به احترام مادر...
می گفت : احترام به والدین دستور خداست یه دستش توی عملیات قطع شده بود یه روز که اومدم خونه دیدم لباسهای کثیف رو شسته بهش گفتم: مادر برات بمیره! چطور با یه دست اینا رو شستی؟ گفت: مادر! اگه دو تا دستم رو هم نداشتم باز وجدانم راضی نمیشد که من خونه باشم و شما زحمت شستن لباس ها رو بکشی...
خاطره ای از زندگی شهید علی آقا ماهانی منبع: کتاب نماز . ولایت . والدین ، صفحه 83
تقوای شهید
زیر سایه درخت مشغول بازی بودیم یکی از بچه ها چشمش به خورد به سیب سرخی که توی جوی آب افتاده بود و داشت می گذشت دست کرد، سیب رو برداشت و بین بچه ها تقسیم کرد ،مسعود سهمش را نگرفت و گفت چون نمی دونم صاحبش راضی هست یا نه، نمی خورم
خاطره ای از زندگی شهید مسعود کریمی مجد منبع : کتاب زنگ عبور ، صفحه 111
عاشقان ولایت
یه پسر بچه شانزده ساله رو آوردند اورژانس هنوز از بدن مطهرش دود بلند می شد، بدنش سوخته بود ، و چهره اش قابل تشخیص نبود، اما لب هاش آیات قرآن می خواند و برای سلامتی امام دعا می کرد...یه مجروح دیگه آوردند که به شدت مجروح شده بود ،ازش پرسیدم :دردت شدیده؟!گفت: خوشحالم که به امام درد نمیرسه ...
منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 131
تذکر لسانی ، وظیفه همگانی...
توی ساختمان سپاه چند تا برادر پاسدار دیدم ،حاج علی هم بین اونا بود و داشت براشون حرف میزدمی گفت: بچه ها! وظیفه ما فقط جبهه رفتن نیست وظیفه اصلی ما امر به معروف و نهی از منکر کردنه، وقتی میایم مرخصی نباید بنشینیم توی خونه و وضع شهر اینجوری باشه، بیاید بریم توی شهر و امر به معروف کنیم....... از اون روز به بعد بچه ها مرخصی که می آمدند توی سطح شهر امر به معروف و نهی از منکر می کردند...
خاطره ای از زندگی شهید علی قوچانی منبع: کتاب سیره ی دریادلان 2
به خاطر نمازهای اول وقت که خواندم اینجا هم فرمانده هستم
یکی از همرزمان شهید مهدی زین الدین چنین روایت میکند:"جادههای کردستان آن قدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی. اما زینالدین که همراهت بود، موقع اذان، باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.پس از شهادتش یکی از برادران در عالم رویا دید که آقا مهدی مشغول زیارت خانه خداست. عده ای هم به دنبالش بودند. پرسیده بود: تو اینجا چه میکنی؟ گفته بود: به خاطر نمازهای اول وقت که خواندم اینجا هم فرمانده هستم."
منبع : خبرگزاری تسنیم
آمده ام تا خودم را پيدا كنم !
پسر خوش مشربي بود. با اندامي ورزشي و ورزيده. به طور كلي خيلي خوش تيپ بود. از نظر مالي هم به طور كامل تامين بود.يك روز به او گفتم :«چي شد كه آمدي جبهه؟علي در جوابم گفت:«از شهر و محيط اطرافم خسته شده بودم. از آن همه دو رنگي و دوري ، به خدا خسته شده بودم. آمدم كه از آن محيط دور باشم. آمده ام تا خودم را پيدا كنم. آن قدر اينجا مي مانم تا تكليفم روشن شود. طولی هم نکشید که سبکبال به فیض عظیم شهادت نائل شد.
“شهيد علي صابوني” (مسافران آسماني ، ص140)
شیران روز ، زاهدان شب
یه روحانی توی منظقه بود که خواب نداشت،روزها از این سنگر و اون سنگر به امور بچه ها می رسید شبها هم تا صبح نماز می خوند و عبادت می کرد.منتظر بودم ببینم کی خستگی از پا درش میاره،اما کار به اونجا نرسید و یه شب هم خواب نموند ،یه روز دم دمای صبح موقع تجدید وضو خمپاره اومد و آسمونی اش کرد
منبع: کتاب سرزمین مقدس ، صفحه 119
كوهي از صبر و بردباری
تازه از بيمارستان بيرون آمده بودم.وقتي به منطقه برگشتم بچه ها تپه اي را گرفته بودند.يكي از بچه ها گفت:فرمانده لشكر دستور داده كسي روي خط الرأس نرود.شب همانطور با لباس شخصي خوابيدم.صبح خواب آلود وخمار از سنگربيرون زدم. آفتاب حسابي پهن شده بود. ...ناگهان چشمم به جواني كم سن و سال افتاد.كلاه سبز كاموايي سرش بود و لباس زرد كره اي تنش.با دوربين روي درختي در خط الرأس مشغول ديده باني بود.
