکل نبود اما اواخرش که سخت گیری کمتر شد، دستشان بازتر شد و چند بار هم زندان رفته بودند و دیگر زندان هم برایشان مهمّ نبود یعنی از ابتدا برایشان مهم نبود. منزل ما تبدیل به مرکز شده بود و هرکس اعلامیه ای داشت این جا می گذاشت و هر وقت که می خواست، راحت داخل می آمد و آن ها را با خود می برد. مثلاً یادم است یک عده منافقین بودند می خواستند سعید را فریب دهند آن زمان سعید کوچک بود و آن ها با سعید حرف زده بودند که فلان کار را کند و خلاف کند. با او دوست شده بودند. سعید هم بچه بود و درسش هم خوب بود، حتی خودش در مدرسه علوی درس های آزمایشی می داد با این که سنّش کم بود اما از نظر معلومات خوب بود و او را امتحان کرده بودند که دانشگاه برود و می توانست به دانشگاه برود اما چون پدرش روحانی بود و آن زمان خانواده های روحانی را اذیّت می کردند ایشان هم می ترسیدند و اجازه نمی دادند سعید به دانشگاه برود، سعید وارد دبیرستان نشد و فقط سال به سال امتحان می داد و به مدرسۀ علوی می رفت و درس می داد و چون وقتش خالی بود منافقین از وقت خالی او سوء استفاده می کردند و حتی می خواستند او را بربایند اما من به شدت مراقب بودم سعید هم بچه بود و آن ها مدام او را می بردند و مدام سعی داشتند چیزهایی را به او القا کنند تا این که خود حاج آقا آزاد شدند و فهمیدند و به سعید گفتند : «اگر بخواهی این کارها را انجام دهی من مثل ساواک با تو رفتار می کنم و به زندان می اندازمت ! اگر می خواهی کار کنی از خودم کمک بگیر و به من کمک کن» سعید هم حساب کار دستش آمده بود و حاج آقا هم به او کار می داد سعید هم خیلی خوب وارد کار شده بود و فعالیت می کرد اما حاج آقا می گفت باید زیر نظر خودم باشد چون سعید آن زمان بچه بود.
مطلب: همسر شهید
شاگرد مكتب امام
رابطه فرزندو پدري
ارتباط ایشان طوری بود که انگار پسر ایشان است و در زندگی ایشان همیشه حضور داشتند. مثلاً در قم که بودیم، چند بار به منزل ما آمدند و حتي آقایانی که برای دیدن آقا می آمدند مثلاً از مشهد و.... به منزل ما می آمدند. امام خیلی آقاجان را دوست داشتند و آقا هم خیلی با ایشان در ارتباط بودند و هر بار برای کاری مثل پخش اعلامیه، نوار و... وردست امام بودند و با امام ارتباط زیادی داشتند از این جهت می خواستند در راه امام قدم بگذارند و دوست داشتندزندگی و خواست امام را در زندگی خودشان پیاده کنند.
به کلاس درس امام می رفتند اما آن زمان طلبه ها با هم مباحثه می کردند و یک مرجعی بود که به همۀ مراجع درس می داد و طلبه ها آن جا می رفتند و با هم مباحثه می کردند اما در سطح پایین تر کسانی بودند که در سطح ابتدایی بودند و پیش آقا درس می خواندند.
مطلب: همسر شهید
عادت به شیوه های سخت زندگی
هر وقت بچه ها مریض میشدند همه چیز به آن ها می دادم فقط خربزه و انگور به آن ها نمی دادم و این کاری نبود که بعداً انجام دهیم بلکه از اوّل همین برخورد را داشتیم. و يا خیلی لباس تنشان نمی کردم یا کلاه سرشان نمی گذاشتم، ایشان هم با این کار موافق بودند. ما شش، هفت تا بچه داشتیم و یک خانۀ بزرگ بدون گاز و بدون امکانات، تنها با یک علاءالدین خانه را گرم می کردیم که جوابگو نبود و حتی از علاءالدین هم كمتر استفاده می کردیم و کرسی می گذاشتیم بچه ها که زیر کرسی نمی رفتند خواه ناخواه اتاق سرد بود اما عادت کرده بودیم، حاج آقا هم می گفت: « بچه عادت می کند.»
