مقدمه: چیزهایی که ما آنها را «شر» مینامیم صد در صد شر نیستند بلکه همین شرور در خیرات و کمالات مؤثرند در مقاله حاضر استاد شهید مطهری(ره) این مسئله را (تاثیر شرور) به روشنی بیان نموده است. شرور و چیزهایی که ما آنها را نیستیها و فقدانات مینامیم و میگوییم از خیرات لا ینفکهستند، اینها هم صد در صد شر نیستند، یعنی این طور نیست که همین چیزهایی که ما آنها را شر مینامیم، صد در صد نیستیهاییبلا اثر باشند، بلکه همین نیستیها در هستیها مؤثرند، که اگر این نیستیها و فقدانات و شرور نبودند - اگر ما فرض کنیماین یک امر ممکنی باشد که خیرات را از آنچه که ما شرور مینامیم، جدا کنیم و شرور را یکدفعه از عالم برداریم - دستگاهعالم اختلال پیدا میکرد، یعنی آن چیزهایی که ما آنها را خیرات مینامیم، آنها هم دیگر امکان وجود پیدا نمیکردند.البته این یک صفحه : 299 ادعاست که باید درباره آن توضیح بدهیم.پس بازآنچه که ما شر مینامیم، از نظر یک شخص و یک شیء جزئی شر است، ولی از نظر نظام جملی و کلی، خود همانشر هم خیر است.خیر بودن خیرات بستگی دارد به شر بودن این شرور و پیدایش خیرات بستگی دارد به اینکه همین نیستیها، همین گودالها- که در عالم توهم، ما آنها را یک سلسله گودالها در هستیها فرض میکنیم - همین خلاها حتما باشدتا آن هستیها صورت تحقق به خود بگیرد.این اصل فرضیه مرحله سوم است. به نظر میرسد که در این بحث، ما باید بدیها را به سه قسمتقسیم کنیم.البته این یک مطلب صد در صد حساب شدهای نیست که بگویم حتما همین سه قسم است وطور دیگری نمیشود تقسیم کرد، این تقسیمی است که اخیرا در ذهن خودم آمد و بعد ممکن است بیشتر بشود، یعنی چیزینیست که روی آن کار و بررسی کامل شده باشد، به نظر میرسد که از این سه قسم خارج نباشد،گو اینکه بعضی از خود اقسام هم با همدیگر تداخل پیدا میکنند. نوع اول از شرور: فناها یک قسم شرور و بدیها از نوع فناهاست.این شایدمهمترین مسالهای است که مورد سؤال واقع میشود که اگر اشیاء پیدا میشوند، حادث میشوند، به وجود میآیند، چرابرای همیشه نمیمانند، چرا بعد فانی میشوند؟در شعرهای معروف خیام که دنیا را با مقیاس دستگاه کوزهگری میسنجد -خیلی هم عجیب است - میگوید کوزهگری که کوزه میسازد، اگر بیاید آن کوزهای را که خودش ساخته بشکند، همه او رایک آدم جاهل و احمق حساب میکنند، چرا دستگاه خلقت از این کوزهگر یاد نمیگیرد که کوزه را که میسازد، دیگر لا اقلخودش نشکند، چرا اینها را میشکند؟پس این مساله به این صورت است که چرا بعد از آنکه اشیاء هست میشوند، نیست میشوند؟البتهعرض کردیم که منشا اصلی این نیستیها و یا لا اقل یکی از مناشئش تضاد و تزاحمی است که میان علل و اسباباین عالم هست، که دو منشا دارد و هر دو را برای شما توضیح میدهیم. ما میخواهیم ببینیم آیا از نظر نظام کلی عالم، فایدهایبر وجود این نیستیها و این مرگها در انسانها و حیوانها و گیاهها مترتب استیا اساسا هیچ فایدهای ندارد؟ صفحه : 300 این هم فکر کودکانهای است که آدم بگویدهر چیزی که لباس هستی میپوشد، چرا بعد نیست میشود؟ریشه این فکر هم یک اشتباه بیشتر نیست، یعنی این فکر و سؤال براساس این توهم است که خالق عالم، اشیاء را از کتم عدم و نیستی مطلق به وجود میآورد، بعد هم یکدفعه آنها را نیستمیکند.میگوید آن را که از کتم عدم ایجاد کردی، نگهدار، چرا از میان میبری؟اگر هم میخواهی چیز دیگر به وجود بیاوری،یکی دیگر از نو به وجود بیاور، در صورتی که دنیا دنیای ماده و طبیعت و حرکت است، یعنی تمام اشیاء که در طبیعتبه وجود میآیند، محال است که بدون یک ماده قبلی به وجود بیایند، یعنی این ماده عالم است که دائما شکل و صورت و نقشمیپذیرد.خود ما که الآن به وجود آمدهایم، آیا از کتم عدم مطلق به وجود آمدهایم یا همین مادههای عالم است که به اینصورت(1) مصور شده است؟ماده عالم از نظر قابلیت پذیرش صورت، یک قابلیت معین و محدود و ظرفیت مشخصیدارد.ما به هر جا برویم حساب همین است.ما هستیم و همین زمین خودمان، مادهای که در همین زمین و اطراف زمینهست، مقداری که استعداد دارد صورت گیاه بپذیرد، صورت حیوانی بپذیرد، صورت انسانی بپذیرد[میپذیرد]، بالاخره محدود است،نامحدود نیست.اگر تمام مواد این عالم این صورتها را پذیرفتند و بنا شد اینها بمانند و نیست نشوند، اولین اثرش این استکه راه را بر آیندگان میبندند، مثلا اگر آنچه گیاه در هزاران سال پیش به وجود آمدهبود فانی نمیشد، آیا گیاههایی که امروز به وجود آمدهاند، بودند؟ انسانهایی که در سالها و قرنها و بلکه میلیونها سال پیشبودهاند، اگر فقط آنها بر روی زمین باقی بودند، آیا انسان دیگری به وجود میآمد؟حیوانها همین طور، و هر چیزی را کهشما در نظر بگیرید.این انبساط یافتن هستی، این که تمام اشیائی که امکان وجود دارند به وجود بیایند، اصلا بستگی داردبه اینکه صورتهایی که در عالم پیدا میشوند محدود و فانی باشند، تا نوبت به صورتهای بعدی برسد، و الا اگر همه صورتهاییکه در ماده عالم پیدا میشوند برای همیشه باقی بمانند، تازه یک سؤال دیگر به وجود میآید که چرا عالم اینقدر محدود است؟یا به زبان حال، از زبان آن معدومات میشود گفت: چرا اینها آمدهاند و این ماده را نگه داشتهاند .............................................................. 1. «صورت» را تنها به مفهوم شکل ظاهر نمیگیریم،بلکه به اصطلاح فلسفی و جوهری، ما یک جوهریت انسانی پیدا کردهایم. صفحه : 301 و دیگر هیچ به آیندگان نوبت نمیدهند؟