اين را كه ديدم انگار با پتك زده باشند روي سرم.سرش داد كشيدم"آهاي تو خجالت نمي كشي؟بيا پايين ببينم."يكباره دست از كار كشيد نگاهم كرد. يك نگاه پرمعنا.گفت:چيه اخوي؟گفتم: مي خواهي خودت را به دشمن نشان دهي؟ نمي گويي با اين كار جان چند نفر به خطر مي افته؟! هر كاره اي كه هستي باش مگر برادر زين الدين دستور نداده كسي روي خط الرأس نرود؟! تو رفتي آن بالا چكار؟ گفت:خيلي عصباني هستي؟! گفتم بايد هم باشم.۱۸۰نفر بوديم همه شهيد شدند ...تأمل نكرد و گفت:از كدام گرداني؟ گفتم گردان ضد زره گفت: جرو همان ده پانزده نفري كه......گفتم شلوغ بازي در نياور بيا پايين اگر هم كاري باشد بچه هاي اطلاعات عمليات خودشان انجام مي دهند.
سرو صدا كه بالا گرفت بچه هاي ديگر هم از سنگر بيرون زدند همين كه از درخت پايين آمد يكي از بچه هاي قم شروع به بوسيدن او و ابراز محبت كرد.بعد خودش آمد طرفم پيشاني ام را بوسيدو گفت خسته نباشيد بچه هاي شما خوب عمل كردند.وقتي خواست برود دستم را محكم فشرد و با خنده گفت: اخوي مواظب خودت باش.من هم با حالت تمسخر گفتم: بهتره شما مواظب خودت باشي او هم خنده اي كرد و رفت.
وقتي او رفت به آن برادر قمي گفتم : او كه بود كه بوسيديش؟گفت: نفهميدي:! گفتم: نه! گفت : آقا مهدي بود كه هرچي از دهانت درآمد به او گفتي!نا باورانه دنبالش دويدم اما رفته بود هر وقت ياد اين صحنه مي افتم احساس مي كنم كه در برابر كوهي از صبر و با يك قله شرم بر دوشم هستم.
( منبع : با افلاکیان ، یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین)
عباس وار
آب آسایش گاه را قطع کردند. آب را جیره بندی کردیم. کل آبمان توی یک سطل بود. به هرنفرپنج تا قاشق می رسید. سهم آن روزرا خوردیم وخوابیدیم. بیداربودم ، خودم را زده بودم به خواب، یکی بلند شد برود آب بخورد. به خودم گفتم « بی خیال. شتردیدی ندیدی. شاید طفلکی خیلی تشنه اش شده است . تا جلوی سطل آب هم رفت . نخورد. برگشت توی جایش و خوابید.
[کتاب دوازدهم مجموعه ی "روزگاران" – "کتاب عطش" ]
بروم به خدا چه بگویم ؟!
پس از عملیات رمضان درشهریور ماه 1361 كه مقارن با ایام حج بود ، در پاسخ به پیشنهاد یكی از دوستانش جهت عزیمت به سفر حج گفته بود: هنوز كه كار جنگ تمام نشده و دشمن بعثی در خاك ماست بروم به خدا چه بگویم ؟ وقتی میروم كه حرفی برای گفتن داشته باشم.
چند ماه پس از این صحبت در نهم بهمن ماه 1361 در طلیعه ایام مبارك دهه فجر در حالی كه تعدادی از همرزمان و همسنگرانش به دیدار حضرت امام خمینی (قدس سره ) شتافته بودند ، او برای شناسایی و آماده سازی عملیات والفجر مقدماتی به همراه تعدادی از برادران سپاه در خطوط مقدم چنانه (منطقه فكه ) در سنگر دیده بانی مورد هدف گلوله خمپاره دشمن بعثی قرار گرفت و همراه همسنگرانش شهیدان مجید بقائی رضوانی و ... به لقاءالله شتافت.
آخرین كلامی كه از این شهید بزرگوار شنیده شد پس از ذكر شهادتین نام مبارك امام شهیدان حسین بود.شهید باقری در همه مدت حضورش درجبهههای جنگ تنها یكبار آن هم به مدت پنج روز برای ازدواج از جنگ جدا شد و به جهت عشق به حضرت امام زمان (عج) نام نرگس را برای تنها فرزندش برگزید.
منبع: مهدی امیریان....مدیر عامل موسسه حفظ آثار شهید حسن باقری
|