مطلب: همسر شهید
عادت با سختي
خانه یمان پاتوق همه کس بود. ما قم بودیم، سر راه تهران و اصفهان، خوب پدرشان اصفهانی بودند که می دانید پدر آقای شاه آبادی اصفهانی بودند، خدا می داند الان ما چه قدر فامیل داریم اصفهان. هر کدام از هر طرف اصفهان می آمدند، میآمدند خوب خانه ی ما بودند دیگر. مادرشان هم بزرگ فامیل بود، مادر خود آقای شاه آبادی، زن بزرگ محمد علی شاه آبادی بودند. آن وقت دیگر همه ی فامیل آنجا میآمدند. تهران هم که خوب هم فامیلهای خودشان بود، هم فامیل های ما. این خانهای که مثلا این قدر مُقتصد باید باشد، یک ذره آب گرم جرات نداریم و تایم گرفته بودیم که.. آب گرمکن را خودشان درست کرده بودند. یک بشکه گذاشته بودند یک چراغ از این چیز ها درست کرده بودند در قم، اینکه روزی که می خواهیم حمام برویم، آن را روشن می کردند. خودشان درست کرده بودند. آن وقت آن را روشن میکردیم میرفتیم حمام. آن وقتی که اندازه گرفتند دیدند که اگر یک شبانه روز روشن باشد، یک شیشه نفت میسوزاند. یک شیشه نفت دو هزار میشد آن موقع. آن وقت ما میگفتیم: شش، هفت تا بچه داریم؟؟ما این دو هزار را خرج میکنیم، این شیشهی نفت را میگیریم تا همیشه آب گرم داشته باشیم. موافق نبودند. میگفتند: این، بد عادت میکند همه را، آن وقت فردا یک چیز دیگر، فردا یک چیز دیگر. یعنی هنوز بچهها در حمام بودند، آب گرمکن خاموش میشد. از این یک ذره نفت اقتصاد میکردند دیگر. قم هنوز لوله کشی نشده بود، هنوز آب گرمکن نمیشد. این قدر زرنگ بودند و معلومات داشتند، در هر حرفه ای که میدیدی ایشان سررشته داشتند. آن وقت آنجا آبگرمکن که نمی شد بگذاریم که حمام برویم، یا باید برویم حمام بیرون. بعدا ایشان یک، دو تا، تیرآهن انداختند بالای پلهها، سه تا بشکهها به هم وصل کردند، آب لوله کشی درست کردند. خانه را لوله کشی کردند. با نفت و آبگرمکن هم خودشان درست کردند.
فرزند مادري نمونه
یوما خانم
مادرشان هم اصلاً به اسنم » يومّا « پدرشان قبلاً در نجف درس خوانده بودند و خانمشان عرب بودند. عرب ها به مادر مي گويند عروف بودند، يعني مادر و تمام فاميل ايشان را به اسم خانم يومّا مي شناختند در وصف مادر ايشان كه نمي تنوانم » يومّا خانم « گويم و نمي دانم چطور بگويم كه حقّشان را ادا كنم. ايشان سطح فكرشان خيلي بالا بود، ايشان تك فرزند بودند و پدرشان هنم يلي ثروتمند بودند، بعد از فوتشان هشت خانه براي ايشان به ارث گذاشته بود و ايشان تمنام هشنت خاننه را در راه خندا داده ودند. هركسي را كه مي ديدند نياز دارد و زندگي سختي دارد مثلا فردي كه طلاق گرفته و يا شوهرش فوت شده يا دختر پا به ني كه دوست دارد ازدواج كند را مي ديدند مي آمدند و به همسرشان مي گفتند كه شما بايد اين فرد را به عقد خود درآوريد اين كه آقاي شاه آبادي بزرگ چهار همسر عقدي داشتند، بيشترش با اصرار يوّما خانم بود. حاج منصور خانم كنه اخينراً فنوت ردند، ايشان طلاق گرفته بود چون مادر شوهرش گفته بود اين زن در حد شوهرش نيست و انگار آن آقا خيلني سنطحش بنالابود و خانم را مجبور كرده بود طلاق بگيرد و اين خانم بعد از طلاق از نظر حيثيتي خيلي ناراحت بود و بنه اصنرار بنه آقنا گفتنه ودند كه شما اين خانم را بگيريد و اگر نمي توانيد عقد كنيد، صيغه كنيد اما هرچيزي كه به زن عقد كرده تعلق مي گيرد به اين ن چقدر مصيبت سر من مي آوري من نمي تنوانم « : خانم تعلّق دهيد. كه در اين زمينه آقاي شاه آبادي به خانم مي گفتند را منن را در « اما بيشتر مواقع زندگي آن ها را خود خانم تأمين مي كردند. آقاي شاه آبادي مي گفتند ،» اين ها را جوابگو باشم ما حاج خانم ايشان را ». مضيقه قرار مي دهي؟ ازدواج مسئوليت دارد شايد من نتوانم آن طور كه خدا مي خواهد جوابگو باشم جبور به اين كار كردند.
