انتخاب داماد
آموزش ساده زیستي به فرزندان
ایشان نسبت به خواستگاران دخترمان حساسیت داشتند که از نظر فهم و درک نسبت به انقلاب و .... خوب باشند.
آقای عسگری قبلاً در زندان بودند، و حاج آقا ايشان را در زندان ديده بود و بنابراین ایشان را شناخته بودند البته به آقای عسگری تمایل داشتند. در ابتدا من کمی مخالفت کردم و بعد ایشان با زهرا خانم صحبت کردند، زهرا خیلی حرف آقاجانش را قبول داشت و آقا هم به علی آقا قول داده بودند كه ما را راضي كنند اما ایشان را منتظر گذاشته بودند تا همه راضی شوند. و بعد قرار شد ازدواج کنند اما برنامۀ خاصی درکار نبود و تنها و بدون برنامه برای خرید حلقه ازدواج رفتند و بعد یک خانه با دو اتاق اجاره کردند.
مطلب: همسر شهید
ایجاد تناسب بین مشغله هاي بیرون وخانه
همسري شایسته ،پدري نمونه
معمولاً وقتی آقایون گرفتاری پیدا می کنند، مخصوصاً کارهای دولتی دیگر وقت یا حوصله ای ندارند که به دیگران کمکی کنند یا توجه ای به آن ها داشته باشند و می گویند روال عادی زندگی در حال گذشتن است اما حاج آقا شاه آبادی برعکس همۀ این افراد وقتی گرفتاریشان زیادتر می شد هیچ کوتاهی در باقی کارها نمی کردند وقتی به منزل می آمدند دوست داشتند از ساعت هایی که در منزل نبودند مطلع باشند و می پرسیدند که چه کار کردید؟ چطور زندگی کردید؟ این بچه ها کجاها رفته و چه کارکرده اند .... و تلاش می کردند که متوجه شوند و کمک کنند. زمان غذا هم که می گفتیم بچه ها بیایید غذا ! ایشان از همه زودتر می آمدند و می گفتند چه کار دارید که من کمک کنم؟ و از همه بهتر کمک می کردد و بچه ها را به شوق می آوردند که بیایند و تلاش کنند و کمک کنند و خودشان هم آن قدر کمک می کردند که من شرمنده می شدم که با این همه گرفتاری چرا وقتشان را برای کمک به من در منزل می گذاشتند که بعداً متوجه شدیم که این برای ما درسی بوده است.
مطلب: همسر شهید
بنده شاكر خدا،یاورمونس همسر
یادم است جایی مهمانی رفته بودم و من مشکی پوشیده بودم و صاحبخانه گفت : چرا مشکی پوشیدی؟ گفتم : پدرم تازه از دنیا رفته و خیلی برایم عزیر بوده و یا مجید پسرم.... تا من این حرف را زدم، حاج آقا گفتند : نا شکری نکنید ! طوری صحبت می کردند که انگار خودشان فهمیده بودند که باز هم قرار است من داغدار شوم. من هم خیلی ضربه خورده بودم و تنها بودم فقط ایشان را داشتم بنابراین خیلی جذب ایشان شده بودم و خیلی از این بابت ناراحت بودم، در اوایل انقلاب شب ها از فراق پدرم و برادرهایم خوابم نمی برد درعرض دو سه سال حدود ده نفر از نزديكانم را از دست داده بودم بنابراين علاقۀ من نسبت به ایشان بیشتر شده بود چون وقتی انسان تنها می شود روي تنها كسي كه باقي مانده متمرکز می شود. ایشان هم من را بیشتر درک می کردند. شاید زمانی از کسی ناراحتی داشتند اما بروز نمی دادند یادم است می گفتند : الان تنها آرامش من شما هستيد! هرکسی به نحوی به من ضربه می زند اما تنها کسی که من را درک میکند شما هستید و من را می فهمی و شما هستید که روحیات من را می شناسید !