خود این، یک تنوعی است درهستی، یعنی تکاملی است در هستی، انبساط و ادامهای است در هستی.پس هستی و مبدا هستی اگر بنا بشود - وباید هم - فیض وجودش عام باشد، خواه نا خواه باید این نیستیها وجود پیدا کند تا زمینه برای هستیهای بعدی پیدا بشود. تلقی صحیح از مرگ و نیستی تازه این را ما از نظر یک فکر نیمه مادی داریم میگوییم، یعنیاز این نظر که صور عالم را فانی مطلق بدانیم و بگوییم حیات گیاهها که معدوم میشود واقعا معدوم شده است،حیات حیوانها که معدوم میشود واقعا نیست و معدوم شده است، و بالاتر از این راجع به حیات انسان است که حیات انسان وقتیمعدوم میشود و انسان وقتی که میمیرد، نیست و نابود و فانی مطلق میشود، و الا اگر از نظر کسانی بگوییم کهمعتقدند هر صورتی که در این عالم پیدا میشود فانی نمیشود و به اصطلاح قبض و بسط است(یعنی هر چه کهدر این دنیا بسط پیدا میکند، فنایش نوعی قبض و بازگشت است، که حتی میگویند نباتات هم حشر دارند، تا چه رسد به حیوانات،تا چه رسد به انسانها)آن که دیگر نیستی نیست و در آن منطق اصلا به مرگ نام نیستی نباید داد، مرگ همانتحول و تکامل است، نیستی «نیستی» است، نه نیستی «هستی» ، همان که: از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم ز حیوان سر زدم مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم بار دیگر من بمیرم از بشر پس برآرم از ملائک بال و پر بر پایه این منطق اساسا مرگ به معنی واقعی نیست،مرگ تحول از منزلی به منزلی و انتقال از جایی به جایی است.پیغمبر اکرم(ص)فرمود: کما تنامون تموتون و کما تستیقظون تبعثون (1). همین طوری که میخوابید، میمیریدو همین طوری که بیدار میشوید محشور میشوید. .............................................................. 1.بحار الانوار، ج 7/ص 47، با اختلاف عبارت. صفحه : 302 در واقع مردن به معنایی که بگوییم «نیستشد، نابود شد» نیست.اگراین منطق را بگیریم، یک درجه بالاتر رفتهایم.غیر از اینکه مردنها و نیستیها راه را برای آیندگان به طور کلیباز میکند، از نظر خود آن هم[مرگ]انتقال از نشئهای به نشئه دیگر است. بابا افضل کاشی یکی از حکما و فیلسوفان بوده است، گویابا یکی دو واسطه شاگرد ابن سینا بوده است، و بعضی میگویند که استاد خواجه نصیر الدین طوسی است، حالا معلومنیست که استاد بلاواسطهاش بوده یا استاد مع الواسطه یعنی استاد استادش بوده است.خواجه یک رباعی اساسادر مدح بابا افضل دارد و این میرساند که مرد فاضلی بوده و از آثارش هم پیداست.اتفاقا بسیاری از چیزها را هم به زبان فارسینوشته است.یکی از کارهایش این است که کتابهای فلسفی را به زبان فارسی نوشته و خیلی از اصطلاحات را به زبانفارسی در آورده و از این جنبه خدمت بزرگی به زبان فارسی کرده است.خواجه در وصفش گفته است: گر عرض دهد سپهر اعلا فضل فضلا و فضل افضل(1) از هر ملکی به جای تسبیح آواز آید که افضل افضل یک کسی از او همین موضوع مرگ و میرهاو منطق خیامی و تشبیه به کوزهگر را سؤال کرد، سائل میگوید: اجزای پیالهای که در هم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست چندین قد سرو نازنین و سر و دست از بهر چه ساخت و ز برای چه شکست بابا افضل در جواب او موضوع مرگ و میرها را به پیدایشگوهر در صدف - که در قدیم میگفتند - تشبیه میکند.نمیدانم از نظر علوم طبیعی این پیدایش گوهرها در صدفهاچقدر درست است، ولی به هر حال تشبیه است و نظیر این تشبیه در دنیا زیاد است.این طور میگفتند که این گوهرهاکه در صدف پیدا میشود، اول از باران پیدا میشود.این حیوان بر روی دریا میآید و بعد دهانش را باز میکند و قطره بارانی میآیدمیافتد در دهانش، که سعدی هم میگوید: «یکی قطره باران ز ابری چکید...» . .............................................................. 1.سپهر اعلا اگر همهفضلا را بیاورد و «افضل» را هم بیاورد و بپرسد کی از همه افضل است؟ صفحه : 303 این قطره باران مدتها باید در شکم این حیوانبماند تا تبدیل شود به یک گوهر و در واقع اصلا فلسفه صدف، پرورش دادن گوهر است در داخل خودش، و مدتها هم باید اینماده در داخل شکم این حیوان باشد تا پرورش پیدا کند، همین که رسید به مرحلهای که دیگر گوهر گوهر شد، مرحله این استکه دیگر صدف بدون فایده است و باید بشکند و دور ریخته شود و گوهر از آن استخراج گردد.بابا افضل گفت: تا گوهر جان در صدف تن پیوست وز آب حیات صورت آدم بست گوهر چو تمام شد، صدف چون بشکست در طرف کله گوشه سلطان بنشست خواست بگوید این موت و حیاتهایی که در دنیامیبینید، در واقع ماده عالم ماموریت دارد که صورتها را در داخل خودش پرورش بدهد، تکمیل کند، وقتی که کامل شد، خودبه خود باید این بشکند تا بعد زمینه بشود برای پرورش دادن گوهرهای دیگری. لهذا از قدیم درباره سر موت و راز مرگ بحث میکردند،که علت مردن - نه فایده و فلسفه مردن - چیست؟یک موجود که زنده میشود، چرا بعد دورهای را طی میکند، بعد پیرمیشود، بعد از میان میرود؟بعضیها مثل بو علی همین علل طبیعی را مطرح میکردند و اینکه حرارت غریزی بر اساس عللیکم کم رو به کمبود میگذارد.شاید علوم طبیعی امروز هم اغلب بر اساس چنین اصولی توجیه کنند، ولی یک عده دیگریمیگفتند این یک ریشه اساسیتر دارد و این علل طبیعی معلول یک علت اساسیتر است و آن علت اساسیتر همین استکه ماده عالم در داخل وجود خودش وقتی که صورتها و فعلیتهایی را پرورش میدهد و تکمیل میکند، هر اندازه که آنها کاملتربشوند، علایق میان آنها کمتر میشود و هر چه که علایق کمتر شد، از یکدیگر بیشتر جدا میشوند.