و البته اين خانم كه از نظر ثروت سطح بالايي داشتند و ديگران كمك مي كردند. را اگر شما ميديديد نه چطنور زنندگي مني ردند چطور لباس مي پوشيدند چه چيزي ميخوردند... تعجب مي كرديد و مي گفتيد شايد اين فرد اصلاً حقوقش به 21 هزار ومان هم نمي رسد. درصورتي كه هشت تا خانه داشتند كه اجاره داده بودند و همه را در راه خدا مي دادند. ايشان طوري زندگي ي كردند كه هيچ وقت از كسي گله مند نبودند و اگر كسي هم حرف نامربوطي مي گفت به روي خودشان نمي آوردند انگار كه شنيده اند و هركار و خدمتي هم از دستشان برمي آمد، انجام مي دادند، به هركسي كه مي رسيدند و به هنر نحنوي كنه مني وانستند كمك مي كردند.
مطلب: همسر شهید
قدرت آدم شناسي بالا،مشكل گشاي فامیل
هر ازدواجی که قرار بود در بین بستگان ما صورت بگیرد ایشان تا با داماد صحبت نمی کردند خانوادۀ عروس به این پسر، دختر نمی دادند ! یا وقتی خانوادهي ما می خواست عروس بیاورد تا ایشان با خانوادۀ عروس صحبت نمی کردند آن ها به خودشان اجازه نمی دادند که با این خانواده وصلت کنند، حتّی با دیدن می فهمیدند که این داماد چطور آدمی است، شناخت ایشان نسبت به افراد بالا بود و با یک بار صحبت می فهمیدند که مثلاً این فرد در چه سطحی است و چه افکاری دارد، بعد به خانوادۀ طرف مقابل اطلاع می دادند و آن ها هم به حرف آقا اطمینان داشتند حتّی اگر آقا جایی بودند یا مسافرتی بودند صبر می کردند که وقتی آقا برگشت، نظر بدهد نه تنها برای ازدواج بلکه برای هرکاری ؛ برای انتخاب شغل، انتخاب درس یا کسانی که برسر دو راهی بودند و نمی دانستند که چه کار کنند و.... در کلّ مشکل گشای همۀ فامیل بودند. در همین راستا هم یا ایشان را دعوت می کردند و می بردند و یا آن ها پیش آقا می آمدند و آقا هم وقتشان را در اختیار آن ها می گذاشتند با آن ها صحبت می کردند و آن ها هم وقتی جوابشان را می گرفتند، می رفتند . از زمانی که ایشان شهید شدند همه می گویند : تنها بچه های شما نیستند که یتیم شدند بلکه همۀ ما را یتیم کردند و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.
مطلب: همسر شهید
مبارزه با ساواك
یکبار در همین خانه، ساواکی ها آمدند که ایشان را ببرند و با من مهربان بودند و می گفتند با ما همکاری کن ! من هم گفتم چشم با شما موافقم ! هرچه شما بخواهید ! اما آن ها را اذیت می کردم مثلاً عکس امام را از آن بالا انداختند و شکستند من هم عصبانی ميشدم، اما چیزی نمی توانستم بگویم ولی در مقابل اذیتشان می کردم. ساواکی ها عصبانی شدند و می گفتند ما را مسخره می کنید؟ ما یک تفنگ بادی داشتیم که به دیوار آویزان بود، از مجید پرسیدند این چیست؟ مجید گفت : آقا جونم گفته اگه خواستیم شما رو بکشیم بلد باشیم ! و آن ها که خیلی کلافه شده بودند مسعود را که 10 سالش بود با خودشان بردند که بهانه ای باشد تا آقاجان به دنبالش برود چون آن زمان منزل نبودند که دستگیرشان کنند ؛ ایشان هم تا رسیدند به ایشان اطلاع دادم که این اتفاق افتاده و مسعود را بردند. بلافاصله خودشان رفتند دنبال مسعود و بعد مسعود به خانه آمد در حالی که آقاجان را نگه داشتند. تا مدت ها شهید شاه آبادی را نگه داشته بودند و ما نمی دانستیم که ایشان کجا هستند، وقتی به سراغشان می رفتم، می گفتند : «بروید از خمینی تان بپرسید که شاه آبادی کجاست !»
