1ـ فرمایش امام خمینی رحمتاللهعلیه
در گفتار بسیار آسان است که انسان ادعا کند که من چه هستم و چه هستم، لکن همان معنایی را که ادعا میکند در همان امتحان میشود. قلمهایی که در روزنامهها، دستهایی که این قلمها به دستشان است، آنهایی که در رادیو تلویزیون و در سایر جاها سخنرانی میکنند همه مورد امتحان خدا هستند. وقتی که قلم به دست میگیرید، بدانید که در محضر خدا قلم دست گرفتهاید. آن وقتی که میخواهید تکلم کنید، بدانید که زبان شما، قلب شما، چشم شما، گوش شما در محضر خداست. عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت خدا نکنید. در محضر خدا با هم دعوا نکنید سر امور باطل و فانی.
برای خدا کار بکنید و برای خدا به پیش بروید. اگر ملت ما برای خدا و برای رضای پیغمبر اکرم صلیاللهوعلیهوآلهوسلم به پیش برود، تمام مقاصدش حاصل خواهد شد. خداوند ما و شما را از این امتحان بزرگ سرفراز و روسفید بیرون بیاورد. [1]
2ـ علت عنایت استاد به شاگرد
در جلسه درس یکی از علمای وارسته، افراد گوناگونی شرکت میکردند. اما استاد به یکی از شاگردان که نوجوان بود، احترام و توجه ویژهای میکرد.
روزی از او پرسیدند: «چرا به این نوجوان بیش از دیگران عنایت دارید؟»
استاد دستور داد چند مرغ آوردند. به هر کدام یک مرغ و یک کارد داد و گفت: «بروید هر یک مرغ خود را در جایی که کسی نبیند، ذبح کرده و بیاورید».
در موعد مقرر همهی شاگردان مرغ ذبح شده را آوردند. اما نوجوان مرغ را زنده آورد. استاد گفت: «چرا آن را ذبح نکردی؟»
گفت: «شما فرمودید جایی ذبح کنیم که کسی نبیند ولی من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا میبیند».
بدین ترتیب آنان علت توجه استاد را به او دانستند و همگی وی را تحسین کردند. [2]
3ـ این آیه را فراموش نکن
نقل میکنند: یکی از علمای بزرگ پس از پایان تحصیلات خود در حوزه علمیه نجف هنگامی که میخواست به کشورش بازگردد ضمن خداحافظی با استادش از او تقاضای پند و موعظهای کرد.
او گفت: بعد از تمام این زحمتها آخرین اندرزم کلام خداست، این آیه را هرگز فراموش مکن: «الم یعلم بان الله یری ـ آیا انسان نمیداند که خداوند همه چیز را میبیند». [3]
4ـ پلیس خود باش و از جریمه بترس
راننده وقتى كه به چهار راه مىرسد، همین كه چراغ راهنمایى قرمز شد، از ترس پلیس و جریمه، توقف مىكند، آیا نباید انسان در محضر خدا و در برابر دید خدا، خود را كنترل كند؟! و از مجازات الهى بترسد؟
5ـ آهنگر نسوز
میرداماد در کتاب «فضائل السادات» به نقل از شهید ثانی علیه الرحمه و ایشان نیز از کتاب «مدهش بن جوزی» نقل کرده است که:
یکی از صالحین وارد مصر شد و در آنجا آهنگری را دید که با دست خود آهن سرخ کرده را از کوره بیرون میآورد و حرارت آهن به او صدمه نمیرساند. با خود گفت این مرد البته از اوتاد است. پیش او آمده سلام کرد و گفت: «ای بنده خدا، به حقّ آن کسی که این کرامت را به تو داده، دعایی در حق من کن».
آهنگر با شنیدن این کلمات شروع به اشک ریختن کرد و گفت: «ای مرد! گمان تو در مورد من اشتباه است، من خود را از صالحین نمیدانم».
آن مرد گفت: «این عمل تو از کسی جز بندگان خالص صالح خدا ممکن نیست. حتماً به دلیلی ممکن شده، بر من منتگذار و آن سبب را بگو».
گفت: «روزی در همین دکان مشغول کار بودم، زنی صاحب جمال که مانندش را ندیده بودم بر من وارد شد و از فقر و پریشانی خود شکایت نمود. من شیفته جمالش شده بودم».
به آن زن گفتم: «اگر مراد مرا میدهی حوائج تو را برآورده خواهم کرد».
گفت: «ای مرد از خدا بترس، من اهل این عمل نیستم».
من هم گفتم: «پس از مغازه من بیرون برو و حاجت خود را نزد دیگری ببر».
آن زن با حال پریشانی رفت. بعد از چندی برگشت و گفت: «ضرورت مرا به اینجا کشانید که تو را اجابت کنم».
فوراَ آن زن را برداشته به خانه رفتم و درب خانه را قفل کردم.
زن گفت: «چرا درب خانه را قفل کردی؟».