تشبیه میکردند به مغزبادام و پوست بادام یا مغز گردو و پوست گردو که در ابتدا که به وجود میآید، آن قدر با یکدیگر آمیخته هستند که یکیهستند و باید هم باشند.تدریجا این مجموعه به این صورت در میآید که مغز در داخل گردو پرورش پیدا میکند تا بهحد کمال میرسد، ولی رسیدن آن به حد کمال مساوی است با اینکه علایق ضعیفتر و کمتر بشود، تا آن آخر کار، پوست گردوبه صورت یک قشر جامد در میآید و وقتی که میشکنید، میبینید مغز بکلی از پوست جداست. به هر حال اگر کسی بهفلسفه بقای صور قائل باشد و اینکه نشئهای ماورای صفحه : 304 نشئه ماده و دنیا وجود دارد و موتها در واقع قبض است،توفی(1) است به اصطلاح قرآن، حسابش خیلی روشن است.فرضا هم این را نگوییم، باز میبینیم فناها از نظر آن موجودیکه فانی میشود شر است، ولی از نظر موجودی که فنای این مقدمه است برای پیدایش آن - که اگر این فنا نشودمحال است آن به وجود بیاید، و موجودات از عدم مطلق آفریده نمیشوند، نقشهایی هستند که روی نظام بر روی مادهدنیا پشتسر یکدیگر پیدا میشوند - خیر و کمال است.مثل پستهای اداری است که معزول شدن یک کسی از پست اداریخودش برای خود او شر است، ولی برای کسانی که این خالی شدن پست منشا میشود که آنها ابلاغ تازهای بگیرند خیراست.اگر یک پست برای همیشه در دستیک نفر بماند، ما این را شر مطلق حساب میکنیم و میگوییم این کار نشد که همه پستها همیشهدر دستیک عدهای باشد و هرگز عوض نشوند، میگوییم آقا تو برو تا نوبت به اشخاص دیگر برسد، چون پستها محدوداست.این راجع به اثر فناها(شروری که از نوع فناست)که فنا هم خودش اثر دارد و خیر است ولی برای موجودات دیگر که در آینده میآیند. نوع دوم از شرور: تفاوتها و تبعیضها نوع دوم از شرور، تفاوتها و تبعیضها نامیدهمیشوند، میگویند اساسا چرا اشیاء این طور در سطحهای مختلف آفریده شدهاند؟البته وقتی بشر روی مقیاس منافعخودش صحبت میکند، تا میگوید تفاوت، فورا ذهنش متوجه همین مساله جزئی(نسبت به مساله کل عالم)میشود، مثلا تفاوتافراد در فقر و غنا، یکی ثروتمندتر، یکی فقیرتر، یکی قویتر، یکی ضعیفتر،یکی باهوشتر، یکی کم هوشتر، در صورتی که تفاوت محدود به این نیست. تفاوتها یکی این است که بالاخره بعضی از موجودات حشره آفریدهشدهاند، بعضی انسان و مسلم انسان یک موجود کاملتری از حشرات است، یکی گیاه آفریده .............................................................. 1. «توفی» یعنی تام و تمام تحویل گرفتن. «اللهیتوفی الانفس حین موتها» (زمر/42)یعنی خداوند نفوس را در وقت مردن بتمامه میگیرد، قبض میکند، تحویل میگیرد.یا«و الله یقبض و یبسط» (بقره/245)خداوند، هم قبض میکند و هم بسط میدهد.بسط دادن همین است کهما به آن «احیاء» میگوییم، قبض کردن همین است که به آن «اماته» میگوییم.اماتههادر واقع میراندن و فانی کردن نیست، بلکه تحویل گرفتن است. صفحه : 305 شده، یکی جماد، میگویند این که اشیاء، متفاوتآفریده شدهاند، با عدل الهی سازگار نیست، لازمه عدل الهی این است که اشیاء در یک سطح متساوی آفریده شدهباشند.این هم به نظر میرسد خیلی اشکال حساب نشدهای است، چون اگر هیچ تفاوتی میان مخلوقات نباشد، آن وقت آیا میتواندکثرت و تعدد وجود داشته باشد؟یعنی اگر افراد انسانها از هیچ جهت با یکدیگر اختلاف و تفاوت نداشته باشند، لازم میآیدکه دیگر دوتا بودن وجود نداشته باشد و افراد متعدد نباشند، تمام افراد انسان باید یک انسان باشند و اگر تمام انواع یکی باشندو با یکدیگر اختلاف نداشته باشند، باز همه انواع باید یک نوع باشند. پس نتیجهاش این است که تمام افراد، یک فرد و تمامانواع، یک نوع باشند، یعنی باید ما این طور فرض کنیم که هستی محدود بشود بهیک فرد، یعنی هستی از نظر تعدد فردی و تعدد نوعی انبساط پیدا نکند. بعلاوه، شما میگویید هستی تعدد و کثرتپیدا کند(کثرت زمانی، کثرتی که [افراد آن]در عرض یکدیگرند)، حالا هر موجودی حق دارد سؤال کند، مثلا مار بگویدچرا من را مار آفریدی و انسان نیافریدی؟انسان بگوید چرا من را فرشته نیافریدی؟این فرد انسان بگوید چرا من را او نیافریدی؟درجلسه پیش عرض کردم این من و او گفتن، بر اساس این توهم است که وقتی میگوییم چرا من را فرشته نیافریدی،خیال میکنیم من بودن من مربوط به اینکه من من باشم و آن فرشته فرشته باشد نیست، یعنی من میتوانستم من باشمو در عین حال همین من فرشته میبود.مثل اینکه فرض کنید یک چوبی اینجا داریم، این چوب همین چوباست، میتواند این چوب راست باشد، میتواند این چوب کج باشد.خیال میکنیم در[وجود]اشیاء هم این طور است، میگوییم چرا منفرشته نیستم؟یعنی همین من میتوانستم من باشم و فرشته باشم، یا فرشته بگوید چرا من انسان نیستم؟یعنی اوهمان فرشته باشد و در عین اینکه خودش خودش است، انسان باشد، آن مار هم بگوید چرا من را انسان نیافریدی؟یعنیآن منیت و ذات و خودش خودش باشد ولی انسان باشد، در صورتی که این طور نیست.آن که مار است اگر انسان میبود، این طورنبود که «او» انسان بود، مار اگر هست، همین مار است.