مطلب: همسر شهید
متواضع وبي تكبر
پیشقدم در همه امور
در هر کاری پیش قدم می شدند. خب سر یک سفره 7 ،8 تا بچه نشستند ، خب حالا یک چیزی کم بود سر سفره باید بگویند پسر برو این را بیاور .
هر چیزی که می خواستند خودشان بلند می شدند و در هر کاری خودشان پیش قدم بودند و هر کاری که می آمد جلو ایشان زودتر از همه انجام می دادند با اینکه این همه هم پر کار بودند و گرفتاری و ناراحتی داشتند مع ذلک در همه ی کارها جلوتر بودند و از تواضع که من نمی دانم پیش شما من چه عرض کنم که با آدم چکار می کند ، آدم وقتی که متواضع شد اینکار را به همه یاد می دهد و این خودش بزرگترین محبتی است که خدا به آدم می دهد که آدم تکبر نداشته باشد .
مطلب: همسر شهید
مخالف تنبلي و كاهلي وآشنایي با بهترین استفاده ها از وقت
ایشان می گفتند نباید همین طور زندگی را ادامه دهیم و فکرکنیم اگر کاری داریم باید از دیگر کارها بی خبر باشیم. همیشه به بچه ها می گفتند : درس بخوانید و تلاش کنید و زمان تفریح هم به کار منزل برسید ؛ و زمان تفریح تان ننشینید و کاری نکنید ! بدوید، فعالیت کنید، خرید کنید و بعد به سرکار خودتان بروید. روش کار خودشان هم همین طور بود زمانی که از کار و مطالعه و... خسته می شدند، به آشپزخانه می آمدند و می گفتند چه کار دارید؟ بگویید تا انجام دهم. همیشه وقتی یک وسیله خراب می شد که نمی دانستیم چه کار کنیم ! ایشان آن را باز میکرد و درست می کردند و ما از هیچ کسی برای تعمیر وسایل خانه کمک نمی خواستیم و کارهای دیگر منزل را هم خودشان انجام می دادند و زمانی هم که کار می کردند باز به بچه ها درس می دادند و می گفتند : بچه ها کاری نکنید که از هرچیزی بی خبر باشید بلکه سعی کنید از هرچیزی سردربیاورید که چطور کار می کند و چه استفاده ای از آن می شود و بعد به نحو احسن از آن استفاده کنید و به همدیگر یاری دهید و زندگی تان را بدون این که بفهمید چطور روز شب شد و چه اتفاقی افتاد نگذرانید ! این طور نباشد که از همه چیز نا آگاه باشید، و خودشان هم در هرکاری بهترین بودند و ما تعجب می کردیم که مثلاً دورۀ این کار را کجا دیدند که در آن کار از استاد آن استادتر بودند.
مطلب: همسر شهید
مخالف راحت طلبي ،عادت به سختي از بچگي
در مورد آب گرم عقيده شان براي اين بود كه چه نيازي است كه از آب گرم استفاده كنيد حتّي مي گفتند بچه ها را به آب گرم عادت ندهيد، چون لوس و ضعيف بار مي آيند بچه ها را شجاع بار بياوريد، در قم در سرماي زمستان مي گفتند : بگذاريد بچه ها با آب سرد دست هايشان را بشويند. يا مي گفتند زياد لباس تنشان نكنيد كه ضعيف و بي عرضه باقي بمانند بگذاريد قوي شوند تا به درد جامعه بخورند.
