امر به معروف به شیوه خاص - پدري مهربان براي زندانیها
هنگاميكه ايشان در زندان بودند مثل يك پدر مهربان به تمام زنداني ها سحري مي دادند و بعداً به همشون چايي مي دادنديعني اصلاً غذا خوردن ايشان معلوم نبود لاي اين ها خودشون ايشان چطور مي خوردند. اصلاً آن كساني هم كه روزه نمي گرفتند كار ايشون آن ها را جذب مي كرد و آن ها روزه گير مي شدند، روزه مي گرفتند. خب همۀ زنداني ها ناراحت از خانواده هاشون جدا ايشان اين قدر شارژ بودند و همه را شارژ مي كردند.
مطلب: همسر شهید
اهمیت بیش از حد به رسیدگي به وضع مردم
زمان انقلاب ايشان بسيار تلاش مي كردند و نسبت به رزمندگان حسّاس بودند و در مقابل آنها احساس شرم و مسئوليت مي كردند كه آدم متحيّر مي شد ايشان در شبانه روز يكي دو ساعت مي خوابيدند و در منزل بيسيم روشن بود يا تلفن حتما مي بايست كه هر وقت كارشان داشتند ، اطلاع پيدا كنند. مثلا مي خواستيم با هم غذا بخوريم اما تلفن اجازه نمي داد ، يك بند زنگ مي زد ،يك بار گفتم پشتي را جلوي پريز گذاشته كه ديده نشود و به بچه ها گفتم شما برويد كنار آقا جان بنشينيد و سيم تلفن را از خيلي آرام بكشيد تا آقا جان دو تا لقمه غذا بخورند اما تا بچه ها اين كار را كردند و به محض اينكه قطع شد بلافاصله ايشان متوجه شدند كه چرا تلفن ديگر زنگ نزد و بعد خودشان رسيدگي كردند در ابتدا فكر كردند خراب شده بود متوجه شدند كه قضيه چيست ؟ در آن زمان كه ايشان خيلي فعاليت مي كردند و من مي خواستم كاري كنم كه ايشان فعاليتشان را كمتر كنند.
از آنجايي كه ايشان خيلي احترام براي من قائل بودند و هميشه به بچه ها سفارش مي كردند كه مواظب مادر باشيد و سر و صدا نكنيد، اعصابشان ناراحت است من هم از اين مسئله سوء استفاده كردم و گفتم آقا شما كه ساعت 12 به بعد به منزل مي آييد ، من اعصابم ناراحت مي شود و صداي ماشين در خانه مي پيچد و من بيدار مي شوم و ديگر خوابم نمي برد بنابراين هر كجا كه تا ساعت 2 و 3 هستيد همان جا باشيد چون صبح هم مي خواهيد زود برويد ، پس ديگر منزل آمدن و اين همه سر و صدا كردن براي چيست ؟ ايشان گفتند : پس من كي بيايم كه شما راضي باشيد ، گفتم اگر تا ساعت 12 آمديد كه آمديد ، اگر نيامديد هما جا كه بوديد، باشيد و ايشان گفتند شما راضي مي شويد ساعت 12 بيايم گفتم : بله. شب بعد درست ساعت 12 آمدند و پيش خودم گفتم: چه خوب كه حرفم را گوش دادند اگر مي دانستم زودتر مي گفتم و خيلي خوشحال شدم اما شب بعد ايشان به جبهه رفتند و ديگر برنگشتند بعدا آقاي دكتر منافي گفتند :ما آن شب تعجب كرديم كه چرا حاج آقا ساعت 12 به منزل ميروند و گفتيم حاج آقا خيلي عجيبه هر شب ساعت 2 و 3 به منزل ميرفتيد چرا امشب زود مي رويد ؟ گفتند اگر امشب ديرتر از 12 شب به خانه بروم حاج خانم ديگر من را به منزل راه نمي دهد ، به خاطر همين امشب زود مي روم . و تنها همان يك شب بود كه زود به خانه آمدند رفتند و بعد به جبهه و ديگر برنگشتند .