آن ماهیتی که ماهیت مار است، اگر بخواهد موجود بشودمار است، انسان هم ماهیتش اگر بخواهد موجود بشود همین انسان است، نه اینکه یک اشیائی بودهاند و از این اشیاء، آن میتوانستانسان باشد، این میتوانست مار باشد، با یک قرعه کشی و یا با یک تبعیض و بی عدالتی گفتهاند تو چشمت کور صفحه : 306 شود، باید مار شوی و او هم چشمش کور شود، باید انسان باشد، مثلافرادی که همه آنها صلاحیت دارند پستهای بالا و پایین را اشغال کنند، یکی را انتخاب کرده، در راس گذاشتهاندو گفتهاند تو رئیس اداره، دیگری را گذاشتهاند زیر دست و گفتهاند تو معاون، به دیگران گفتهاند شما کارمندهایعادی، در صورتی که اگر کارمند عادی را هم رئیس قرار داده بودند، میشد رئیس باشد.این طور نیست. در مقام تشبیه - من تشبیه نکردهام، دیگران تشبیهکردهاند اما تشبیه خوبی است - میگویند نظیر این است که یک نفر مهندس و معمار که میخواهد نقشهایی را به وجود بیاورد،اول آن نقشها را تصور میکند، مثلا دایرهای، مربعی، مثلثی، خط منحنی، خط مستقیم و خطوط زیاد را در ذهنخودش رسم میکند، بعد دایره، مثلث، خط مستقیم و خط منحنی را ایجاد میکند.مثلث را که قبل از آنکه ایجاد کند در علمخودش مرتسم کرد، او مثلث نکرد و دایره را هم او دایره نکرد، که دایره بگوید چرا مرا مثلث نکردی و مثلث بگوید چرامرا دایره نکردی؟همان ذات دایره را(که دایره بودنش به ذات خودش هست)و ذات مثلث را(که در ذات خودش مثلث است) به وجود میآورد. جمله معروفی هست از بوعلی سینا که گفت: «ما جعلالله المشمشة مشمشة بل اوجدها» که آن سر و صداها را در دنیا به وجود آورد.گفت: خدا زردآلو را زردآلو نکرده است، زردآلورا وجود داده است.البته نه اینکه زردآلو قبل از وجود، یک وجودی دارد، بلکه اینکه ما در فکر خودمان خیالمیکنیم که یک چیز را که در ذات خودش میتوانست گلابی باشد، میتوانست زردآلو هم باشد، آن را زردآلو کرد و گلابی نکرد،این طور نیست.معنی «عدل» تساوی نیست، معنی عدل این است که هر موجودی آن وجودی را که استحقاق دارد و میتواندداشته باشد، به او بدهند.آن ذات، این وجود را میتوانست داشته باشد و غیر از این وجود را نمیتوانست داشته باشدو آن ذات دیگر هم این وجود را میتوانست داشته باشد و غیر از این وجود نمیتوانست داشته باشد.عدل این نیست که آنچه را کهاولی نمیتواند داشته باشد، به او بدهند و آنچه را که دومی میتواند داشته باشد، از او کم کنند تابه اولی برسد.این، یک جهت در باب تفاوتها که خیلی ریشه فلسفی دارد. صفحه : 307 زیباییها مدیون زشتیها هستند جهت دوم در باب تفاوتها سادهتر است و آن این است کههمان طور که درباره نیستیها گفتیم در نظام کلی و جملی عالم آن نیستیها ضرورت دارد، این تفاوتها هم از نظر جملی و کلیعالم ضرورت دارد.ما در این تفاوتها یکی را میگوییم خوب و یکی را بد، و میگوییم آن خوبش که هست، این بدش چراهست؟نمیدانیم که اگر این بد نبود، آن خوب هم نبود.مثال میزنند به یک تابلوی نقاشی.در تابلوی نقاشی، روشنایی و تاریکیتواما وجود دارد، این تفاوت میان قسمتها هست که یک قسمت روشن استیک قسمت تاریک، ولی این تابلو، تابلو بودن خودشرا و زیبایی و کمال خودش را به همین دارد که روشنیها و تاریکیها به یکدیگر آمیخته است.اگر به جای تاریکیها هم روشنیبود، آیا آن وقت تابلو وجود داشت؟آیا آن وقت زیبایی وجود داشت؟آیا اگر در دنیا محرومیت نبود، موفقیت وجود داشت؟آیااگر در دنیا زشتی نبود، زیبایی وجود داشت؟آن را که الآن ما میگوییم زیبایی، در مقابل آن مات و مبهوت میمانیم و آن رادرک و توصیف میکنیم، برای این است که همه جای دنیا آن طور نیست. اگر همه جای دنیا یک جور و یک شکل بود، تمام مردهایدنیا نظیر همان زیباترین مرد دنیا میبودند(همه یوسف میبودند) و تمام زنهای دنیا کلئوپاترا میبودند، دیگر نه یوسفیوجود داشت و نه کلئوپاترایی، اصلا زیبا وجود نداشت.پس آن که ما آن را زیبا مینامیم، زیبایی خودش را مدیون همینزشتی زشت است، اگر این نبود، آن هم نبود.در تمام خوبیها این طور است.آن عادلها و عدالتخواهان درجه اول دنیا که اینهمه جلوهو جلال دارند، برای این است که در کنار آنها دیگران این را ندارند.اگر همه افراد بشر خصیصه علی بنابیطالب را میداشتند، دیگر علی بن ابیطالبی هم در دنیا وجود نداشت. پس گذشته از اینکه نفس تفاوتها ذاتی اشیاء است(یعنی اگر بناستکثرتی به وجود بیاید، ناچار باید اشیاء، متفاوت باشند و این اشیاء متفاوت هم تفاوت را از ذات خودشان دارند)،در نظام کلی و جملی عالم، برای همان چیزی که شما خیر مینامید، این تفاوت لازم است، مثل این است که ما میگوییمکوه چقدر شکوه دارد! حالا اگر دره و پستی نبود، کوهی در دنیا وجود داشت؟این هم راجع به تفاوتها که برای صفحه : 308 آنها خیلی مثال میتوان ذکر کرد. نوع سوم از شرور: سختیها و شداید اما قسمتسوم شرور و بدیها آنهایی است که نه از نوع فناهاستو نه از نوع تفاوتها و تبعیضها، بلکه از نوع سختیها و شداید است.چرا مصائب در دنیا وجود دارد؟ مردن یک جوان را اگر از نظر خود آن جوانحساب کنیم، مرگ و فنا و نیستی است - بحثسابق است که گفتیم - ولی از نظر آن کسی که این فراق در او اثر میگذارد، نامشمصیبت است.به طور کلی آیا بر وجود سختیها، شداید، عداوتها، رقابتها، جنگها، بیماریها و...اثری مترتب هستیا نه؟اتفاقا اینهاهم همین طورند، یعنی خود همین مصائب و سختیها و شدتها یک عامل بزرگی هستند برای خوبیها و تکاملهای بعدی. در اینجا اتفاقا اگر کسی ایراد را در جهت عکسبیاورد، از ایراد در این جهت کمتر نیست.ما سلامت، قدرت، ثروت، امنیت را میگوییم خوبی، خوبی هم هست ولی همینها را اگراز نظر عوارضی که بعد به وجود میآورند نگاه کنیم، میبینیم که چندان خوب نیستند.