و در نتیجه دوربین فیلمبرداری یكی از فیلمبرداران خارجی شكست. در تمام این لحظات در حالی كه اطرافیان امام همگی نگران سلامت ایشان بودند لبخند یك لحظه از لبهای امام محو نمیشد و مرتب از لا به لای جمعیت و از داخل اتومبیلی كه دیگر شباهت چندانی به اتومبیل نداشت، برای مردم دست تكان میدادند. بالاخره هم امام موفق به پیاده شدن از اتومبیل نشدند و شناسنامه و رأی خود را به كمك حاج احمد آقا از شیشه اتومبیل به بیرون دادند. و به همین ترتیب ورقه رأی را گرفتند. امام با آرامش قسمت «آری» ورقه رأی را جدا كردند و آن را برای انداختن در صندوق رأی از شیشه اتومبیل بیرون فرستادند و پس از دریافت شناسنامه خود اتومبیل حامل ایشان در حالی كه دیگر چیزی نمانده بود چرخهایش از روی زمین بلند شود از میان ازدحام جمعیت خارج شد. خبرنگاران و فیلمبرداران كه موفق به ضبط لحظه دلخواه نشدند با این اعتقاد كه این مهم برای آنها جنبه تاریخی و حیاتی دارد از طریق كمیته تبلیغات و انتشارات به منزل امام پیام فرستادند: كه اگر ممكن است یك بار دیگر در جایی دیگر رأی بدهند تا آنها موفق به عكسبرداری و فیلمبرداری از این صحنه شوند. ساعتی بعد امام در جواب این پیام، پیامی دیگر فرستادند به این مضمون: من یك نفر هستم و یك بار رأی دادهام و بیش از یك بار حق این كار را ندارم. [1] مگر مردم چه میكنند؟ هر گروهی كه به ملاقات امام میآمدند امام با آنها ملاقات میكرد. اگرچه بنا بود ساعتها در هوای سرد و گرم بمانند. بارها امام حتی در حالیكه برف و باران میبارید به پشت بام میآمدند و به احساسات مردم پاسخ میگفتند. بعضی مواقع كه برف میآمد و ما میخواستیم بالای سر ایشان چتر بگیریم، عصبانی میشدند و میفرمودند: «مگر مردم چه میكنند؟ من احتیاجی به چتر ندارم.» [2] مثل مردم زیر باران ایستادند در پاریس یك روز از آلمان و انگلستان عده زیادی آمده بودند كه در اتاق امام برای آنها جا نبود و قهرا در بیرون در محوطه ایستاده بودند. باران سختی هم میبارید. وقتی امام تشریف آوردند تا برای اینها صحبت كنند با اینكه میتوانستند در اتاق و كنار پنجره بایستند و صحبت كنند ولی در آن هوای سرد بارانی به بیرون تشریف آوردند و حدود یك ربع زیر باران برای آنها سخنرانی كردند. [3] كوپن مرغ نداریم - دختر گرامی امام (ره) نقل می کنند: امام هم فردی از همین كشور بودند و مانند همه مردم كوپن داشتند. ولی همانطور كه خیلی از خانهها معتقدند كوپن كم میآورند. آقا هم خیلی وقتها می شد كه لباسهایشان می ماند و اهل منزل به آقا می گفتند پودر نداریم یا پودرمان تمام شده و لباس شما را نتوانستیم بشوئیم. اتفاقا یك روز خانم آقای خزعلی كه این را شنیده بود، برای آقای خزعلی این مطلب را تعریف كرده بود. كه رفتیم آنجا منزل امام و دیدیم لباسهای امام كنار بوده و منزل میگفتند پودر لباسشویی نداریم. بعد یك قوطی تاید از منزل آقای خزعلی برای امام فرستادند كه لباسهای امام نشسته نماند. من زیاد شنیدهام كه در خانه امام میگویند روغن ما تمام شده كوپن نداریم اتفاقاً یک موقعی كه آقا كسالت داشتند دكترها گفتند برای آقا سوپ درست كنید. خانم گفتند ما كه مرغ نداریم. كوپن مرغ به ما نمیدهند. ولی خوب به خاطر اینكه مرغ نداشتند سوپ درست نكردند باز این خبر به گوش یكی از دوستان ما رسید كه خودشان مرغ داشتند، چند