مطلب: همسر شهید
توجه به احکام اسلامی در خانواده
ایشان دوست داشتند اسم های ائمه را روی بچه ها بگذاریم اما من دوست داشتم اسم هایی که از بچگی در ذهنم بود را روی بچه ها بگذارم. ایشان هم با من مخالفت نمی کردند. مثلاً سعید را ایشان محمدعلی گذاشته بودند چون اسم پدرشان محمدعلی بود، تا چند وقت هم محمدعلی بود اما دیدم همۀ پسرها و برادرها اسم پسرشان را محمدعلی گذاشتند و گفتم من اصلاً نمی خواهم اسم بچه ام را محمدعلی بگذارم می خواهم اسمش را عوض کنم و سعید بگذارم که از کوچکی در ذهنم بود، ایشان هم مخالفتی نکردند. زهرا خانم که الان اسمش زهرا است، آن زمان اسمش نسرین بود که آن اسم را من به همراه دختر خواهرش (عفت الشریعه) گذاشتیم که ایشان مرا به این اسم تشویق کردند چون من می خواستم اسم اش را سعیده بگذارم چون اسم پسرم سعید بود اما در نهايت نسرین گذاشتیم. حاج آقا خیلی سختشان بود اما تحمل کردند و چیزی نگفتند چند سالی هم گذشت و دخترم هم چنان اسمش نسرین بود آن زمان که به بانه تبعیدشان کرده بودند برای سخنرانی به مسجد رفته بودند و در مسجد دربارۀ اسم صحبت کرده بودند که چقدر دربارۀ گذاشتن اسم فرزند حقّ گردن پدر و مادر است وقتی صحبتشان تمام شد به خانه آمدند و گفتند : خیلی شرمنده شدم از این که این اسم را به دخترم دادم و ما هم چیزی نگفتیم زماني كه در تبعيد به سر مي بردند و نسرين مدتي پيش آقا جونش ماند اسمش را ايشان زهرا صدا مي زدند و به مرور ديگر اسم زهرا انتخاب و بنه كار برده شد. وقتي اسم پسر اوّل را سعيد گذاشتيم هماهنگ و هم رديف با آن اسم هاي ديگر را گذاشتيم مسعود، حميد و ..ولي ايشان در دلشان مصطفي، مجتبي و مرتضي و از اين دست اسمها دوست داشتند.
در گوش چپ فرزندان اذان مي گفتند و خيلي مقيّد بودند كه مثلاً وقتي بچه در منزل هست نوار قرآن هميشه در منزل پخش شود مي گفتند ما فكر مي كنيم كه بچه نمي فهمد درصورتي كه او مي فهمد دركل به مسائل ريز خيلي توجه داشتند.
مطلب: همسر شهید
خواستگاري
وصلت با بیتي شبیه خود
پدرم برای انتخاب همسر من سخت میگرفتند از آن نظرها، نه اینکه از نظر ثروت و مال و این ها نَه. سخت میگرفتند که طرف واقعیت داشته باشد مثلا. یک واقعیت داشته باشد، متدین باشد، خلاصه اصلِ مَن زاده باشد. مثلا روی حالا هر کسی که یک عمامه گذاشته روی سرش، رفته در یک مدرسه ای درس داده یا یک کاری کرده و این ها، اسم خودش را گذاشت روحانی، زیاد قبول نداشتند. میگفتند: این واقعیتی باید در زندگی اش باشد. خیلی هم فکر بودند پدر من با خود آقای شاه آبادی، تقریبا هم افق بودند، هم فکر بودند. یعنی برای هیچ چیزشان سخت نمیگرفتند. یعنی نمیگفتند عقد فردا باشد، خرید نرفتیم، نمیدانم چه کار نکردیم. اصلا هیچی این ها مسئله نبود برایشان. آنی که خیلی مسئله بود و تکیه داشتند از نظر ایمان و رفتار و اخلاق و این چیزها بود دیگر. به محتوا خیلی میپرداختند. هم پدرم این جور بودند، هم خود آقای شاه آبادی این جور بودند دیگر.
مطلب: همسر شهید
دقت و ریزبیني در مسایل زناشویي
ایشان از اوّل من را با لفظ خانم صدا می کردند و من هم متقابلاً ایشان را آقا صدا می کردم اما بعدها به زبان بچه ها که آقاجون صدا می کردند من هم آقاجون می گفتم و ایشان هم چنان خانم می گفتند و اگر کسی من را به اسم صدا می کرد ناراحت می شدند!! با این که من سنّی نداشتم که به من حاج خانم بگویند یا حتي خانم، اما ایشان ناراحت می شد اگر کسی مرا به اسم صدا می کرد، تا این حدّ دقّت داشتند.