معمولا - البته کلیتندارد - قدرت غرور میآورد، غرور بدبختی میآورد، ثروت فساد میآورد، فساد بدبختی میآورد، سلامت آرامش روحی میآورد،آرامش و بی خیالی بعدها بدبختی میآورد، امنیت زیاد که هیچ وقت انسان از طرف دشمن تهدید نشود، تنبلی و تنپروریمیآورد.ولی در جهت مخالف، ضعف است که انسان را به سوی پیشرفت میکشاند.از نظر مقیاس سعادت که همیشهبحث میکنند، انسان خیال میکند که سعادت یعنی قدرت، سعادت یعنی ثروت، سعادت یعنی سلامت، در صورتی که اینطور نیست، ای بسا قدرتمند و ثروتمندی که همین قدرت و ثروتش او را به بدبختی میکشاند. حال فرمول سعادت چیست و سعادت چگونهبرای انسان تامین میشود؟آیا معنای سعادت نیل به آرزوستیا رضایت داشتن از وضع موجود؟همین اشکال بر تمام اینها وارداست.عدهای این فرضیه را گفتهاند - فرضیه بدی هم نیست - که سعادت به این است که انسان همیشه در خیال سعادتباشد، میگویند به اندازهای که انسان از فکر سعادت سعادتمند است، از خود وجود واقعی سعادت سعادتمند نیست. صفحه : 309 شعری هست که از قدیم در عربی نقل کردهاند: امانی ان تحصل تکن غایة المنی و الا فقد عشنا بها زمنا رغدا ای آرزوها اگر برسی و ما بهتو برسیم که چه بهتر، اگر هم نرسی یک عمر ما با تو خوش زندگی کردیم. آرزوداشتن مساوی است با نداشتن و نداشتن مساوی است با طلب کردن. انسان اگر بخواهد در این دنیا سعادتمند باشد، همیشهباید چیزهایی را نداشته باشد و با عشق و امید و آرزو دنبال آنها بدود. وجدان کامل، مرگ آرزو در انسان است و مرگ آرزوبدترین بدبختی در این دنیا برای بشر است و لهذا قرآن یک تعبیری دارد، مثل اینکه جواب این اشکال است، درباره قیامت(آنجاکه نظامش با نظام اینجا فرق میکند، که آن هم رازی دارد)میفرماید: «لا یبغون عنها حولا» (1) یعنی در آنجا کسی آرزوی دگرگونینمیکند، یعنی آدم سیر نمیشود.وضع این دنیا این طور است که انسان هر چیزی را تا وقتی ندارد میخواهد،وقتی که دارا شد از آن سیر میشود، باز دنبال یک چیز دیگری میرود.قرآن میگوید ولی در آن دنیا این طور نیست «لا یبغون عنهاحولا» ، در آنجا آنچه را که دارند، دیگر آرزوی دگرگونی و تحول و تنوع در آن نمیشود. معروف است که میگویند سفیر انگلیس با ناپلئون ملاقات کرد واین در همان وقتی بود که میان آنها اختلاف و جنگ بود. ناپلئون به سفیر انگلیس گفت: فرق ما فرانسویهابا شما انگلیسیها این است که ما طالب شرافتیم، ولی شما طالب ثروت. او گفت: بله، همین طور است، انسان همیشهطالب آن چیزی است که ندارد! بله، انسان همیشه طالب و دنبال آن چیزی است که ندارد، پس باید یک نداشتنی در کار باشد، واتفاقا به اندازهای که این مصیبتها و ضربتها بر روح بشر، قوهها را در وجود انسان به فعلیت میرساند، هیچ چیز این کار رانمیکند.میگویند شاهکارهایی که بشر به وجود آورده است، مولود دو عامل است، یا مولود عامل عشق استیا مولود عاملمصیبت.باز در عشق هم میگویند عشق وقتی میتواند شاهکار به وجود بیاورد که وصالکامل در کار نباشد، وصال، اول خمود است، عشقهایی که با فراق توام .............................................................. 1.کهف/108. صفحه : 310 است.بهترین شعرها را شاعر در حالی گفته است کهیا عاشقی بوده است که گرفتار فراق بوده، یا گرفتار مصیبت بوده است و این در ادبیات و در مطلق ابداعها فوق العاده صادقاست.ابو الحسن تهامی قصیدهای دارد در عربی که از شاهکارهای قصاید عربی است، پسرش مرده بود[و او در سوگ پسرش گفت]:«حکم المنیة فی البریة جار - ما هذه الدنیا بدار قرار...» هنوز هم بعد از ششصد هفتصد سال، وقتی که انسانمیخواند تکان دهنده است.حافظ آن غزل معروفش را که[با این بیتشروع میشود]: بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد که به نظر من برای همیشه زنده است وهمیشه تکان دهنده است، در وقتی سروده که این تارهای وجودش با مصیبت فرزندش به لرزش در آمده بوده است. سختی و مصیبت این طور نیست که اثرشفقط خمود و بریدن و قطع کردن باشد، اثرش بیشتر تحریک است.میگویند یهودیها شخصیتخودشان را مدیون دو چیز هستند،یکی اینکه اینها مردمی هستند که به همان سنن نژادی، دینی، اسرائیلی خودشان صد در صد پایبندند، دوم اینکهاین مردم عاشق پایبند به این سنن و ملیتخودشان، در دنیا مصیبت و سختی خیلی دیدهاند و این الآن یک واقعیتی است که دهمیلیون یهودی واقعا بر تمام دنیا اگر نگوییم، بر نیمی از دنیا حکومت میکنند، هفتصد میلیون مسیحی واقعا مستعمرو مستثمر همین ده میلیون یهودی هستند و اینها قسمتی از این قوت و نیرو و هوشیاری و بیداری و وحدت واتفاق خودشان را مدیون سختیها و زجرها و شکنجههایی هستند که در طول تاریخ دیدهاند. قرآن کریمهم روی همین جهت است که بلایا را بدبختی نمیخواند: و نبلوکم بالشر و الخیر فتنة و الینا ترجعون (1). و لنبلونکمبشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمراتو بشر الصابرین، الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون (2). ما شما رابا این سختیها در بوته آزمایش در میآوریم(نه اینکه اینها بد باشند). آنهایی که در مقابل سختیها ایستادگی میکنند و از میداندر نمیروند، آنها را بشارت و مژده بده (3). .............................................................. 1 .انبیاء/35. 2.بقره/156 و 157. 3.[ترجمه آیات قریب به مضمون است]. صفحه : 311 یا در حدیث داریم که: ان الله اذا احب عبدا غته بالبلاء غتا (1). خداوند آنگاه که بندهایرا دوست بدارد، او را در گرداب بلا فرومیبرد، فرو بردنی. «غت» به معنی زیر آب کردن کسی است، یعنی اصلا خداوند اورا در گرداب بلایا و شداید فرومیبرد.