مطلب: همسر شهید
تبلیغ دین - همراهي همسروفرزندان
آقای موسوی به تحریک آقاجان قول داده بود که برود اما بعد پشیمان شد حالا نمی دانم چه کسی ایشان را منصرف کرد ! خانوادۀ ايشان یا.... ؟ آقاجان هم به مردم ماهشهر قول داده بود که چنین كسي می آید، آن ها هم تهیه دیده بودند اما ایشان گفتند من نمی روم و آقاجون ناراحت شدند و گفتند پس من خودم می روم ! در قم من در حیاط بودم و اعمال عرفه را به جا می آوردیم، لباس های بچه ها را هم سر حمام گذاشته بودم که وقتی از مدرسه آمدند آنها را به حمام ببرشان. غذا روی گاز بود آقا که می آمد مهمان هم داشت آن روز یک دفعه آقاجان آمدند و گفتند من می خواهم به ماهشهر بروم ! من تعجب کردم اما بعد گفتم ما هم می آییم. گفتند بچه ها مدرسه می روند، گفتم اما من نمی گذارم شما تنها بروید ما هم با شما می آییم (که این ماجرا مربوط به قبل از تبعیدشان بود که در قم درس می خواندند و برای انقلاب زیرسازی می کردند و امام را به مردم می شناساندند و کارهایشان هم مخفیانه بود) و آن زمانی بود که خواهرم در قم بود و زمان خدمت معلمی اش بود. گفتم خواهرم پیش یوماجان است، من و بچه ها با شما می آییم ! خلاصه غذای مختصری به بچه ها دادیم و راه افتاديم آن زمان پنج تا بچه داشتم و وحید هم نبود، ما مدت زمانی را آن جا بودیم و تبلیغ کردیم.
مطلب: همسر شهید
توفیق الهي
یادم است آن زمان که مکه می رفتیم قرار بود من را هم با خودشان ببرند و سهمیه داده بودند اما خانم فیاض بخش سهمی نداشتند و حاج آقا سهم من را به خانم فیاض بخش دادند و قرار شد با حاج آقا بروند. در ضمن حاج آقا خیلی دلشان می خواست من را با خودشان ببرند، می گفتند : حالا که خانم فیاض بخش را جای شما گذاشتم، من هم نمی روم ! گفتم «شما باید بروید حالا من هم می آیم !» آقا می گفتند : «چطور دو سه روز دیگر حرکت داریم!» و من شوخی شوخی می گفتم نگران نباش منم می آیم و ایشان می گفتند : شما تنها می مانید آن وقت اجازه می دهید که من بروم. مجید هم تازه فوت شده بود و من ناراحت بودم. میگفتند: من نمی روم. خلاصه یک روز در اتاق پایین دم در نشسته بودیم که یک نفر تلفن کرد و با ایشان کاری داشت و بعد از صحبت هایشان آقا گفتند : قرار بود با خانم به مکه برویم اما سهم خانم را به کس دیگری داده ام و دوست دارم که ایشان هم باشند و آن فرد گفتند فردا با مدارک بفرستید بیاید من کارشان را درست کنم چون فردایش حرکت بود یادم است که پاسدارشان (هوشنگ) من را به آن جا برد و کارمان درست شد و من هم رفتم.
مطلب: همسر شهید
حلال مشكلات
شب ها بعد از نماز در مسجد می نشستند، جوان ها دورشان جمع می شدند و هرکس مشکلی داشت مطرح می کرد. یادم است آقای انواری ساعت یک نیمه شب زنگ می زدند و می گفتند : حاج آقا نیست؟ من می گفتم مسجد هستند و ایشان (با حالت مزاح) میگفتند : حاج خانم مسجد کجا بود، معلوم نیست ایشان کجاست !؟ این موقع شب که مسجد نیستند؟ و من یک شماره می دادم و می گفتم زنگ بزنید ببینید آنجا هستند یا نیستند ! و به شوخی می گفتند که ایشان زن ديگري دارد . پیش زنش می رود و شما نمی دانید ! من هم به شوخی می گفتم 249095 زنگ بزنید ببینید آقا آن جا هستند یا نه ؟!