مطلب: همسر شهید
مشكلات زندان و خانواده
علاوه برمجید که به پدرش وابستگی خاصی داشت بچه های دیگر هم از زندان رفتن ایشان خیلی ناراحت بودند و من همۀ این ها را می دیدم يادم است وقتي به زندان رفتند به ما ملاقات نمي دادند. آن قدر ما آن جا می رفتیم تا ملاقات بدهند تصور کنید یک زن با 6 تا بچه ملاقات می رفتیم و برای همه کمی جای تعجب داشت حتی برای مأمورین، سعی داشتند به نحوی ما را سر بگردانند و اذیّت کنند. مثلاً وقتی بچه ها میخواستند از آبخوري، آب بخورند، به آنها اجازهي اين كار را نميدادند ، تابستان بود و هوا گرم و خیلی ظلم بود. من هم هر بار که می رفتم با تمام این ها کلنجار می رفتم ، هم می ترسیدم هم با آن ها درمی افتادم دوستانشان از داخل زندان گفته بودند که خیلی کار خوبی می کنی، این کار روحیۀ این ها را تضعیف می کند. مأمورها دندان هایشان را از عصبانیت به هم می زدند و می گفتند: «تو اعصاب ما را به هم ریختی ! پدر ما را درآوردی!» و البته منظور من هم همین بود و منظور دیگری نداشتم.
مطلب: همسر شهید
ملاقات به شیوه خاص
يكبار آقاي ساوجي را به زندان برده و ريش هايش را زده و خيلي هم كتكش زده بودند تا اگر حرفي براي گفتن دارد، بزند. و آقا در زندان اعتراض كرده بودند كه چرا ايشان را زديد؟ ريش هاي آقاي شاه آبادي را هم زده بودند و ايشان را هم در بند ابدي هنا برده بودند ،بند ابدی ها خیلی خسته کننده و ناجور بوده است. زمانی که ما به ملاقات ایشان رفتیم به ما اجازۀ ملاقات ندادند و فهمیدیم که در بند ابدی ها هستند. می دانستند که من آدم به اصطلاح پیله ای هستم، اگر شده تا شب آن جا می ماندم تا اجازۀ ملاقات به من بدهند و به این شکل نبود که بگویند ملاقات امکان ندارد و من هم به خانه برگردم. من باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده و برای این که اعصابشان را به هم بریزم می گفتم »: نكند ایشان را کشتید؟ آقا این جا نیستند ؟ و .... آن قدر اذیت می کردم که وقت ملاقات به من بدهند. این را هم ذکر کنم که قبل از این که انقلاب پیروز شود من عبا و پوشیه داشتم چون ایشان مقیّد بودند که من عبا و پوشیه بزنم وقتی به زندان افتادند، دیدم عبا و پوشیه معنا ندارد، چون وقتی به آن جا می روم آن ها را کلی اذیت می کنم بنابراین شناخته شده بودم پس پوشیه را کنار گذاشتم و تنها چادر سر کردم و با وجود این بچهها، شناخته شده بودیم. ایشان هم تا لباس روحانی شان را به تن نمی کردند برای ملاقات نمیآمدند و ميگفتند من این طوری ملاقات نمی روم آن ها هم لباسشان را می دادند، ما هم اصرار می کردیم و می گفتیم تا ایشان را ملاقات نکنیم بیرون نمی رویم، حاجآقا هم از این کار ما خوششان می آمد و احساس رضایت داشت از این که بیرون کسی هست که این ها را اذیت کند و بالاخره وقتی ایشان را دیدیم بچه ها ایشان را نشناخته بودند چون خیلی لاغر شده بودند و ریش هایشان را زده بودند. احوال همدیگر را می پرسیدیم و اما صحبت دیگری نمی توانستیم بکنیم چون صحبت ها ضبط می شد و بعد از مدتی هم ايشان را به بند غیر ابدی آوردند.