در همین زمینه مثال ذکر میکنند - و خوب هم ذکر میکنند- میگویند در این دنیا کسی پیروزمند است که قدرتشناوری داشته باشد، شناوری در امواج بلاها و سختیها، و این شناوریرا کسی میتواند بلد باشد که در این موج بیفتد و الا انسان اگر صد سال کتاب بخواند و نرود در یک دریاچهای، حوضچهایشناوری کند، آیا ممکن استشناوری را یاد بگیرد؟انسان شناوری را در عمل باید یاد بگیرد، یعنی باید بیفتد درآب، در حالتی که احساس خطر میکند، آن وقت است که نیرو به خرج میدهد و شناور میشود و شناوری میکند.بنابراین اگر مصائبو سختیها و بلایا و شداید از زندگی بشر برخیزد، آن وقت اول تباهی و نابودی بشر است. - فرمودید که در ادبیات همیشه از چیزهاییکه انسان به آن دسترسی ندارد صحبت کردهاند.یکی از دوستان ما در فرانسه، در این زمینه مطالعات خیلی زیادی کرده بودو ادبیات شرق را وقتی با ادبیات غرب مقایسه میکرد میگفت تمام ادبا و شعرای مشرق زمین همیشه در تماماشعارشان از سه چیز صحبت کردهاند: یار، جویبار و کنار سبزهزار، و شراب، چون همیشه از این سه چیز در محرومیت بودهاند،منطقه خشک و بی آب و علفی داشتهاند و همیشه دنبال آب و جویبار و سبزهزار بودهاند، از شراب هم منع میشدهاندو مجبور بودهاند پنهانی بخورند و یکی هم یار است که دسترسی به یاری نداشتهاند.ولی اینها را در فرهنگ مغرب زمین هیچنمیبینیم، آنها از سبزه اصلا صحبت نمیکنند برای آنکه سبزه دلشان را زده است و بیشتر از آفتاب صحبت میکنند، زیرا آنهامعمولا آفتاب نداشتهاند و برای اینکه مثلا بخواهند یک روز زیبا را توصیف کنند اول از وصف یک روز آفتابی شروع میکنند. از مشروب هم اصلا صحبت نمیکنند چون همیشهدر اختیارشان بوده است.در مورد یار هم که همیشه دستشان در گردن یار بوده است!معمولا آنها از سه چیز صحبتمیکنند، یکی آفتاب است، دیگری پول است و سوم تعطیلات، چون معمولا فعالیتهای زیادی میکنند و کمتر وقت برای استراحت دارند. استاد: اینجزء مسائلی است که در اروپا مطرح است و راسل هم طرح کرده .............................................................. 1.بحار الانوار، ج 15/ص 55، چاپ کمپانی، نقل از کافی. صفحه : 312 است و آن مردن عشق است در اروپا و آن مسرتهای خاصی که فقطناشی از عشق است و یا آثار و ابداعاتی که بشر در اثر این پدیده به وجود میآورد، و میگویند چون وصالزیاد شده است و رایگانی خیلی زیاد است، دیگر خود به خود مردن این روح است در بشر.البته این را هم قبول دارند که فراقمطلق هم چیزی نیست، باید اینها آمیخته باشد، یعنی اگر برسد به حدی که یاس به وجود بیاید، دیگر شاهکار و ابداع هم بهوجود نمیآید، باید هم امید باشد و هم فراق هر دو، که در اینجاست که شاهکار حتما به وجود میآید. اما مساله «می» و این حرفها این طور نیستکه صرف نداشتن باشد.در مشرق زمین خیلی چیزها از قدیم ممنوع بوده، گوشتخوک هم همیشه ممنوع بوده،چرا هرگز در ادبیات گوشتخوک منعکس نیست؟ «می» اساسا از جهت آن حالت بی خودی و مستی که ایجاد میکند، حالتی که انسانرا از فکر و عقل و این چیزها خالی میکند، موضوع شعر قرار داده شده است، منتها آن کسی که از رنج دنیا ناراحت بوده، میرا از آن جهت توصیف کرده که یک مدتی او را از فکرهای موذی و از فکر درباره مصیبتی که از ناحیه فلان ظالم به او رسیده،بیخبر نگه میدارد، و آن کسی که یک مشرب عرفانی داشته - که اکثر هم همین طور است - از باب اینکه عشق را مافوقعقل میداند و با پیدایش عشق یک حالت بی خودی[به او دست میدهد]. البته مقصود بی خودی مافوق خودی عقل است، نهبی خودی مادون خودی عقل.آن اولی که توصیف میکند، میخواهد از حد عقل یک درجه پایین بیاید، میخواهد فاقدعقل باشد، برسد به درجه حیواناتی که حس نمیکنند.آن دیگری که توصیف میکند، میخواهد به یک مرحله بی خودی مافوقخودی عقل برسد.بنابراین موضوع واقع شدن می و باده روی این نکته بوده، نه اینکه فقط مردم محروم بودهاند،خیلی از محرومیتها بوده که این جهت را به وجود نیاورده است. اما خوب، موضوع سبزه و جویبار و این حرفها را شاید راست بگویدو همین طور باشد، یعنی وقتی که افراد بشر همیشه با بهترین سبزهها و گلها و بهترین جویبارها مواجهبودهاند و شخص از اولی که بچه بوده، در خانهای که متولد شده است بهترین گلها را دیده، چشمش به آنها افتاده و بعد همهر جا رفته غیر از این ندیده، قهرا این برای او محرک نیست، هیجان آور نیست، احساسات او را تهییج نمیکند ولیاگر فاقد آنها باشد و بعد بیاید ببیند، احساساتش خیلی تهییج میشود. صفحه : 313 - ما اصولا تبعیض یا بیعدالتی یا شر را درموجودات جامد طبیعت نمیبینیم، بلکه یک نظام مرتب در آنها مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم در موجودات زنده و در انسانهاستو ما باید جوابمان را به این بینظمیها و این شرور بدهیم.ما نمیخواهیم سیاهیهایتابلوی طبیعت باشیم تا تابلوی طبیعت زیبا شود، چرا سفیدی نباشیم؟ استاد: آنچه که من عرض کردم شامل انسانهاهم میشد.شما میگویید چرا من سیاهیاش باشم.این «چرا من سیاهیاش باشم» همان فکر اول را به وجود میآورد، البتهدر یک حدودی.ببینید، یک تفاوتهای طبیعی در افراد هست و یک تفاوتهای اجتماعی که مربوط به نظم اجتماع و درحدود اختیارات بشر است.