تا برای آقا فرستادند كه برای آقا سوپ درست كنند. [4] آنچه دارم متعلق به مردم است خبرنگار روزنامه اطلاعات می گوید: اولین خبرنگاری كه توانست از آیت الله خمینی عكس بگیرد در حالیكه لبخندی بر لب داشت من بودم. لبخند آیت الله به خاطر سؤالی بود كه یك خبرنگار فرانسوی از ایشان كرد كه: «شایع است آیت الله خمینی خیلی پولدار هستند و حتی از شاه هم بیشتر پول دارند، آیا این درست است؟» ایشان لبخندی زدند و اظهار داشتند: «من هیچ چیز ندارم و آنچه را هم كه دارم متعلق به مردم ایران است.» [5] مثل همه مردم تكبیر شبانه میگفتند همچنین دختر گرامی امام نقل می کنند: زمانی كه مردم به مناسبتی بر روی پشت بامها میرفتند و الله اكبر میگفتند امام هم به این امر مقید بودند؛ یعنی در زمانهایی كه ساعت 9 شب برنامه تكبیر شبانه اعلام میشد ایشان هم داخل ایوان میآمدند و در الله اكبر گفتن مردم شركت میكردند. [6] عواطف مردم بر دوش من سنگینی میكند وقتی امام در هواپیما در پاسخ به سؤال خبرنگاری كه از ایشان پرسید حال كه به خاك ایران قدم میگذارید چه احساسی دارید فرمودند: هیچ، مغرضین و بهانه جویان مكرر با تلفن سؤال میكردند كه: چرا امام از ورود به ایران كه این همه فداكاری كرده و جوانان عزیزش را نثار انقلاب اسلامی نموده، هیچ احساسی ندارند؟ یك روز خدمت امام رسیده و این موضوع را به ایشان عرض كردم. امام با تعجب فرمودند: «چقدر بی انصافند! نسبت به عواطف و احساسات و فداكاریهای مردم در سخنرانی فرودگاه گفتم كه این همه عواطف و احساسات به دوش من سنگینی میكند و من نمیتوانم پاسخ آن را بدهم، لكن راجع به خاك ایران هیچ گونه احساسی ندارم؛ زیرا برای من خاك ایران و عراق و كویت یكسان است.» [7] با تلخی از حادثه یاد كردند امام عاشق مردم است. آن شب كه حادثه بهبهان اتفاق افتاده بود[8] امام اولین حرفشان اشاره به این حادثه بهبهان بود. ایشان به قدری با تلخی و با غم از این حادثه یاد میكردند مثل اینكه برای فرزند خودشان چنین حادثهای پیش آمده است. امام برای فرزند خودشان گریه نكرد. اما برای بچههای مردم بارها گریه كرده است. [9] وقتی كه نامه را خواندند متأثر شدند یك روز صبح بود ساعت هشت، معمولا ساعت هشت خدمت امام میرسیدیم و ایشان را معاینه میكردیم، فشار میگرفتیم و احوال پرسی میكردیم و آنهایی كه كشیك نبودند میرفتند. آن روز كشیك من نبود. من كشیكم را تحویل دیگران دادم و رفتم. به بیمارستان كه رسیدم دیدم سیستم پیجینگ به من اطلاع داد به وسیله گیرندهای كه در جیبم بود كه سریع با شماره فلان تماس بگیر. من هم با ماشینی كه در اختیارم بود سریع خدمت امام آمده دیدم ایشان درد قفسه صدری گرفته ـ درد قلبی گرفته ـ البته درمانهایی شروع شده بود. درمان را ادامه دادیم و ایشان الحمد لله خوب شدند. هر وقت امام ناراحتی پیدا میكرد در جستجوی علت بودیم و طبیب اصولا باید دنبال علت بگردد. بالاخره از این طرف و آن طرف فهمیدیم ساعت هشت صبح كه من خدمت ایشان بودم و بعد از خدمتشان مرخص شدم بعد از من یك نامهای به ایشان داده میشود. بعلاوه یك پولیور بافتنی. امام نامه را میخوانند میبینند از یك خانمی است كه دردمند است و یادم نیست بچهاش شهید شده یا شوهرش شهید شده ولی به هر جهت آن خانم محترم در نامهای نوشتند من هر باری كه این دانهها را در روی این بلوز