مطلب: همسر شهید
ساده زیستي
بعد از عقد ایشان، اولین صحبتشان این بود سر عقد که آمدند پیش من که، من با مادرم میخواهم زندگی کنم و با اینکه خودشان بچهی کوچکتر بودند، عروسهای بزرگتری داشتند و ولی میگفتند: من دوست دارم با مادرم باشم، شما مخالف نیستید؟ گفتم: نَه، من خیلی هم دوست دارم و خلاصه بنا شد که ما با مادرشان زندگی کنیم. یک منزلی داشتند قم، کوچک بود، دو تا اتاق داشت، که مادرشان آنجا بودند، یک اتاقش هم دادند به من. من را بردند آنجا. من آنجا بودم و آنجا زندگی میکردیم. چهار مردان قم بودیم. در چهار مردان بودیم. دیگر ما آنجا بودیم تا وقتی که دیگر بوی انقلاب در آمد.
مطلب: همسر شهید
ساده و بي ریا
برگزاري مراسم عقد
مراسم در خانه خودمان برگزار شد.دو تا اتاق بود در همدیگر. که پدرم یکی را مردانه کردند، یکی را زنانه. از سفرهی عقدمان یک چیز مختصری پهن کردند. بعد آمدند گفتند که: مردها خیلی زیادند، جایشان نمیشود در این اتاق، لطفا خانمها اتاق را خالی کنند بدهند به آقایان. خانمها رفتند در یک اتاق دیگر، به هم فشرده نشستند، همیشه زورشان به خانمها می چربد. آن وقت آقایان آمدند در اتاق و مجلس عقد و خلاصه محضری آمدو عقد کرد و هیچ مسئله ای نداشتیم. تمام شخصیتها هم بودند. همه هم بودند. خیلی ساده. مراسممان حالا من نمیدانم دیگر آن موقع چی چی بود، ولی ما با تمام این خانم آقای هاشمی، خانم آقای موحدی، تمام با این ها رفت و آمد داشتیم با همهی این ها خانم مطهری همیشه خانه ی ما میآمدند.
مطلب: همسر شهید
سفرحج
ریزبیني و ذكاوت درك مسائل خاص،همراهي همسر
در سفر مکه وقتی به حرم می رسیدیم ایشان از من جدا می شدند و خودشان تنها می رفتند اما دربرگشت قراری می گذاشتیم و با هم برمی گشتیم. ایشان حالت خاشعانه و خاصّ داشتندکه دوست نداشتند با کسی باشند و می خواستند تنها باشند.
بعضی ها ایراد می گرفتند که چرا خانمشان را با خودشان می برند البته خیلي طول نکشید و دو تا سفر بیشتر با هم نرفتیم. مثلاً اعتراض داشتندکه وقتی مردم نیاز دارند چرا این ها به حج می روند در صورتی که ایشان برای تبلیغ می رفتند، من هم به عنوان رابط بين ایشان و خانم ها بودم دوست داشتند من همیشه کنارشان باشم تا مردم برايش حرف درنیاورند چون مردم نسبت به روحانیون سخن چینی می کردند و ایشان هم خیلی رعایت می کردند. هرجا که با خانم ها جلسه داشتند من را با خودشان می بردند که مبادا کسی برچسبی به ایشان بزند. البته خودشان چیزی نمی گفتند من این طوری برداشت می کردم . در مکه هم رابط ایشان بودم برای کسانی که مسئله داشتند و از ایشان سؤال داشتند.