مطلب: همسر شهید
مناعت طبع بالا
پس از آزادي اززندان خاطرات ناراحت كننده آنجا را نمي گفتند .ما سؤال مي كرديم اما اصلاً در اين زمينه حرف نمني زدنند و فقط حرف هاي شادي آور مي زدند كه اين كار را كردم و آن كار را كردم و.... فقط در جاي ديگر گفته بودند كه ما هم از آن ها شنيده بوديم كه مثلاً چطور ايشان را مي خواباندند و شلاق مي زدند و يكبار طوري به صورتشان زده بودند كه مدت ها فكشنان درد مي كرد و نمي توانستند غذا بخورند و.... يادم است كه در دفعات اوّل سر يك اعلاميه اي ايشان را زير ميز قائم كرده بودند و خواهرزاده شان را برده بودند كه حرف هايشان را با هم مطابقت دهند، مي گفتند همان طور كه مأمور با ريش من بازي مي كرد مي گفت: آشيخ ببين دروغ گفتي به من؟ )با خنده( يعني تا اين اندازه بي حيا بودند و اين كارها را مي كردند و خواهر زاده اش
هم همه چيز را گفته بود) الان خارج از كشور است و فرار كرده (كه اعلاميه اي از او گرفته بودند و او هم گفته بود كنه از دايني گرفتم.
مطلب: همسر شهید
مهمان نواز
خانوادۀ شوهرم خانوادۀ خیلی ساده و بی آلایش و خوش قلب و خوش فکری بودند. الان هر وقت آن ها را می بینم دلم شاد می شود و فکر می کنم خواهر ایشان خواهر خودم هستند. خیلی ساده و بی تشریفات و بدون هيچ تجملاتی هستند و کلاً خانوادۀ ایشان یک خانوادۀ روحانی حقیقی بودند خیلی ساده و مهمان دوست ،و ایشان از بقیۀ افراد خانواده سر بودند. در زندگی و هرجایی که من می رفتم میدیدم که ایشان یک جایگاه بالایی دارند و برادرهایشان هم عالی بودند اما مثل ایشان نبودند که به مهمان بسیار علاقمند بودند ، اگر دو روز ميگذشت و کسی به منزل نميآيد ناراحت ميشدند و به منزل افراد ميرفتند و از آن ها دیدن ميكردند. مادرشان هم همین طور بودند، محال بود که در منزل شان غذایی پخته شود بدون این که مهمانی یا همسایه ای از این غذا استفاده نکند ؛ اگر مهمان نمی آمد ناراحت می شدند و مادرشان با یک حالت ناراحتی به منزل همسایه می رفتند و سراغشان را می گرفتند و به آن ها غذا می دادند.
مطلب: همسر شهید
مهمان نوازی
روحیه بالا
كارهاي همسرم براي من خيلي جا به داشت براي همين براي من خيلي چيزا سخت نبود.همه مي گويند حاج خانم شاه آبادي خانۀ شان هميشه پُر از مهمان بود هركه اين را مي شنيد مي گفت واقعاً سخت است اما هيچ كس نمي گويد وقتي وارد خانه مي شديد حاج آقا چه برخوردي داشتند چه روحيه اي داشتند؟ و چطور هركاري از دستشان برمي آمد را انجام مي دادند و چه كنار مي كردند ؟ ايشان روحيۀ بالايي داشتند و اين كارها برايشان مهمّ نبود
مطلب: همسر شهید
نگران براي خانه
تربیت اهل خانه با سیاست خاص
وقتی ایشان را گرفتند نگران بودند که من چه عکس العملی نشان می دهم، اما من خیلی احتیاط می کردم، ایشان خیلی فعالیت سیاسی می کردند و من هم خیلی ناراحت بودم. ما در منزل اسلحه داشتیم و رفت و آمدها هم آن قدر زياد بود و تا نصف شب در منزل ما برنامه ها داشتند. ایشان فکر می کردند که من با وجود بچه ها و وضعیت حاضر خسته ميشوم. مثلاً در زندان فکر میکردند كه من چه کار می کردم؟! وقتی به ایشان میرسیدم بلند میگفتم : « ما نفهمیدیم كه چرا شما را این جا آوردند؟! چرا شما را با چند تا بچه قاطی کردند؟! و شما را همراه این ها به این جا آوردند؟!» ایشان هم خیلی از این حرف خوششان آمده بود و این حرف باعث شده بود 5 ـ4 ماه بیشتر در زندان نمانند یعنی دادگاه اوّل یکسال زندانی به ايشان داده بودند و دادگاه دوّم آن را 4 ماه کرده بودند و اگر فکر می کردند حاج آقا کار خاصی انجام داده اصلاً بچه ها را راه نمی دادند و این برایشان یک مسئله بود.