مطلب: همسر شهید
عروج ملكوتي و رابطه عمیق قلبي - خواب همسر در شب شهادت
شب شهادت ايشان كه شب جمعه بود من خواب ايشان را ديدم و چون مي خواستم به قم بروم. بلند شديم و سحري خورديم تا فردا روزه بگيريم چون روز وفات امام موسي بن جعفر (ع) بود، بچه ها همه به كوه رفته بودند و نبودند. من عين جرياني كه اتفاق افتاده بود را در خواب ديدم كه ايشان زمان رفتن ديرشان شده بود و من به ايشان رسيدگي مي كردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند. در خواب خيلي بي تابي ميكردم اما بر عكس در بيداري اين حالت را نداشتم، من داغ ديده بودم و خدا يك نيروي صبري به من داد و قبل از شهادت ايشان من مصيبت هاي زيادي ديده بودم. پدرم 4 ماه بود كه مرحوم شده بود . برادرها و بچه ام سال قبلش كشته شده بودند ، خلاصه خيلي ناراحت بودم و حاج آقا خيلي رعايت مرا مي كردند خيلي مواظب بودند كه من ناراحت نشوم و ايشان كه به اين شكل رعايت مرا مي كردند خوب طبيعي است كه علاقه من به ايشان هم بيشتر مي شد. از خدا مي خواستم كه كمكم كند قلب آدم گنجايش دو تا محبت ندارد . محبت ايشان تمام قلب مرا گرفته بود ميگفتم جايي نگذاشته براي محبت خدا و خيلي ناراحت بودم كه چرا اين قدر علاقه ام به ايشان زياد شده ، شبي كه اين خواب را ديدم خيلي در خواب بي تابي كرده بودم . وقتي بيدار شدم صداي زنگ تلفن را شنیدم و طوري بودم كه اصلا نمي توانستم بلند شوم تلفن را بردارم و همين طور خزيدم تا نزديك تلفن البته آن موقع مستقيم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند و اما همين كه خودشان پشت خط تلفن نبودند، من فهميدم كه مسأله اي پيش آمده البته نمي توانستم شهادت ايشان را قبول كنم و مي گفتم لابد مجروح شده هر چه كه اصرار كردم برادر دكتر چمران گفتند : نه ايشان براي خط رفتند و طوري نشده اما من احساس كردم اتفاقي افتاده اما به آن شكل بي تابي نكردم از خدا فقط كمك مي خواستم كه خدا كمك كند به من و بچه هايم كه كوچك بودند و خدا كمك كند كه من بتوانم وظيفه ام را انجام بدهم؛ الحمدالله خدا هم كمك كردند و بچه هايم يك بار مرا گريان نديدند در واقع نگذاشتم كه گريه مرا ببينند و گفتم كه بچه ها صدمه مي خورند هر مطلبي داشتم به خدا مي گفتم و الحمدالله خدا كمك كرد. از طريق كنگره سرداران و شهداي تهران از شما تشكر مي كنم .
همسر شهيد : خدا انشاءالله شما را هم موفق بدارد در اين كار و كمكتان كند كه مسئوليت شما هم خيلي بالاست . انشاءالله خدا ياري كند .
مطلب: همسر شهید
خدمتي بزرگ وصادقانه
در همین طبقۀ اوّل می خواستند برای خانم ها کلاس برگزار کنند چون هرکاری کردند جایی را پیدا نمی کردند، هزینه هم به آن صورت نداشتند کسی هم خانه اش را در اختیار نمی گذاشت. به من می گفتند اجازه می دهید این جا در اختیار ما باشد، مجلس خانهاي میدهد که شما آن جا راحت باشید. ما وقتی از آنجا رفتیم آقا سعید طبقۀ بالا بودند و پایین را برای برگزاری کلاس گذاشتند و بعد از مدتی آقا سعید هم طبقۀ بالا را خالی کرد و جای دیگری رفتند. درس تحریرالوسیله مربوط به خانم ها بود این كلاس را شب ها گذاشته بودند و من را هم با خودشان می آوردند.
مطلب: همسر شهید
خستگي ناپذیر
همیشه می گفتند : خدایا در راه خودت، خستگی به من راه نده ! تا تلاش مداوم داشته باشم. و در حقیقت هم همین طوری بود و اصلاً خستگی نمی فهمیدند و من متحیرم که ايشان به چه صورت بودند. پدرم همیشه می گفت : «وقتی آقای شاه آبادی در زندان اند من خیالم جمع است (با خنده) چون لااقل می دانم که کجایند و چه کار می کنند (با خنده) اما وقتی بیرون هستند، من دلم شور می زند.»