تفاوتهای طبیعی همین است که فرضا شما دارای یک شخصیت طبیعی خاصی هستید، طرز تفکرشما با طرز تفکر دیگری فرق میکند، ممکن استشما یک مزایایی نسبت به دیگری داشته باشید و دیگری مزایایینسبت به شما داشته باشد، اولا شما پسر پدر خودتان که در فلان شهر بوده است هستید و دیگری پسر پدر خودش هست که در شهردیگری زندگی میکند.اینهاست که سؤال ندارد که بگوییم: چرا خدا این کار را کرد، چرا من را پسر آن پدر قرار نداد واو را پسر این پدر قرار نداد؟اینهاست که چرا بر نمیدارد، یعنی پسر این پدر همین است، نه اینکه این شخصیت که الآنمنش این شخص را دارد، میتوانست همین منش را داشته باشد ولی پسر پدر و مادر شما باشد، و شما همین شما باشید و پسر پدرو مادر او باشید، چون اصلا این هستی مجموع همان خاصیتها و ژنهایی است که ابتدائا از آن پدر و مادر به ارث رسیده، و اوهمین بوده و غیر از این نمیتوانست باشد و مبدا هستی همین لباسی را که او میتوانست داشته باشد به او پوشانده است نه غیرآن را.پس در مساله تبعیضها مقصود ما تبعیضهای طبیعی بود، یعنی اختلافاتی که در نفس و ذات طبیعت میان افراد وجود دارد. - چرا بشری که جاهل بوده و به تمدن دسترسی نداشته، گرفتاربلیات و آفات بوده و بعدا که به علم و صنعت دست پیدا کرده توانسته است آن بلایا را رفع کند؟و صانع طبیعت چراآن بیعدالتی را بر آنها روا میداشت که یکدفعه وبا بیاید میلیونها نفرشان را بکشدولی حالا وبا که میآید قرنطینه میگذارند، جلویش را میگیرند؟ البته شاید این مساله به مساله اختیار ربط پیدا میکند. صفحه : 314 استاد: مساله اختیار یا مساله تکامل یکحساب خاصی دارد که مربوط به مساله جبر و اختیار است که تا چه حدودی انسان مجبور استو در چه حدود آزاد؟و بعد خود همین، مساله تکلیف را به وجود میآورد. بشر، هم به حکم عقل و هم به حکمدین مکلف است که با این بدیها(1) مبارزه کند. این موضوع منافات ندارد با آن مسالهای کهما میگوییم، چون بشر که خارج از نظام کل نیست.عقل بشر، آن احساس تکلیف بشر، میل بشر به مبارزه کردن با بیماریها،میل بشر و حتی آن تکلیفی که برای بشر وضع شده برای مبارزه با بدیها، ظلمها، قساوتها، اینها همه جزء این نظام است،در داخل این نظام است، نه در خارج نظام، یعنی این طور نیست که نظام عالم همانی است که در میلیونها سال پیش بود که بشرهایوحشی بودند و مثلا وبا بیاید آنها را بکشد ولی حالا ما آمدهایم نظام عالم را تغییر میدهیم.نه، ما الآن خودمان قسمتیاز نظام عالم هستیم.نظام عالم نظام تکامل است و اگر آنها آن مرحله را طی نمیکردند، ما امروز به این مرحله نرسیدهبودیم.باز این طور نیست که ما را در این مرحله قرار دادهاند، آنها را در مرحله، یعنی میشد آنها را بیاورند جای ما بگذارند،ما را ببرند جای آنها بگذارند.آنها در آن مرحله بودنشان ذاتی آنهاست و نمیتوانستند غیر از این باشند، و ما هم در این مرحلهبودنمان ذاتی ماست و نمیتوانیم غیر از این باشیم.شما اینها را خارج از یکدیگر حساب نکنید، نه اینکه بشر را در بیرون نظام عالمبگیرید و بگویید نظام عالم تا حالا آن طور بوده، وقتی که بشر علم پیدا کرده این طور شده است.بشرجاهل و بشر عالم هر دوشان دو سطر هستند در[کتاب]نظام هستی.[اگر بخواهد جای ما و آنها عوض شود]معنایش این است: ماپدران خودمان باشیم، پدران ما پسران ما باشند.نه، ما نمیتوانستیم پدران خودمان باشیم، پدران ما هم نمیتوانستند پسرانما باشند.ما و پسر بودنمان برای آن پدرها یک چیز هستیم، آنها با پدر بودنشان برای ما یک چیز هستند، یعنی این طور نیست کهاول آنها نه پدر بودند نه پسر، ما هم اول نه پدر بودیم نه پسر، بعد یک ابلاغ دست آنها دادند گفتند شما پدر باشید،و یک ابلاغ دست ما دادند گفتند شما پسر باشید، یک ابلاغ دست آنها دادند گفتند شما در یک میلیون سال پیش زندگی کنیدو یک ابلاغ دست ما دادند گفتند شما در یک میلیون سال بعد زندگی کنید. .............................................................. 1.از نظر جزئی نظام که البتهبدی هست، منتها از نظر کلی یک چیزهایی را گفتیم که بدی نیست. صفحه : 315 اینها همه جزء خمیره و ذات ماست و اصلااز یکدیگر جدایی پذیر نیست.بنابراین حساب، «چرا این طور شد» ، «چرا آن طور شد» ، «چرا باید این طور باشد» [معنی ندارد]،در نظام کل هر چیزی در جای خودش تخلفناپذیر است و نمیتواند غیر از این باشد. اگر شما ایرادی دارید، در مجموع باید سؤال کنید: این مجموعکه یک واحد است، این بشر که در حکم یک واحد است، این بشر که در ابتدا آن مراحل را طی کرده است که میلیونهاافرادش را وبا از میان میبرده است، ظلم و قساوت از میان میبرده تا رسیده به این مرحله، تا آیندهای که انتظار دارد که: «یملاالارض قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا»(1) و اصلا شر و بدی از جامعه بشر رخت بر بندد، آیا این مجموع کهیک نظام تکاملی را تشکیل داده و آن را باید مجموعا یک واحد در نظر بگیریم، درست استیا نادرست؟تا بگوییم درست است. باز مثل این است که شما درباره یک فرد قضاوتکنید که چرا من که امروز یک انسان چهل ساله هستم، فردی هستم که از خودم دفاع میکنم، زندگی خودم را شخصا اداره میکنم،پول در میآورم، باید این طور باشم؟آیا این ظلم نیست که من در سی و چند سال پیش یک بچه ضعیف ناتوانیبودم که آن لله هر بلایی میخواستسر من درمیآورد؟چرا آن بچه من نیست، چرا من آن بچه نیستم؟آن بچه همین تو هستیو تو هم همان بچه هستی، آن مرحله را طی کردهای که به این مرحله رسیدهای.