مطلب: همسر شهید
همراهي با بچه ها
من همه جا بچه ها را می بردم اصلاً مگر می شد آن ها را با خودم نبرم؟! چون بچه ها بیشتر مشتاق بودند، محمود آن زمان خیلی بچه بود و هوا هم خیلی سرد بود، برف سنگيني هم باريده بود. محمود شش، هفت ماهه بود و مطمئناً مریض می شد. من به خاطر محمود نمی توانستم بروم چون کار سختی بود اما اگر من یک هفته نمی رفتم بچه ها خودشان راه می افتادند و می رفتند و اگر این يك بچه را رها می کردم بهتر بود تا آن شش بچه را رهاكنم. یادم است در یک سفر من محمود را با وسائل و داروهایش پیش زن برادرم گذاشتم و بعد با بقیۀ بچه ها به بانه رفتم که هوا خیلی سرد بود.
مطلب: همسر شهید
همسر صبور
در زمان تولد فرزندان برخورد و رفتار حاج آقا خيلي خوب بود، اگر نيازي داشتم خيلي سريع رفع مي كردند. پيرزنهاي سركوچه را خبر مي كردند كه بچه را به دنيا بياورند، اما وقتی آقا حمید به دنیا آمد نزدیک نیمۀ شعبان بود و خیابانهای قم را چراغانی کرده بودند اما چون برق رفته بود تاریک بود من هم درد داشتم، مادرم هم پیش من آمده بودند. من می دانستم که اگر مادرم بفهمند که من درد دارم خیلی ناراحت می شوند مادرم با خانم یومّا در آن اتاق قصّه میگفتند و من هم چیزی از دردم نگفتم. با خود میگفتم اگر بفمند ناراحت می شوند. زهرا آن زمان سه، چهار ساله بود. به او گفتم : برو به همسایه بگو مادرم درد دارد تا برود از سر کوچه قابله ای بیاورد! من هم رفتم آشپزخانۀ پایین، چون می دانستم مهمان می آید می خواستم آبگوشت بار کنم و بعد برگشتم بالا به خانمی که برای زایمان من آمده بود گفتم : دستت را بشور! اما او می گفت : من آن هفته حمام بودم! و اهمیتی نداد. تمام وسایل را مهیا کرده بودم و خودم هم کمکش کردم مثلاً می گفتم : یک وقت بند جفت را کوتاه نزنی، بلند برن يا! دست را بشور.... و از آن حرف ها. خلاصه با این مدام کلنجار می رفتم و مکافات داشتم. یادم است که آن شب حاج آقا منزل نبودند و وقتی آمدند، دیدند که بچه متولد شده گفتند : کاری با من ندارید؟ مادرشان گفتند نه ! الحمدالله بچه سلامت به دنیا آمده است.
مطلب: همسر شهید
مشكلات خانه درنبود شهید
همسر فداكاروصبور
تنهایی بنده بعد از شهادت ایشان خیلی مسئلۀ مهمّی بود اما خدا کمک می کرد. خودم تعجب می کردم که چه روحیه ای داشتم، من قبل از شهادت ایشان از شدت نگرانی، خیلی ناراحت بودم و ناگهان دور و برمن خالی شد. تنها وقتی پدرم به من زنگ می زد من جان دوباره می گرفتم و بلند می شدم و کار انجام می دادم اما پدرم و بقیۀ خانواده ام رفتند و تنها امید من حاج آقا بود وقتی ایشان هم رفتند بچه هایم کوچک بودند، درست است که آقا سعید زن گرفته بود اما سنی نداشت و همۀ این ها به دلجوئی نیاز داشتند که کسی کمکشان کند. خدا شاهد است که این بچه ها گریه هایم را ندیدند و من اصلاً روحیه ام را نباختم به بچه ها می گفتم : این ها همه شهید شدند. شما مرد هستید نباید ناراحت شوید حتی زمانی که می خواستند قفسۀ ایشان را باز کنند و وسایل ایشان را درآورند، من دیدم که خیلی ناراحت اند و می خواهند درِ قفسه را بشکنند اما من نمی گذاشتم که ناراحت شوند و خدا هم در این راه کمکم کرد من آدم فوق العاده ای نبودم و باعث همۀ این ها خدا بود.