مطلب: همسر شهید
سفر آخر
ایشان بسیار عاشق جبهه بودند، یک روز در مجلس گفتند : چه کسی وقت دارد که به جبهه برود؟ ایشان فرمودند من 48 ساعت وقت دارم و آن زمانی بود که مجلس به ایشان مرخصی داده بود و ایشان در آن ساعت ها به جبهه رفتند. وقتی رسیدند به من زنگ زدند گفتند : برنامه های من را تنظیم کنید و عقب بیاندازید چون جبهه به روحانی نیاز دارد و رزمنده ها نیاز به روحیه دارند و من می خواهم این جا باشم، الان وضعیت جزیره خطرناک است و می خواهم آن جا در سنگرها در کنار رزمنده ها باشم و همان جا هم ماندند. من گفتم : برایم مقدور نیست که بتوانم برنامه های شما را عقب بیاندازم، چه کار کنم؟ و ایشان فرمودند : دوباره زنگ می زنم که ببینم می توانم برنامه ها را عقب بیاندازم یا نه ؟ که رفتنشان همانا و شهادتشان همان!
مطلب: همسر شهید
لحظه خداحافظي - الهام قلبي براي شهادت
ايشان يك ساعت مشخصي قرار بود به جبهه بروند اتفاقا اين بار پسرشان آقا مسعود را هم با خودشان ميبردند آن ساعتي كه قرار بود بروند كمي جلوتر افتاده بود و زنگ زدند به ايشان كه پرواز جلو افتاده بنابراين كمي كارهايشان به هم خورده بود و پاسدارشان هم نيامده بود و من دور و برشان راه مي رفتم تا كمكشان كنم يك لحظه گفتند : يقين دارم اين دفعه مي خواهم شهيد شوم ،شما يك احترام خاصي به من مي گذاريد و يك طور خاصي مواظب من هستيد . گفتم : نه اين طور نيست از كجا معلوم كه اينطور شود شهادت خيلي خوب است و خدا قسمت ما هم بكند ما خودمان هم مي خواهيم كه شهيد شويم من يك وقت ديدم ايشان اصلا منتظر نيستند كه پاسدارشان بيايد ، داخل حياط رفتند و ماشين را روشن كردند. من پايين رفتم و قرآن را بردم . ايشان پياده شدند و قرآن را بوسيدند و آماده شدند كه بروند. من با يك حالت خاصي گفتم : شما گاهي وقت ها ما را به جاهايي مي برديد حالا خودتان به تنهايي داريد مي رويد خوب ما را هم ببريد . گفتند : شما اگر اين مسافرت هاي ما را دوست داريد از اين بعد هر جا خواستم بروم، برنامه ريزي مي كنم كه شما هم باشيد من گفتم : بله ما خيلي دوست داريم و بعد ايشان رفتند قرار بود 48 ساعت آنجا باشند اما به من زنگ زدند و گفتند كه مثل اينكه در جبهه كمبود روحاني دارند ، من خيلي دوست دارم كه چند روزي بيشتر اينجا باشم اگر شما مي توانيد كار ما را طوري تنظيم كنيد كه من بتوانم چند روز بيشتر اينجا بمانم ،ايشان در اينجا يك كلاس عربي داشتند (الغدير ) كه ما هم جزو شاگردان آن كلاس بوديم گفتم : عيب ندارد ولي آن كلاس براي خودمان است و خيلي دوست داشتم كه خودتان را براي روز شنبه به آن كلاس برسانيد. گفتند : اگر بشود مي آيم ولي خيلي دوست دارم بيشتر در جبهه باشم و فكر مي كنم به اين زودي نمي توانم بيايم و بعد از آن تلفن بود كه مي خواستند به خط مقدم بروند و هدايايي را براي آن سنگرنشين ها ببرند كه رفتند و بعد اين اتفاق افتاد و ايشان شهيد شدند .
مطلب: همسر شهید
|