مطلب: همسر شهید
شروع زندگي مشترك
عقد بدون تشریفات ،چشم پوشي از سهم امام
تا زماني كه آقاي شاه آبادي براي خواستگاري از من به منزل ما تشريف آوردند ايشان بي معطّلي جواب مثبت دادند اصلا براي ما يك مسئله بود كه ايشان از همه ايراد مي گرفتند و حالا چطور شده كه موافقت كردند ، بار اول كه ايشان را ديدم واقعا خلوص ايشان و حالت ايشان چنان مرا جذب كرد كه در دل من جاي گرفتند ، و شبي كه ايشان براي خواستگاري تشريف آوردند، صحبت ها را كردند و روز بعد گفتند برادر من ، حاج آقا نصرالله مي خواهند به نجف مشرف شوند و مي خواهم زودتر عقد كنم. پدر من يك ماه جواب ندادند ، وقتي كه آمدند آقاي شاه آبادي گفتند : ما فردا نه پس فردا مي خواهيم عقد كنيم و پدرم قبول كردند . در شروع زندگي شان وضع اقتصادي و مالي خوبي نداشتند به طوري كه حتي خريد هم نكرديم ، حتي مهريه ، سنگين هم نداشتم ، براي مهريه خودشان هفت هزار تومان نوشتند و كوچك ترين حرفي زده نشد بدون تشريفات عقد كردند و دو ، سه هفته بعد ما را به قم در منزل استيجاري بردند با اينكه آقا از نظر امكانات زندگي تهي بود و از نظر مادي حد پاييني بود اما در آن منزل كه ما رفتيم لطف و صفا و محبت موج مي زد ايشان اصلا سهم امام را مصرف نمي كردند . منزل مادري كه ايشان سهمي در آن داشتند و آن را اجاره مي دادند و از مال الاجاره آن منزل، زندگي را مي چرخاندند.
مطلب: همسر شهید
شروع زندگي مشترك
شایستگي داماد خانواده شیرازي
شانزده، هفده ساله بودم كه آمدم ايران و ازدواج كردم با آقاي شاه آبادي. هر كسي هم كه براي من ميآمد، پدرم نميداد. خيلي سختگير بودند. اصلا عراقيها خيلي در ازدواج دخترهايشان. سخت گير هستند هر كسي كه ميآمد، ايشان نميدادند. اما آقاي شاه آبادي كه آمدند، ايشان خيلي از ايشان خوششان آمده بود و شناخت قبلي داشتند و ديگر بدون همه چيز، نشان دادند. و بعدا هم ديدند كه واقعا زندگي ايشان، يك جور زندگي است كه در آن زندگي، زندگي كرده بودم و گر نه، نميتوانستم زندگي بكنم.
مطلب: همسر شهید
شریك همسرواحترام به مادر
سرعقد بعد از سلام علیک به من گفتند که شما باید گوینده بشويد و در این زمینه فعالیت کنید، من هم گفتم چشم. بعد گفتند من مادر ناتوانی دارم که از آن مراقبت می کنم البته برادر و خواهر هم دارم اما دوست دارم خودم مستخدم مادرم باشم و به ایشان خدمت کنم ایشان داغدیده هستند و خیلی نیاز به مراقبت دارند . من هم بخاطر علاقه و احترام خاصی كه نسبت به ایشان دارم، دوست دارم ایشان پیش خودم باشند. من هم قبول کردم. صبحت های دیگر ما هم در همین زمینه ها بود و هر وقت که مرا می دیدند در زمینۀ کمک به مردم و این حرف ها صحبت می کردند و می گفتند که شما باید به من کمک کنید و زیر ساخت من باشید.
مطلب: همسر شهید
مخالف تجملات
نحوۀ آشنایی ما عجیب بود چون هم ایشان هرکسی را قبول نمی کردند و هم این که پدر من خیلی در مورد مسئلۀ ازدواج من سخت می گرفت. اما وقتی این دو با هم آشنا شدند انگار گمشده شان را پیدا کردند پدرم از ایشان هیچ ایرادی نگرفتند و بعد از سؤالاتی که از ایشان کردند و به منزل ما آمدند بی معطلی قبول کردند و گفتند ما می خواهیم بدون وقفه عقد کنیم با این که پدر من از هرکسی که به خواستگاری می آمد ایراد می گرفتند اما ایشان را خیلی زود قبول کردند و قرار شد که ما را عقد کنند و گفتند به خرید برویم اما آن ها خودشان چیزهایی خریده بودند و آورده بودند ، براي من یک مدال خریده بودند و به فروشنده گفته بودند که دو سه روز دیگر پس می آورم چون اصلاً از این تجملات خوششان نمی آمد و فقط بخاطر فاميلهاي خودشان اين كار را كردند. آینه و شمعدان هم خریده بودند چون اطرافیانشان به ايشان فشار آورده بودند که این ها را خریداری کنند و با فروشنده قرار گذاشته بودند که این ها را برمی گردانیم. بعد از عقد هم به من گفتند که این ها را برمی گردانم، من هم چیری نگفتم و آن ها را تمیز کردم و به ایشان دادم که برگردانند.
مطلب: همسر شهید
|