مطلب: همسر شهید
وصلت با بیتي از جنس خود
ایشان خیلی می رفتند خواستگاری ، هی نمی پسندیدند. از نظر پدرشان و خانوادهی پدر و این ها. اصلا دوست داشتند که مثلا یک روحانی، یک شرایطی برای روحانی قائل بودند که هر کسی را نمیپسندیدند. وقتی تحقیق میکردند دیدند، ۀن کسی که میخواهند نیست دیگر. نوبت به پدر من که رسید، ایشان خیلی خوششان آمده بود، پدر من هم همین جور بودند یعنی یک خورده مقید بودند که روحانی فقط فرمالیته نباشد، یک لباس پوشیده باشد و هیچی شرایط روحانیت را قبول نکند، نداشته باشد و از این که خیلی مُرفه باشد زندگی اش و این ها موافق نبودند.
تا بالاخره که یک روز آمدند منزل ما، ما را دیدند و رفتند چند روز بعد آمدند و گفتند که مردها شب میآیند اینجا. آن وقت ما هم گفتیم، منتهی آقام، پدرم فهمیدند گفتند: باشد، اشکال ندارد. همان جلسهی اول که مردها آمدند آنجا، از ما هم کسی مثلا این آقای شیرازی، آقای رضی نمیدانم شما میشناسید یا نه؟ پسردایی من است. ایشان بودند و یک چند تایی دیگر بودند، این دایی ام بود و اینها بودند. همان مجلس، مسئله را تمامش کردند. همان مجلس، مسئله را تمامش کردند و گفتند که فردا می آییم عقد میکنیم.
مطلب: همسر شهید
احترام به مادر همسر
رابطۀ من با ایشان خیلی خوب بود، ما با هم زندگی می کردیم و مسئله ای هم در زندگی مان نداشتیم با این که اوایل این ها خیلی پُر رفت و آمد بودند و ماه رمضان تمام فامیل هایشان به منزل ما در قم می آمدند، من بچۀ کوچک داشتم و خرجمان یکی بود اما اصلاً برای من این رفت و آمدها مسئله نبود، طوری که وقتی الان به آن زمان فکر می کنم تعجب می کنم، مثلاً در يك لحظه اتاق ما پُر از پیرزن می شد و تمام این ها برای روزه خواری آمده بودند و برای این که بنشینند و با یومّا خانم صحبت کنند. همۀ آنها هم قلیان میکشیدند، من هم بچۀ کوچک داشتم و در زندگی هم مثل الان امکانات رفاهی نبود مثلاً ما یخچال نداشتیم، سر و وضع زندگی ما خوب نبود و در آن شرایط سخت بود ؛ نه زودپزی نه چراغ گازی و نه هیچ چیز دیگر، همۀ کارها را خودمان انجام می دادیم، اما آن قدر علاقه و عشق داشتم که برایم مسئله نبود. حتّی یادم است من برای همۀ این پیرزن ها قلیان چاق می کردم و خود خانم هم بابت این قضیه ناراحت می شدند و می گفتند خودمان انجام می دهیم شما زحمت نکشید. امّا من می گفتم : نه خوبیّت ندارد چون باید اين كار در آشپزخانه انجام شود و باید پله ها را بالا و پایین بروند و برايشان سخت است، من خودم این کار را انجام می دادم. هیچ نوع مسئله ای با هم نداشتیم و ایشان هم سرپا بودند اما بعداً که آقای شاه آبادی به زندان رفتند در سال 41 و 42 از بس که در فراق آقای شاه آبادی آن قدر گریه کردند و برای ایشان ناراحت بودند چشم هایشان نابینا شد چون ایشان آقای شاه آبادی را خیلی دوست داشتند و بعد هم که ایشان را تبعید کردند وقتی میخواستیم برای دیدن آقا به بانه برویم، یومّا خانم را به منزل یکی از نزدیکان در قم برويم ایشان چون نمی دیدند دستشان را به دیوار می گرفتند و راه می رفتند (دستشویی می رفتند) وقتی ما برگشتیم متوجه شديم كه یومّا خانم زمین خوردند و صدمه دیدند. ایشان را عمل هم کردیم اما دیگر نتوانستند راه بروند و در رختخواب ماندند. هفت ، هشت سالی به همین شکل بودند و کمی قبل از پیروزی انقلاب ایشان مرحوم شدند.
مطلب: همسر شهید
|