گفتم: «ترسیدم مردم از حالم باخبر شوند».
گفت: «چرا از خدا نمیترسی؟».
گفتم: «خدا غفور و رحیم است».
چون نزدیکش رفتم دیدم چون گیاه تازه رسته که از باد تند مضطرب میشود در ترس و اضطراب افتاد و سیلاب اشک از چشمش جاری شد.
گفتم: «تو را چه میشود؟».
گفت: «از خدای خود خائف و ترسناکم که حاضر و ناظر بر ماست، ای مرد، اگر دست از من برداری ضمانت میکنم که خداوند آتش دنیا و آخرت را بر تو حرام کند».
کلام آن زن در من اثر کرد، دست از مقصود خود کشیدم و آنچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن به سلامت برو که تو را از ترس خدا رها کردم».
آن زن خوشحال و مسرور به خانهاش برگشت.
آن شب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت را در خواب دیدم،
به من فرمود: «خدا تو را جزای خیر دهد».
گفتم: «شما کیستید؟»
فرمود: «مادر آن زنی که نزد تو آمد و او را از ترس خدا ترک کردی، خدا تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند».
گفتم: «آن زن از نسل که بود؟»
گفت: «از نسل رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم».
پس شکر خدا را به جا آوردم و از آن روز آتش به من اثر نمیکند و امیدوارم که در آخرت هم مرا نسوزاند.
وَ أَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى .
و آن کس که از مقام پروردگارش ترسان باشد و نفس را از هوى بازدارد * قطعاً بهشت جایگاه اوست! (نازعات/40و41) [4]
6ـ از بتش حیا میکرد
از روايتى استفاده مىشود كه (وقتی زلیخا از حضرت یوسف علیهالسلام تقاضای کامجویی کرد) در آنجا بتى بود، كه معبود همسر عزيز محسوب مىشد، ناگهان چشم آن زن به بت افتاد، گويى احساس كرد با چشمانش خيره خيره به او نگاه مىكند و حركات خيانت آميزش را با خشم مىنگرد، برخاست و لباسى به روى بت افكند، مشاهده اين منظره طوفانى در دل يوسف پديد آورد، تكانى خورد و گفت: «تو كه از يك بت بىعقل و شعور و فاقد حس و تشخيص، شرم دارى، چگونه ممكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مىداند و از همه خفايا و خلوتگاهها با خبر است، شرم و حيا نكنم؟».
اين احساس، توان و نيروى تازهاى به يوسف بخشيد و او را در مبارزه شديدى كه در اعماق جانش ميان غريزه و عقل بود كمك كرد، تا بتواند امواج سركش غريزه را عقب براند. [5]
7ـ با شرمساری چه کنم؟
نقل میکنند بیدار دلی بعد از گناهی توبه کرده بود، و پیوسته میگریست.
گفتند: «چرا اینقدر گریه میکنی؟ مگر نمیدانی خداوند متعال غفور است؟»
گفت: «آری، ممکن است او عفو کند، ولی این خجلت و شرمساری که او مرا دیده چگونه از خود دور سازم؟!». [6]
گیرم که تو از سر گنه درگذری
زان شرم که دیدی که چه کردم چه کنم؟!
8ـ شرم بادت
در مقامى كه كنى قصد گناه
گر كند كودكى از دور نگاه
شرم دارى، زگنه در گذرى
پرده عصمت خود را ندرى
شرم بادت كه خداوند جهان
كه بود خالق اسرار نهان
بر تو باشد نظرش بىگه و گاه
تو كنى در نظرش قصد گناه
پی نوشت ها:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1]. صحيفه امام ج13 ص461
[2]. داستان دوستان ج 2 ص 47
[3]. یکصد موضوع اخلاقی ص 295
[4]. گناهان کبیره ج2 ص464 ـ قصصالتوابین ـ انوارالمجالس ص314
[5]. تفسير نمونه ج9 ص373 ـ متن اصلی این روایت در تفسير قمی ج1 ص342 به این شرح است: وَ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ بَعْضِ رِجَالِهِ رَفَعَهُ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع لَمَّا هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها قَامَتْ إِلَى صَنَمٍ فِي بَيْتِهَا- فَأَلْقَتْ عَلَيْهِ الْمُلَاءَةَ لَهَا ـ فَقَالَ لَهَا يُوسُفُ مَا تَعْمَلِينَ قَالَتْ أُلْقِي عَلَى هَذَا الصَّنَمِ ثَوْباً لَا يَرَانَا- فَإِنِّي أَسْتَحْيِي مِنْهُ، فَقَالَ يُوسُفُ فَأَنْتِ تَسْتَحِينَ مِنْ صَنَمٍ لَا يَسْمَعُ وَ لَا يُبْصِرُ- وَ لَا أَسْتَحِي أَنَا مِنْ رَبِّي.
[6]. منهجالصادقین ج 10 ص 300
|