زدم یك صلوات فرستادم و یك دفعه امام را دعا كردم. امام وقتی این نامه را میخوانند تحت تاثیر عاطفی شدید قرار میگیرند و همان باعث میشود كه ایشان درد قفس صدری و درد قلبی بگیرند. [10] با پای برهنه میروم فیضیه روزی كه در قم ریختند و طلاب را از پشت بامها و طبقات بالای مدرسه به زیر انداختند و آنها را با چوب و سنگ زدند، وقتی خبر به منزل امام رسید به ایشان عرض كردند اجازه بدهید در خانه را ببندیم. اینها تصمیمشان این است كه بعد از مدرسه فیضیه بریزند اینجا. امام فرمودند: «نه در خانه باز باشد» باز به ایشان عرض شد كه شاید كماندوهای شاه الان بریزند منزل و بكوبند و خراب كنند. این بار امام شدیدا جواب رد دادند. دفعه سوم وقتی آقای لواسانی پیشنهاد كرد كه آقا اجازه بدهید در خانه را ببندم امام به او فرمودند: «سید از خانه من پاشو برو بیرون! تو میگویی من در خانهام را ببندم و توی مدرسه، اینها بچههای مرا بزنند و مجروح كنند و بكشند و من اینجا در خانه را ببندم تا سالم بمانم؟ اگر بخواهید چنین كاری كنید عبایم را زیر دستم میگیرم و با پای برهنه میروم مدرسه فیضیه». [11] بگذارید خطر تنها برای من باشد در پاریس روزی كه فردای آن قرار بود به تهران حركت كنیم امام به همه افرادی كه در اقامتگاه بودند فرمودند شب به محل سكونت ایشان بیایند. حدود 20 نفر بودیم كه به خدمت ایشان رفتیم. امام نصیحتی و دعایی كردند و بعد از اظهار قدردانی فرمودند: «شما با این هواپیما همراه من نباشید، چون احساس خطر هست. بگذارید این خطر تنها برای من باشد.» در حالتی شورانگیز همه به گریه افتادند و گفتند: جان ناقابل ما فدای اسلام و انقلاب، اجازه دهید در خدمت شما باشیم. در میان ما یك كارگر راننده اهل گرمسار بود كه از دست ساواك و ظلم رژیم فراری شده و به پاریس خدمت امام آمده بود. این مرد چنان به شدت میگریست و تقاضای همراهی امام را داشت كه به حالت بیهوشی افتاد. امام متأثر شدند و اجازه دادند كه همراه ایشان باشیم. [12] مواظب این خانم باشید چیزی كه در بهشت زهرا اتفاق افتاد این بود كه موقعی كه امام به آمبولانس تشریف آوردند با وجود آن خستگی و بی خوابی شبانه، من دیدم عرق بر پیشانی ایشان نقش بسته است. خواستم با گازهایی كه در داخل آمبولانس بود عرق امام را خشك كنم. غلامعلي رجايي- برداشتهايي از سيره امام خميني، ج1، ص105 منبع :www.andiseqom.com -------------------------------------------------------------------------------- [1] . حجت الاسلام و المسلمین انصاری كرمانی ـ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی ـ ج 2 [2] . حجت الاسلام و المسلمین محتشمی ـ پیشین ـ ج 1 [3] . زهرا مصطفوی [4] . خبرنگار اعزامی روزنامه اطلاعات به پاریس ـ 15/11/ 57 [5] . زهرا مصطفوی [6] . حجت الاسلام و المسلمین فردوسیپور ـ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی ـ ج 4 [7] . بمباران مدرسه پیروز توسط هواپیماهای عراقی كه در آن عده زیادی از دانشآموزان خردسال معصوم بهبهانی به شهادت رسیدند. [8] . آیت الله خامنهای ـ روزنامه اطلاعات ـ 7/8/ 62 [9] . حجت الاسلام و المسلمین واعظ طبسی ـ پیام انقلاب ـ ش 82 [10] . حجت الاسلام و المسلمین رحیمیان [11] . مرضیه حدیدچی ـ حضور ـ ش 3 [12] . دكتر حسن عارفی ـ روزنامه اطلاعات ـ 27/3/ 68 |