در واقع یک «واقعیت» است که این مراحلرا طی میکند.اگر آن مرحله کودکی را طی نکرده بودی، به این مرحله کمال و رشد امروز نمیرسیدی، امکان نداشتکه برسی، امکان نداشت که از اول شما را به این حالتسی سالگی و چهل سالگی بیافرینند.پس اینها حساب تبعیض نیست. اگر مسالهتبعیضاتی را که در این دنیا وجود دارد با مساله آخرت توام نکنیم،نمیتوانیم این ظلمها را توجیه کنیم.یا باید اقرار کنیم که در طبیعت مقداری ظلم هست و صانعطبیعت آنها را خواسته یا باید بگوییم کمبود اینها را در آخرت جبران میکند. استاد: اینکهمن این را ذکر نمیکنم، برای این است که متکلمین این طور فکر ........................................................... 1.اعلام الوری، ص 401. صفحه : 316 میکنند که خدا قیامت را خلق کرده است برای اینکه این کمبودهارا در آنجا جبران کند.مثل اینکه در یک کشور دستگاه مجازات و دادگستری به وجود میآید برای اینکه این کمبودهاو کسریها را تعدیل کند.اینها در قیامت[انجام]میشود، اما نه اینکه قیامت برای اینها به وجود آمده، یعنی قیامتیکچنین وجود تبعی برای این دنیا ندارد.اگر این کمبود هم نبود قیامت بود، اگر هم در دنیا ظلمی نبود باز قیامت بود. قیامت آخرین مرحله سیر بشر است، یعنی انتقال پیداکردن موجودات این دنیا از نشئهای به نشئه دیگر، تحول پیدا کردن، مادی الوجود بودن ابتدائی و روحانی الوجود بودنآخر، ملکی بودن و تبدیل به ملکوتی شدن، این لازمه نظام عالم است. جبران این کمبودها در آنجا خواه ناخواه صورت میگیرد،اما نه اینکه این برای آن است.مثل این است که یک بچهای که از سنین کودکی به سنین رشد و کمال میرسد، خیلیاز کسریهایی را که در زمان کودکی داشته در زمان رشد تکمیل و اصلاح میکند، اما نه این است که او رشد پیدا میکند تاکمبود اینجا را اصلاح کند.فلسفه رشد او این نیست که چون در حال بچگی یک ناراحتیها و کمبودهایی داشت، از این جهتبه سن چهل سالگی رسید که این مسائل تعدیل شود، یعنی این را فرع و طفیلی ایام کودکیاش حساب کنیم.طرز فکرمتکلمین این است که اصلا قیامت و نشئه آخرت را مثل «دادگستری» که طفیلی یک کشور هست، طفیلی دنیا حساب میکنند.نه،در قیامت همه این کسریها و کمبودها تامین میشود بدون اینکه ما آنجا را یک حالت طفیلی بخواهیم حساب کنیم.اینکهمن این را به این صورت بیان نمیکنم، چون نمیخواهم آن منطق متکلمین را به خود بگیرم، چون معمولا میگویندخدا قیامت را خلق کرده، درست مثل اینکه در دنیا دادگستری را خلق میکنند.آن دنیا چقدر جای کوچکی خواهد بود،چقدر دنیای طفیلی خواهد بود!هیچ وقتخداوند کارهایی به این صورت طفیلیگری و جزئی ندارد. - در آن قسمت از شرور که با فنا تطبیق شد، شما اشارهای فرمودیدکه به نظر من خیلی مهم است ولی توضیح دربارهاش داده نشد.اگر آن فناها نبود و انسان و موجوداتیبه صورت لا یتغیر برای همیشه بودند، خودش سکون بود و سکون هم فنا بود.اصلا این تغییرات همان حرکت است، جهان هستی هم معلول حرکت است. استاد:این که شما الآن میفرمایید، سخن ما را تایید میکنید.میگویندسکون در این دنیا نیست، ثبات هست.مقصود از این که سکون نیست، این است که طبیعت صفحه : 317 در مرحله طبیعت همیشه متحول است ولی حرکتطبیعت منتهی میشود به موجوداتی که نشئه آنها با این نشئه فرق میکند، آنها ساکن نیستند ولی ثابتند.«ساکن» در جایی است که در شیء استعداد و امکان حرکت باشد و حرکت نکند اما «ثابت» وجودش اصلا یک وجود جمعیمیشود که در وجود جمعی - نه وجود تدریجی - دیگر حرکت امکان ندارد. - فرمودید در آن دنیا طبق آیه قرآن: «لا یبغون عنهاحولا» اشخاص طالب تحول از آن وضع نیستند.این نوع پاسخ، این ایراد را به وجود میآورد که پس چرا این زندگیبه آن صورت ساخته نشده است؟اگر آن، وضع تعادل مطلوب است، چرا از اول به آن صورت ساخته نشد؟ استاد: راز مطلب را برایتان عرض میکنم.ماالآن در ضمن عرایضمان گفتیم که انسان طالب چیزی است که ندارد و هر چیزی را که دارد پس از داشتن از آن سیر میشود.یکعده افراد روی همین حساب به قیامت ایراد میگیرند و میگویند بنابراین بهشت جای خسته کنندهای است، برای اینکهآدم همه چیز را آنجا دارد و وقتی که همه چیز را دارد، انگار هیچ چیز ندارد.اگر به راز این مطلب توجه کنیم، راز خیلیخوبی هست.چرا انسان یک چیزی را تا ندارد میخواهد، وقتی هم که دارد تا یک مدتی که هنوز در همان حالت فکرنداشتن آن است و روزهای نداشتنش را به یاد میآورد، آن را دوست دارد ولی همینکه به آن خو گرفت، یعنی آن وضع روحینداری او تبدیل شد به یک وضع جدیدی، اول سردی اوست، چرا؟آیا واقعا انسان طالب نیستی است؟طالب نیستی که نیست.چنینچیزی نمیشود که بگوییم انسان دنبال نیستی میرود.انسان دنبال هستی میرود.پس چرا وقتی که پیدایشمیکند، آن را نمیخواهد؟اینجا یک حرف بسیار بزرگی از قدیم عرفای ما گفتهاند و این حرف بسیار محکم است و آن ایناست که آن چیزی که انسان در این دنیا دنبالش میدود، سر اینکه[پس از رسیدن]از آن سیر میشود این است که مطلوب واقعیاشنیست، نتوانسته سیرابش کند، نتوانسته آن غریزهای را که طالب است اشباع کند، و الا اگر یک غریزه و یک چیزیرا در حالی که ندارد میخواهد[و مطلوب واقعی اوست]، در حالی که داشته باشد محال است از آن متنفر شود... (1). .............................................................. 1.[دنباله مطلب متاسفانه ضبط نشده است]. منبع مقاله:مجموعه آثار جلد 4، مطهری، مرتضی؛ |